صدای هوش گياهان به گوش می آمد
مسافر آمده بود ....
سلام.انجا مسافرت است، صدای عمو پت پستچي.من الان بابل هستم.ديروز صبح رسيدم و الان برای اولين بار به اينترنت دسترسی پيدا كردم.نمی دونم قراره توی مسافرت چه حسی داشته باشم اما هيچ حس خاصی ندارم.نه خيلی خوش می گذره نه هوا خوبه نه از اين برنامه ها.اما خب ... به هر حال از مشهد فاصله گرفتم كه خيلی خوبه.
ديديد اون همه برای راه تبليغ كردم كه دوست دارم و اين حرفها؟؟ظاهراَ چاخان كرده بودم چون هيچ اصلاَ حس نمی كردم كه دلم نمی خواد جاده تموم بشه و اين حرفها.اما جالب بود.شب حدود ساعت ۱۲ داشتيم از جنگل گلستان رد می شديم.فقط نور چراغهای ماشين بود، نه ماهی در كار بود نه ستاره.جاده هم يه جادهء باريك كه از وسط دو رديف درخت چسبيده به هم رد می شد(ناسلامتی جنگل بود ديگه!!!)نور چراغها يه لحظه درختهايی كه از كنارشون رد می شديم رو روشن می كرد، و بعد دوباره به صف پيوستهء درختهايی كه پشت سرمون جا می گذاشتين اضافه می شدن.عجيب بود، اون همه درخت توی تاريكي، عبوس و بداخلاق به يه رديف ايستاده بودن، مثل نگهبانهای يه مكان مقدس كه بی هيچ حرفی فقط نگاهت می كنن و احساسی در تو به وجود می آرن كه جرات می كنی وارد حريم مقدسشون بشي.از راه گفتنی زياده.اما اينجايی كه من نشستم هوا خيلی گرمه، به صورت ديفالت هم كه شرجی هست، من هم كه به شدت گرما اذيتم می كنه، درنتيجه می روم تا روزی ديگر باز به سراغ تو آيم.
دلم برای همگی تنگ شده، برای همهء دوستهای وبلاگيم.اميدوارم همممممهء هممممتون خوب خوب خوب باشيد
فعلاّ
No comments:
Post a Comment