-سلام.من برگشتم.الان دارم Enya گوش می کنم و چای و کيک صبحانهء شکلاتی می خورم.موندم اصلاً چرا اسم وبلاگم رو گذاشتم ديوارنوشته ها، چرا نذاشتم شکلات تلخ برزيلی مثلاً!!
چند تا کامنت داشتم که چرا نمی نويسی.اولش بگم يه چيزی برام خيلی عجيبه، اون هم اينه که من که می دونم شما برای من مانيتور LCD خريديد، خب چرا نمياريد به من بديدش.حالا لااقل يه دونه اش رو بديد تا من فعلاً باهاش کار کنم، بقيه بذارن وقتی برام مهمونی تولد گرفتن بهم بدنش.خلاصه که اصلاً از رفتار شما سر در نمی ارم.
اما دليل اينکه ننوشتم... راستش خودخواهی محض بود.يه جور حس بچه گانه.البته خيلی از احساس و کارهای من بچه گانه ست اما خب ... .به هر حال اعتراف کردن بهش برام سخت نيست.راستش دوست داشتم کامنت های اون نوشتهء تولدم زياد بشه.وقتی می رفتم می ديدم کامنت هام اضافه شده و بعد می خوندمشون يه حس عجيبی داشتم.فکر نکنيد از خوشحالی در تمام خونه به بپر بپر مشغول بودم.دقيقاً حسم خوشحالی نبود.خب ... واقعيتش اينه که هيچوقت اينقدر دوست نداشتم.اينقدر آدمهايی که من رو دوست داشته باشن و من هم دوستشون داشته باشم و ازشون تبريک تولد بشنوم.
اون کسی که برام از 6 روز قبلش sms زد و بعدش دوباره روز تولدم ... خب واقعاً چه حسی بايد می داشتم جز لذت محض( و البته دوست داشتن اونقدری که خودش می دونه).و خاله سوسکه که باعث شد من وزنم مقادير معتنابهی افزايش پيدا کنه بس که چاقالو شدم از کارهاش.يه Mail و يه کارت و توی وبلاگش هم تبريک گفته بود.و تموم کسانی که برام کامنت گذاشته بودن و من رو واقعاً واقعاً واقعاً خوشحال کردن.البته راستش اين ننوشتن من يه دليل ديگه هم داشت، اون هم اينکه انتظار داشتم يکی دو نفر ديگه بيان و ... خب بهم تبريک بگن تولدم رو که نيومدن.خب سرشون شلوغه و کم به کم سر می زنن اينجا.اما خب .. جزو غايب های بزرگ بودن.
به هر حال دليل غيبت ما از اين قرار بود و به اين شکل.
از هيچکس تشکر نمی کنم چون ارزش قضيه مياد پايين.اما ... خب برام خيلی با ارزشين ... همهء همهء همتون.
-راستييييييييی ... يه کادو گرفتم 4شنبهء هفتهء پيش.واييييی چقدر دوستش دارم.هم کادو رو هم کسی که کادو داده رو.البته 4شنبه که روز تولدم بود باز هم ازش کادو گرفتم ... يه عاااالمه کادوی خوشششششمزه.ظاهراً خداجون يه خرده مهربون شده و داره بدجور با من راه مياد.
-اين دخترعموی ما هم در نهايت مرام به سر می برد( و البته خوشحال می باشد).هيششششش کدومتون همچين دخترعموی گلی نداريد.برام يه حافظ ناز خوشگل خريده که ديشب با ديدنش کلی به شدت خيلی ذوق مرگ شدم.مرسی دزيره خاتون هوارتا.اميدوارم ويزيتور های وبلاگت از زيتون هم بيشتر بشه و يه کامپيوتر هم برای خودت داشته باشی که اينقدر با اون خونخوار بی مروت دعوا نکنی.اصلاً کی تا حالا پسرعمو به اين شکم گندگی ديده؟(خوب حالش رو گرفتم، نه؟ يوهاهاهاها)
-يه دوست خيلی قديمی از کانادا نوشته های من رو ظرف دو روز خوند.بعد به من گفت از اينی که توی وبلاگت نشون می دی خيلی بزرگتری.به من گفت باورم نمی شه اين تو باشی.براش چيزی ننوشتم تا اينجا جوابش رو بدم.
خودم می دونم...می دونم که وبلاگم شده يه مجموعهء وقايع روزانه.اما اولاً من از نوشتن اينها اينجا لذت می برم، چون خاطراتم اينجا ثبت می شه و من می تونم با نگاه کردن بهشون رشد کردن و بزرگ شدن خودم رو ببينم.
يکی ديگه اينکه به عمد جلوی خودم رو می گيرم که واقعاً همينطوری باشم.يادش به خير زمانی رو که با هم 6 ساعت راجع به "در انتظار گودو" صحبت کرديم و من پشت کامپيوتر خوابم برد.يادش به خير اون زمانی که سر آلبر کامو با هم دعوامون شد.ياد تموم بحث های سياسی عجيبی که با هم می کرديم به خير.ياد تموم نظرياتی که من می دادم و تو نقدشون می کردی به خير.دنيايی داشتيم.ديدی هنوز يآدمه؟ اما فعلاً زندگی کردن به همين شکل هم برای من سخته، چه برسه به اينکه بخوام از مغزم و فکرم کار اضافه بکشم.واقعيتش اينه که بدجوری افسرده شده بودم و خيلی تلاش کردم که خودم رو بکشم بيرون.اما به اين قيمت که تموم اون مشغله های فکری رو بگذارم کنار.توی وبلاگ قبليم(اگر يادت باشه) اصلاً اينطوری نمی نوشتم.اما اون رو پاک کردم و فراموشش کردم و از صفر اينجا شروع کردم.من توی يه مرحلهء گذارم.و هنوز خيلی مونده تا به ثبات برسم.اما مطمئن باش زمانی که اين مرحله رو گذروندم خودم رو توی کتابهای مورد علاقه ام و همون مزخرفات ذهنی عجيبی که با هم تجربه می کرديم و هيچکس هم نمی فهميد، غرق می کنم.من هنوز هم همون فيلسوفم که بودم، همونی که مسخره اش می کردی، اما فعلاً فلسفه هام رو برای خودم نگه می دارم و زندگی می کنم.بزرگترين سوال من هنوز آخرين سوال منه از تو، اون شبی که خبر دادن خواهرت يه پسر به دنيا آورده.
يادته؟ ازت پرسيدم خدا ما رو آفريده که با اين جست و خيزهای ذهنی(اسمی که خودت بهشون دادی) خودمون رو مشغول کنيم، يا اينکه احساس کنيم و راه بريم و سعی کنيم زندگی کنيم؟
واقعيتش اينه که اون زمان من خيلی چيزها بدست اورده بودم(هنوز هم دارمشون) اما يادم رفته بود چطور زندگی کنم.حالا ديگه اونطور زندگی نمی کنم، اما زندگی می کنم.عادتهای سابقم کم کم دارن بر می گردن.دوباره عاشق پاييز و زمستون شدم، دوباره دلم برای يه برف سنگين تنگ شده، و دوباره ساعتها می شينم و به آسمون خيره می شم، يا به قول تو توی آسمون غرق می شم.نمی دونم ... هنوز فلسفهء زندگی رو نفهميدم.هنوز هم دارم سعی می کنم بفهمم.اما تا اون موقع ...
No comments:
Post a Comment