2003/12/12

-يه شاعر با يه فيلسوف چه فرقي داره؟؟!!
نه ... منظورم دقيقاً اين نيست!
بهتره اينطوري بگم:
شاعري که فيلسوف نباشه چه ارزشي داره؟ يا فيلسوفي که شاعر نباشه؟

-اين روزها گاهي اوقات از اون حس هاي شاعرانهء غليظ بهم دست مي ده و با دنيا مهربون مي شم.
گاهي حس فلسفه و فيلسوف بودن دارم و به همه چيز از پشت پنجرهء ذهنم نگاه مي کنم و همه چيز رو کوچک مي بينم.
اما اکثراً سفت و سختم، مثل سنگ.نه احساسي نه رنگي نه بويي.مثل منظرهء يه روز برفي از پشت پنجره که به جز پردهء برف که يکنواخت و بي شکل ميآد چيزي ديده نمي شه.دنيا هست، اما يه جسد مبهم زير کفن برف.
نمي دونم ... اما تجربه ثابت کرده معمولاً قالب هايي راديکالي که مي گيرم با احساسم نسبت عکس داره.
مثلاً وقتي به صورت راديکال بي نياز و مطمئن و متکي به نفس نشون مي دم، دارم مي شکنم.موقعي که به شدت خونسردم، دارم از بي تابي مي ترکم.موقعي که بي مقدمه مي زنم به در شوخي، بي نهايت ناراحتم.
حالا نمي دونم اين معنيش چيه!
شايد معنيش ديوونگي باشه.البته بهتره بگم ديوونگي بيشتر يا ديوانگي کامل.

-اين آبجي کوچولوي ما هم بلاخره آپديت کرد.
فقط اگر کسي رفت و خوند، حواسش باشه که اولين نوشتهء يه بچهء 14 ساله ست که هنوز راهنمايي مي ره و عشقش حبس کردن همشاگرديهاش توي دستشوييه و زياد اهل کتاب هم نيست.

No comments: