2003/09/01

ای مردم فضول که جانم فدای تو


قربان مهربانی! و لطف! و صفا!ی تو


ای مردم!! ای امت شهيدپرور!! به شما آخه چه ربطی داره؟؟هرقدر خواستم جلو خودم رو بگيرم و اين جريان رو فراموش کنم، نشد.اينکه چقدر حريم خصوصی توی جامعه بی ارزشه.و چقدر برداشتها پوسيده و اشتباه که من برای خوندن کتابف دوبار توی مسير رفت و برگشت مورد مواخذه!! قرار بگيرم.متاسفم که اين رو می گم، اما نفرت انگيزه.


اول اولش ... می گم کدوم ديوونه ای به جز من کتاب سالينجر رو می بره تو تاکسی توی گرما می خونه و نيم ساعتی از کار و زندگيش عقب می افته و (البته!!)خوشحاله؟؟ديروز از بس حواسم پرت بود، وقتی می خواستم موبايلم رو بذارم روی انسرينگ، ويبره ش رو هم فعال کردم.تا ظهر شارژش که خالی بود، تموم شد.بعدش خونه زدمش به شارژ و روشنش کردم که SMS هام رو چک کنم.موقع وارد کردن Pin به قدری حواسم پرت بود که ۳ بار Pin رو وارد کردم و هر بار يه چيزی و هر بار هم اشتباه.سيم کارتم قفل شد و PUK کد می خواست که چون من سيم رو عوض کرده بودم، PUK توی شناسنامهء موبايلم جواب نمی داد و بايد می رفتم پست مرکزی.يه جايی به فاصلهء ۴۵ دقيقه.مسير واقعاً شلوغ و وحشتناک بود.من هم کتاب "ناطور دشت" سالينجر رو از شب قبلش دست گرفته بودم.با خودم بردمش توی تاکسی.تاکسی که واقعاً عذابه.من با اين قدم بايد ۳ تا بشم صندلی جلو و هميشه هم يه آدم درشت هيکل می افته کنار من که مثل خرس قطبی لم می ده و من بيچاره رو پرس می کنه.و بدتر از اون بوی بد بدن خيلی از اين آدمها که هنوز ابتدايی ترين اصول زندگی اجتماعی رو نمی دونن(حالا از فرهنگ يا ادب بگذريم) و حرفهای مهملی که با صدای بلند توی تاکسی رد و بدل می شه و معمولاً آهنگ جواديی که راننده تاکسی گوش می کنه(که از همهء مشکلات ديگهء تاکسی قابل تحمل تره).فحش های رکيکی که گاهی بين راننده تاکسی و راننده های ديگه رد و بدل می شه.غرغر مسافر ها سر ۵ تومن بقيه پول، يا راننده تاکسی سر پول خرد.و بوق های ممتد اعصاب خرد کن.پشت چراغ قرمز ايستادن و ۶ تا ماشين هم جلوشونه.بعد هنوز چزاغ اونطرف زرد نشده اين شروع می کنه از اين عقب ۵۰ تا بوق می زنه.آخه وقتی ۵ تا ماشين جلو ماشين جلوييت ايستادن، برای چی بوق می زني؟؟عادتمون شده که ناهنجار ترين رفتار ها رو داشته باشيم و بدترين برخورد رو.


حالا با اين وضعيت، منی که از شلوغی و سر و صدا متنفرم بايد برم جايی که تقريباً پايين شهر به حساب می آد و يه کد کوچولوی ۸ رقمی رو از پست مرکزی بگيرم.با خودم گفتم کتابه رو می برم توی ماشين که اعصابم خرد نشه.و واقعاً هم کتاب گيرايی بود.به محض سوار شدن شروع کردم به خوندن.شما حساب کنيد يکی از شاهکارهای يکی از پديده های ادبی آمريکا(سالينجر) توی تاکسی خونده بشه، توی صندلی جلو، در مجاورت راننده تاکسيی که حتی وقتی صندلی عقبش ۳ تا خانوم نشستن، نهايت ادبی که به خرج می ده اينه که غير از مادر ... فحش ديگه ای نمی ده(يکی از خانوم ها پياده شد از ناراحتی) و اون اقا گندهه کنار من  که بلند بلند راجع به جنبش دانشجويی حرف می زنه که عرضه ندارن وفقط باعث شدن وضع بدتر بشه(اگر من دانشجو ام و اگر دوستهای من به خاطر حرف حق توی زندانن که به تنها چيزی که احتياج نداريم، اظهار نظر های فاضلانهء شما مفسرهای سياسيه که توی اداره های دولتی به جای کار کردن روزنامه می خونيد و ساندويچ پنير و خيار می خوريد و دربارهء همه چيز، از شوهر خانم فلانی و پسر فلان فلان شدهء رئيس فلان فلان شده ترتون اظهار نظر می کنيد تا ترور حکيم توی عراق).اول که سوار شدم از راننده خواهش کردم که صندلی جلو کسی رو سوار نکنه و من کرايه دو نفر رو می دم.نمی دونم چرا با من لج افتاد و همون اقا گندهه رو سوار کرد.من هم به روش نياوردم.آدم نفهمی بود.


خيلی آدمها خيلی اوقات خيلی ساده به خاطر يه چيز کوچک مثل لباس پوشيدنت و لحن حرف زدنت از تو متنفر می شن و سعی می کنن از هر طريقی که می تونن نيششون رو به تو بزنن.برای همينه که من از جامعه ای که توش زندگی می کنم، اينقدر بدم می آد.گرچه که سعی کردم خودم رو توی بهترين بخشش نگه دارم و با بهترين آدمهاش رابطه داشته باشم.اونها قابل سرزنش نيستن.بد هم نيستن.اما من نمی تونم تحمل کنم و خيلی سختمه که يه همچين رفتاری رو می بينم.


خلاصه ما راه افتاديم و من شروع کردم به خوندن.واقعاً مسير نيم ساعته رو اصلاً نفهميدم چطور رفتم.البته شد ۴۰ دقيقه چون حواسم نبود و يه قسمت از مسير رو زيادی رفتم و مجبور شدم پياده برگردم.آخرهای راه صندلی عقب خالی شد من رفتم عقب.آقا گندهه از من پرسيد شما به چی می خندی اينقدر.من کتاب رو نشونش دادم بدون اينکه يک کلمه حرف بزنم.يه لبخند ابلهانه ای زد و گفت شما بايد (دقت کنيد) دانشجويی چيزی باشي، نه؟؟؟ من هم يه لبخند مليح زدم و گفتم من مهندسی می خونم تو دانشگاه فردوسی.يه مقدار از اون پوزخند مسخره ش خشکيد.من هم سوژه گيرم اومده بود، آخه اعصابم از حرفهاش بدجور خرد شده بود.بدم نمی اومد يه خرده بپيچونمش.گفتم چه جالب که فهميديد، شما دانشجو بوديد؟؟لبخند جالب توجهش ناپديد شد.گفت نه.گفتم پس حتماً بچه هاتون دانشجو هستن.اين دفعه اخم هاش رفت تو هم و گفت نه.من هم با کنايه گفتم پس اطلاعاتتون خوبه، البته شنيدم چه اظهار نظر های جالبی می کرديد دربارهء دانشجو ها!!.يه خرده فکر کرد.فکر کنم هنوز هم که هنوزه کاملاً توی کلهء کوچکش جا نگرفته که من چی گفتم و داره فکر می کنه.خواست خودش رو از تک و تا نندازه.گفت اين کتابی که می خونيد، خارجيه؟؟ من آروم سرم رو تکون دادم که بله.دلم می خواست برگردم به کتابه.گفت فکر نمی کنم کتاب خوبی باشه!! اين وزارت ارشاد به هرچيزی اجازهء نشر می ده.من که هيچ وقت از اين کتابها چيزی نفهميدم.اين رو که گفت من نيشم تا بناگوش باز شد.وقت Final Cut بود.بهش گفتم البته دليلی هم نداره.نمی دونم چطور شد که اين طعنه رو گرفت.از آدم به اون خنگی بعيد بود.اما خيلی ناراحت شد.و خوشبختانه ديگه افاضه نفرمود تا پياده شد.


رفتن به پست مرکزی هم ماجرايی بود برای خودش.يه جای ناجوری بود که در وصف نيايد.فقط اين رو بگم که اگر دانته يه سر برای ثبت نام موبايل می اومد پست مرکزی احتمالاً برای نوشتن دوزخ انگيزهء مضاعف پيدا می کرد.شايد هم کاپولا برای ساختن دراکولا!!


حالا موقع برگشتن.اين دفعه صندلی عقب، در جوار دو تا خانوم چادری.هر دو تا عظيم الجثه بودن(ببخشيد که اينطوری حرف می زنم، اما هيچ کلمهء ديگه ای کنه مطلب رو بيان نمی کنه).تنها چيزی هم که از جلو چاردشون معلوم بود عينکشون بود.۲ تا عينک با شيشه های اندازهء نعلبکی.فکر کنم از اون عينک آفتابی هايی که بانی.ام زمان پدر مادر های ما می زد هم بزرگتر بود شيشه هاش.حالا از شانس من به جايی رسيده بودم که شخصيت اصلی داستان داره جريان زن بدکاره ای رو تعريف می کنه که به اطاقش اومده.من طبق معمول غرق خوندن بودم و اصلاً توجه نداشتم که خانومه هم داره از اون بالا می خونه. و بعد ...


-پسرم ... آقا پسر ... آقا ... (سقلمه!!)


-ببخشيد؟؟!!!


-اين کتاب چيه که می خونيد؟!!


-ناطور دشت.اثر جی دی سالينجر.


-نه .. منظورم اينه که اين چيه که می خونيد؟؟!!


-ببخشيد؟؟!!متوجه نمی شم؟؟


بعد شروع کرد آسمون ريسمون به هم بافتن از اسلام و غيراسلامی بودن و شما جوانيد و آينده ساز و نبايد بخوانيد و اين حرفها.فکر کنم همون موقع از دورهء قرآنی چيزی برگشته بود.از اون خشکها بود که از دين فقط اين رو بلدن که نمازشون بو با لهجهء غليظ عربی بخونن و روزی يه سری از اون چيزهای توی مفاتيح رو بخونن که جاشون توی بهشت دوطبقه باشه با آشپزخئنهء اپن(اينجور آدمها اوج تمدن رو آشپزخونهء اپن می دونن)من هم شروع کردم بدجنسی!گفتم شما از کجا می دونيد که اين کتاب بده.با يه حالت پيروزمندانه ای گفت داشتم از بالای دستتون می خوندم.همين صفخه هايی که داريد می خونيد به عنوان نمونه!!بينگو!! با کله افتاد! من هم با يه لبخند مليح و لحن معصومانه گفتم اين که چيزی نيست.اين شخصيت داستان داره با يه زن بدکاره معامله می کنه و سر پول چونه می زنه.رنگ خانوم کبود شد.واييييی که چقده کيف کردم.بعدش تا اومد شروع کنه اين دفعه جدی گفتم ببخشيد اما اصلاً به شما مربوط نيست!!بعدش هم رفتم صندلی جلو و گذاشتم اون عقب غرغر کنه.


تو خونه، وقتی به اين جريانات فکر کردم، کلی خنديدم.البته ناراحت شدم که چرا خودم رو در حد اونها آوردم پايين.اما خب ... خيلی کيف داره گاهی از جلو اين آدمها در بيای.می دونم که نبايد اينقدر با خوشحالی از فتوحاتم در مقابل دونفر آدم که دنياشون خيلی دور از من بوده حرف بزنم.کريستف کلمب اينقدر با آب و تاب دربارهء کشف آمريکا ننوشته بود که من.اما خب ... نشد. گاه آدم بدجور وسوسه می شه.اما به خودم قول دادم که از اين به بعد اين چيزها رو Ignore کنم.اما ... حالا می فهمم که اين ترس و خشم و نفرت من نسبت به شهر و آدمهاش بی دليل نيست.من آبم با اينها تو يه جو نمی ره.


نمی دونم آينده چطور می خوام بين اينها زندگی کنم اما ... خيلی دشواره.


ببخشيد اگر اينطور توهی های خودم رو به دونفر آدم برتون نوشتم.راستش اين رو برای خودم نوشتم که برگردم و نگاهش کنم و يادم بمونه که چه قولی به خودم دادم.از کاری که کردم متاسفم، اما پشيمون نيستم.

No comments: