2003/11/29

-کتاب عقايد يک دلقک اثر هاينريش بل رو تموم کردم(لطفاً بخونيد Boll).احساس مي کنم يه جايي توي مغزم يه چرخ زنگ زده دوباره شروع به چرخيدن کرده و صيقلي و روون شده.کتابش به شدت توصيه نمي شود.مخصوصاً اگر مثل من در شرف از دست دادن همه چيزتان باشيد.

-ديشب توي تاکسي تلفني راديو روشن بود.ظاهراً امام جمعهء يه جايي داشت براي نماز جمعهء يه شهري نطق مي کرد.اول يه سري اراجيف مي بافت، بعدش يه کسي اون وسط مي گفت تکبير.بعد هم همه با بي شرمي اسم خدا رو لابلاي اون شعارهاي مسخره به زبون مي آوردن.ما اينيم...مردمي که با افتخار براي انسانها آرزوي مرگ مي کنيم.مرگ بر ... مرگ بر ... مرگ بر ... .
داشتم فکر مي کردم که اون به اصطلاح امام جمعه اي که اين حرفها رو مي زنه واقعاً اونقدر احمقه که حرفهايي که خودش مي زنه رو قبول داره، اونقدر احمقه که فکر مي کنه از سياست و کلاً مطالب بالاي ضريب هوشي بچه هاي 4 ساله سر در مياره، يا اينکه حماقتش در حديه که مي دونه حرفهاش احمقانه ست، امام انتظار داره ما هم احمق باشيم و اين چرنديات رو باور کنيم.
مي خواستم به آقاي راننده بگم راديو رو خاموش کنه، اما فکر کردم بهش بر مي خوره و واکنش نامناسبي نشون مي ده و پدر و مادرم ناراحت مي شن.
دليل اينکه مي خواستم راديوش رو خاموش کنه سياسي نبود.من براي سياستمدار ها همونقدر ارزش قائلم که يه کلکسيونر به نمونه هاي خشک شدهء حشره که سنجاق شده و بي حرکت براي تموم عمرشون يه سري رنگ زيبا رو نشون مي دن.
فقط به طرز عجيبي دلم نمي خواست که راديوش روشن باشه.دلم مي خواست که آقاهه دلش بخواد چيز ديگه اي رو گوش کنه.مثلاً معين.بعدش دلم خواست يه آهنگ خاص معين رو گوش کنه.اون آهنگش که مي خونه:
سفر کردم که از يادم بري ديدم نمي شه ...
اين آهنگ رو بچگي هام شنيده بودم، اما آخرين باري که شنيدمش توي يه تاکسي بود.راننده يه مرد حدوداً 50 ساله بود، توي يه تاکسي قديمي که توش برخلاف معمول تميز بود.پوست صورتش تيره بود و ته ريش داشت.چاق بود و هيکل دار.سرش هم کم مو بود. موقعي که معين مي خوند کيف مي کرد.دستهاش رو محکم گرفته بود به فرمون و شکمش رو هم تکيه داده بود به زير فرمون، جوري که يه طبقه از شکمش مي افتاد داخل فرمون.هربار هم که فرمون رو مي چرخوند صداي خش خش فرمون روي پلووري که پوشيده بود مي اومد.يه بافتني قديمي پوشيده بود، فکر کنم آجري کمرنگ خيلي تيره بود.دونه هاي بافتني درشت بودن و روي هيکل چاقش کش اومده بودن.
مي فهميدم چه حسي داره.دلم مي خواست اون آقاهه هم يه آهنگ خوب قديمي گوش مي کرد.يه چيز خاطره بر انگيز، يه چيز که مناسب يه شب باشه توي يه ماشين ساکت و خيابونهاي خلوت.

وقتي اومدم خونه گوستاو مالر گوش کردم.بعدش نخوابيدم.يعني رفتم توي رختخواب اما خوابم نبرد.

همين.

No comments: