ژله ديديد چطوريه؟ شدم مثل ژله.با کوچکترين تکونی به شدت می لرزم.بيخود و بيجهت از دست کسانی که دوستشون دارم ناراحت می شم، اون هم سر يه حرکت که به من حس بدی داده، در حالی که شايد اونها حتی يادشون هم نياد.
به نظرم ديگه رفتارم دقيقاً شده مثل پيرمرد ها، نه؟
-ماتريکس رولوشن رو ديدم.ديشب خيلی خورد تو ذوقم.امروز فکر می کنم اگر يک بار ديگه فيلم رو با کيفيت خوب، و مهمتر با صدای خوب ببينم تا بفهمم چی به چيه.
يه چيز جالب.اين نسخه ای از رولوشن که دست من بود از اينهايی بود که از روی پردهء سينما ضبط می شن.بعدش کنار اين دوربينی که از روی پرده ضبط می کرد چند نفر نشسته بودن از جمله يه خانومه که صداش کلفت بود(از صداش فهميدم خانومه).بعدش جايی که ترينيتی داشت می مرد اينقدر گريه و فين فين کردن که من روده بر شدم از خنده.بابا اينها ديگه می هستن.
راستييييييی، هم نيو می ميره هم ترينيتی.البته تا جايی که من تونستم از لا به لای اون تصاوير تيره و تار ببينم.
-احتياج به يه معجزه دارم.يا حداقلش احتياج به اين دارم که به معجزه اعتقاد داشته باشم...
No comments:
Post a Comment