خاک
صبح افتضاح بود.به معنای واقعی افتضاح ... رفته بودم دانشگاه که کتابم رو از خواهرم بگيرم.سر راه رفتن حميد رو ديدم.از بچه های ۸۰.نويد بهش می گه کلاغ، و جداً که چقدر درست می گه.همينطور که داشتيم از کنار هم رد می شديم و يه سلام سرسری(واضح و مبرهن است که من براش نايستادم) که گفت فلانی صبر کن.همينطوريی نه گذاشت نه برداشت:می دونی مادر فريد ديروز عصر فوت کرده ... الان دارن ....... Fade .........نمی دونم اون لحظه چه حسی بايد داشته باشم.من و فريد سال گذشته برای يه مدت ۴-۵ ماهه، مخصوصاً توی تابستون مثل دوقلوهای به هم چسبيده بوديم.البته بعدش دوستيمون بدجور به هم خورد و تنها کسی که من واقعاً همه جوره در موردش اشتباه کردم، توی شناختنش و رفتار با اون، فريده.اما ... بيحس شدم.اول از همه يه اشتياق شديد که سر اون آدم نادون داد بکشم.آخه اين وضع خبر دادنه؟؟اون هم به من؟؟سال گذشته همين موقع ها مادر فريد متاسفانه سرطان گرفت.اما وضعش تا جايی که خبر داشتيم اونقدر بد نبود ... اما ... . می خواستم کتاب PHP رو ببرم مرکز آمار اما حالش رو نداشتم.يه جوری خبرش رو به خواهرم و اميرحسين رسوندم و بعدش پيش به سوی فرودگاه.وسط راه زنگ زدم به حامد هم گفتم.از وسط راه فرودگاه برگشتم.رفتيم پيش فريد.مادرش رو برده بودن دور حرم طواف بدن.وقتی ما رسيديم نماز رو خونده بودن و داشتن از حرم می بردنش بيرون.من هيچ تصوری نداشتم که اونجا چطوريه.يه جعبهء چوبی رنگ و رو رفته که بالاش باز بود، و يه پارچه که روش کشيده بودن، و زيرش می شد خيلی مبهم بدن يه ادم رو تشخيص داد.وقتی رسيديم اونجا فقط فرصت کرديم براش يه فاتحه بخونيم.وقتی خم شدم و دستم رو به لبهء تابوت گرفتم، نوک انگشتهام فقط ۴-۳ سانتيمتر با صورتش فاصله داشت.دستهام می لرزيد.راستش توی دانشگاه اونقدری که نتونسته بودم جلو خودم رو بگيرم يه خرده اشک و اين صحبتها.اما قرار گذاشته بودم جلو بچه ها چيزی نشون ندم(با خودم)، اما کاملاً نتونستم، و البته کسی نفهميد.بعدش رفتيم آرامگاه که دفنش کردن.دلم نمی خواد چيزهايی که اونجا ديدم رو بنويسم.اما خيلی بد بود، کابوس مجسم.
هيچی ديگه ... بعدش هم که اومديم بيرون همه رفتن رستوران، اما من چون اصلاً از اين سيستم دعوت کردن رستوران و اين برنامه ها خوشم نمی آد يه بهانه ای جور کردم و نرفتم.همين!
اومدم خونه ديدم هيچ جور نمی تونم صدای گريه ها و قيافهء آدمها رو از ذهنم دور کنم.رفتم پای کامپيوتر.دوستم شب قبل برام هارد کامپيوترش رو آورده بود.يه هارد ۲۰ گيگابايتي، تقريباً پر از Mp3 و کليپ های تصويری.تا همين حالا داشتم از روی اون گلچين می زدم.حالا بعد دربارهء اون هم می نويسم.الان ساعت ۳:۳۰ صبح دوشنبه ستو من می خوام سعی کنم بخوابم.آرزوهای محال ... صبح به خير.
No comments:
Post a Comment