-برف ميآد، ... سنگين ... پر ... و بي تفاوت.
حتي کج هم نمي شه به دست باد.
اين روزها حس عجيبي دارم.
احساس مي کنم ديگه برف نمي بينم.وقتي از پنجره بيرون رو نگاه مي کنم دلم مي خواد تموم تصوير بيرونش توي ذهنم ثبت بشه.
لايهء برف که روي همه چيز رو پوشونده، نور نارنجي چراغها روي آسفالت خيس، ماشين هايي که با صداي خيسشون مي رن و ميآن.
دلم مي خواد اينجا نباشم.منظورم از اينجا فيزيکي نيست.
دلم مي خواد اينجايي که بعد از 22 سال زندگي بهش رسيدم نباشم.
دلم مي خواد يه شبح باشم، يه سايهء کمرنگ، يه انعکاس.
شايد هم باشم!
-براي اکثر کساني که من ديدم، برف يا ياد آور اون سرما و سوزيه که توي لباسهاي گرمشون هم مي لرزوندشون، يا بخاري گرم و پتوي سنگيني که روي خودشون مي کشن، يا آدم برفي، يا برف بازي ...
اما برف من رو کرخ مي کنه.
احساس مي کنم برف روي من رو هم مي پوشونه.و من رو مخفي مي کنه(از کي؟ از چي؟ نمي دونم ...).
مثل حسي که گاهي شبها وقتي پتو رو تا روي سرم بالا مي کشم و خودم رو مچاله مي کنم، دارم.
يه جور تنهايي مطلق، يه جور هيچ بزرگ که فقط تورو توي خودش راه مي ده و تورو هم تبديل مي کنه به هيچ!
فکر نمي کنم کسي حرف من رو بفهمه، به جز ...
الان دو ساعتي مي شه پشت پنجره ايستاده ... اونطرف خيابون توي يه ساختمون بزرگ 4 طبقهء نوساز که خيلي واحدهاش خاليه، با پنجره هاي لخت و ضربدر هاي سفيدرنگ روي شيشه ها.
نمي دونم کيه، زن يا مرد، چه جوريه، چه شکليه!
من فقط يه شعله مي بينم که يه لحظه خط هاي دور بدن يه آدم رو به شکل مبهمي نشون مي ده، و بعد نقطهء نارنجي رنگي که گاهي گر مي گيره و گاهي ناپديد مي شه.
از زماني که هوا تاريک شده و برف شروع شده، پشت پنجره ست.
فکر کنم اون مي فهمه من چه حسي دارم.
همين الان يه سيگار ديگه روشن کرد!
-اين ماجراي زلزله هم شده بک گراند همهء فکر هاي من.
وقتي تلويزيون مي بينم فکر مي کنم چند نفر کساني که اونجا هستن، الان دارن به هفتهء گذشته شون فکر مي کنن.موقعي که پاي تلويزيون نشسته بودن، داشتن شام مي خوردن . و حالا ... همه چيز تباهه.
الان که برف ميآد مرتب اين فکر ميآد تو ذهنم که خدا کنه اونجا برف نباره چون مطمئنم کسي لذت نمي بره!
نمي دونم ...
-دلم مي خواد يه نفر با دستهاي سرد کوچک، موهام رو نوازش کنه.
و هنوز اون حس غريب با منه
اين حس که پايان دور نيست
اينکه بايد چراغ اتاقم رو خاموش کنم و اين برفها رو ببينم
شايد ...
راستي تازه يادم اومد
ظاهراً بعد از دو سه روز، دوباره نوشتم!
يه چيز ديگه هم راستي يادم اومد
از شعر بالا خوشتون اومد
از احمد شاملو بود.
به قول جبران، خداوند رستگارش کند.
No comments:
Post a Comment