-اي بابا !! اين هم شد زندگي؟؟؟ خرمالو ها هم تخم دارن!! تا حالا اين مدليش رو نديده بودم!! يعني چي اخه؟؟ همهء امکانات زندگي رو دارن از آدم مي گيرن!! وقتي با لذت هرچه تمام تر تخم خرمالو رو محکم گاز گرفتم، حس کردم ريشهء دندونم يه تکون محکم خورد!! اي بابا !! عجب زندگيي شده هااا !!!
-اينها رو مي نويسم تا از دانشگاه پست کنم.امشب حال کافينت نبود ...
-چند وقته يه حس عجيبي دارم ... يه جور حس دلشوره، که گاهي قبل از يه اتفاق بد داري ... يه جور به همه چيز بي توجه مي شي و دلت تکون مي خوره!!
- به ليلي: کامنتت رو براي مطلب قبلي خوندم. تو مي دوني ... تو هميشه مي دوني :)
-شنبه عصر:چه حسي پيدا مي کرديد؟؟؟ به چي فکر مي کرديد؟؟
روي صندلي عقب تاکسي نشسته باشي، کنار دستت يه غول بيابوني نشسته باشه که هيکلش دو برابر تو باشه، اون طرف هم يه دختر هم سن و سال خودت نشسته باشه. يه جايي وسط مسير(خيابان سناباد به سمت سجاد) برگردي ببيني دست طرف روي بدن دختره ست و توي اون يکي دستش هم يه چاقو و دختره هم مثل مرده ها رنگش سفيد شده باشه.داد بکشي چکار مي کني آشغال.بعد همون چاقويي که دختره رو تهديد مي کرده تا دسته به فاصلهء يکي دو سانتيمتر از پهلوت فرو بره توي پشتي صندلي ...
تنها کاري که از دستم بر مي اومد اين بود که با آرنج هام و مشتم تا جايي که مي تونم به صورت و پهلوهاي طرف بکوبم.به نظرم داشت توي جيبهاش دنبال يه چيز ديگه مي چرخيد.هيچ وقت نفهميدم چي بود ... همه چيز برام مبهم بود ... از عصبانيت و شوک و نفرت داشتم ديوونه مي شدم.فقط همينقدر يادمه که راننده تاکسي و مسافري که جلو نشسته بودند، دختره رو بيرون کشيدن و بعد پسره رو و بعدش تا جايي که مي خورد زدنش.بعدش هم ماشين 110 اومد.3 نفر با لباس نظرمي سبز تيره.راننده فقط 3-2 جمله بهشون گفت.يه نگاه به صورت دختره کافي بود که همه چيز دستشون بياد.بعد با باتوم افتادن به جون پسره.شايد 5 دقيقه مي زدنش.کاملاً حرفه اي و حساب شده.بعدش هم انداختنش توي ماشين، چاقو رو هم از توي تاکسي بيرون آوردن.يه نفرشون اومد سراغ من که گفتم طوريم نشده و سالمم.يکي هم رفت سراغ دختره که گفت سالمه و نمي خواد شکايت کنه.مي گفت فقط مي خوام برم.زنگ زدم يه تاکسي تلفني اومد، باهاش تا خونه شون رفتم(هر چي اصرار کردن، با 110 نرفت.مي گفت ابروش مي ره و راست هم مي گفت).جلو خونه طوري دندونهاش به هم مي خورد که نمي تونست حرف بزنه.فقط پياده شد و رفت.
موقعي که داشتن پسره رو کتک مي زدن، چند بار نگاهم به اون طرف افتاد.اما هيچ احساس ترحمي نداشتم.مي دونم که مي شه اين رفتار رو هم به يه نوع ناهنجاري اجتماعي نسبت داد و ... اما اون لحظه هيچ احساسي نداشتم جز اينکه داره چيزي رو مي گيره که حقشه.
احساسم نسبت به اون روز اينقدر ضد و نقيضه که هنوز نمي دونم دقيقاً چه حسي دارم.اما اگر شما جاي من بوديد چه حسي پيدا مي کرديد؟؟؟
به دزيرهء دخترعموي وبلاگ نويس: جداً خواهش مي کنم اين جريان رو به هيچکس هيچکس هيچکس نگو، نه آبجي کوچيکهء من، نه خونواده ات، نه هيچکس ديگه.همه به اندازهء کافي فکر و دردسر دارن.
No comments:
Post a Comment