2003/09/09
The mask I wear is one
دعوای احمقانه.همينطور الکی الکی دعوامون شد.يعنی دعوا که نه.بحث به جايی رسيد که داشت سر موضوعی که به من مربوط نبود به من اتهام می زد.من سعی می کردم براش توضيح بدم اما بی فايده بود.مرتب صداش بالاتر می رفت و کلاً از حالت طبيعيش خارج شده بود.من هم آخرين چيزی که دوست دارم بحث و دعوا، اون هم با يه دوسته.طبق معمول زدم به در بی خيالی و يه جوری شوخی کردم و موضوع رو عوض کردم.يه دفعه منفجر شد.
-تو خيال می کنی خيلی قدرت داری ... هميشه اروم حرف می زنی، صدات رو بلند نمی کنی، می خندی ، الان هم می خوای شوخی شوخی بگی مثلاً برات مهم نبوده ... من می دونم که داری از ناراحتی آتش می گيری اما باز هم اون لبخند اعصاب خرد کن گوشهء لبته ... که چی؟ می خوای نشون بدی خيلی آدم بزرگی هستی؟؟خيلی قدرتمند و قوی هستی و کم نمی آری؟؟ که مثلاً داری بزرگواری می کنی و بحث رو عوض می کنی؟؟ ....
و کلی از اين حرفها ...
من در مورد خودم هيچ فکری نمی کنم.اين رفتار طبيعی و عادی منه و هميشه همينجوريم.نه برای تو که با هر کس هم که حرف بزنم، فقط مخاطبم صدام رو می شنوه نه بيشتر.اگر می خندم و رد می شم و می فهمی که من چقدر از حرفهای بچه گونه و نامفهومت ناراحت شدم، بفهم دارم به خاطر تو چه فشاری به خودم می آرم، نه اينکه به اون هم حمله کنی ... اين نهايت دوستيه که من اجازه ندم تو ظاهر احمقانه و ناجوری جلو همه پيدا کنی و زودتر بحث رو ببندم، حتی به قيمت فشار آوردن به خودم.
من هيچ تصوری راجع به خودم ندارم و هيچ فکری راجع به خودم نمی کنم، از جمله قوی بودن و قدرت داشتن، تظاهر هم نمی کنم، اما از اين حرفهات فهميدم که تو آدم ضعيفی هستی.
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment