2003/11/03


هاپوی دنباله دار ...


-توي آينه نگاه کردم و سر خودم داد کشيدم
چه خوشبختي احمقانه اي ...
و هنوز از دست خودم و دنيا و هرچيزي که دم دستم باشه ناراحتم.حتي ديوارهاي اتاقم ... مخصوصاً ديوارهاي اتاقم ....فکر کنم اينها همه از مزايای اهلی شدنه ... ما که از اهلی شدن خيری نديديم

-فکر کردن بهش بدجور دردناکه.باعث يه نوع خاص گرفتگی توی گلو می شه که معمولاً راه نفس رو می بنده و باعث می شه چشمهات بسوزه و پلک بزنی ...نمی دونم ... نمی دونم ...

-به بارانه: راست مي گي ... ناراحتم.از لباس طرف ايراد نگرفتم، فقط داشتم توصيفش مي کردم.اما راست مي گي ... ناراحتم ... خيلي زياد ... يه چيزي اون پايينها شکسته ...بد جوري شکسته ...

No comments: