2003/12/06

-تلفن دوباره زده به سرش.مخابرات مي گه تلفنتون از داخل مشکل داره، ما هم به مخابرات مي گيم خودش مشکل داره.و اين وسط اين تلفن ماست که کماکان پا در هوا مونده و خوشحاله.
ميخواستم 5شنبه برم کافي نت اما نشد چون خيلي شلوغ بود.

-اين روزها خيلي قشنگ و باشکوه ميآن و مي رن.آسمون گرفتهء خاکستري و گاهي نم نم بارون(و گاهي حتي بيشتر از نم نم!، و آدم رو خيس مي کنه!!)
اين شبها براي پياده روي عاليه.ساعت 10 شب، وقتي آدمها از باد سرد و آسمون سياه و صداي خيسي آسفالت زير چرخ ماشينها، به خونه هاشون پناه مي برن، بيآي بيرون و توي پياده روهاي خيسي که به کفش برگهاي خيس چسبيده قدم بزني.
حتي زمين خوردن هم يه کيف ديگه اي داره! زمين خوردن توي يه پياده روي پر از برگ قشنگ، وقتي پات روي يکي از برگهاي خيس سر بخوره، حتي اگر يه طرف لباس سورمه ايت تقريباً سياه رنگ بشه خيلي رومانتيکه، نه؟!!!

-زندگي دوباره آروم و کند شده.نه اين که خوب شده باشه يا بد، صرفاً ساکن شده و بي تحرک.اين 3-2 هفته اينقدر اتفاق بد و ناخوشايند برام افتاده که حتي يادم نميآد آخرين باري که اينقدر ناراحت بودم کي بوده.اين 3-4 هفته حسابي افسرده شده بودم.پر از فکر هاي ناخوشايند.البته الان هم اتفاق چندان خوبي نيفتاده.فقط اينکه يه فرصتي بين حوادث پيدا کردم که خودم رو پيدا کنم.يه 10 روزي مي شه که همه چيز تا جايي که ممکنه عاديه.همين شايد به من فرصت داد تا دوباره تقريباً خودم بشم.حالا که فکرش رو مي کنم مي بينم اين يک ماهه به شدت ادم غرغرويي شده بودم، و بداخلاق و زودرنج و خلاصه مجموعه اي از اخلاق مزخرف و تحمل نکردني.
باورتون نمي شه مي تونيد از دخترم بپرسيد.حيف که من باباشم، وگرنه با يک شوت محکم من رو پرت مي کرد يه طرفي که چشمش هم به من نيفته(بچه هاي سال دوهزارن ديگه، چه مي شه کرد.)
آقا خلاصه که عموتون برگشته و خوشحاله.در حقيقت اگر بخوام به قول دوپون ها دقيقتر بگم از اينکه برگشته خوشحاله و خوشحاله.حتي بالاتر از اون، دوباره چرخهاي مغزش داره مي چرخه، با سرعت و دقيق.
به عموتون خوش آمد بگيد.

-يه خبر مهم.من طي يک عمل خائنانه و خبيثانه دارم آبجي کوچيکه رو هم به ورطهء هولناک و حتي دهشتناک و ايناي وبلاگ نويسي مي کشونم.خدا ازم نگذره!!!!فکر کنم جوانترين وبلاگ نويس وبلاگستان باشه با 14 سال سن.
به محض درست شدن تلفن قالبش رو مي ذارم توي پرشين بلاگ.قالبش خييييييلي ماه شده.بعدش هم نيازمند ياري سبزتان براي انتخاب يه اسم براي وبلاگش هستيم.
من پيشنهاد کردم " روزهاي آبي من " باشه(شبيه اسم يکي از وبلاگهاي فقيد قبليم).گرچه که خودش از رنگ بنفش کمرنگ خوشش ميآد!!!خلاصه راه رو باز کنيد که آبجي کوچيکهء عمو پت وارد مي شود.!!!

-از دست اين هواي مزخرف مشهد.ديشب نوشته بودم که چقدر پياده روي خيس و اينا خوبه، امروز يه آفتابي شده که همهء در و پنجره ها رو باز گذاشتم!! درهر حال بهتون بعنوان کسي که تجربهء 12 سال زندگي در مشهد رو داره توصيه مي کنم وقتي ميآيد مشهد به جاي ساعت به دستتون هواسنج ببنديد.مطمئن باشيد که خيلي بيشتر براتون مفيد خواهد بود.

هنوز تحت تاثير شديد عقايد يک دلقک هستم.حيف که به شدت درگيرم وگرنه حتماً مي رفتم بقيهء کتابهاي هاينريش بل رو هم مي خريدم.

-دلم براي يک فقره جوجو و ويک فقره شخص شخيص "خودش مي دونه"!! و ليلي و خانم داستان نويس محبوب و مشهور و خالهء مهربونم و بارانه و بقيه تنگ شده.بي صبرانه منتظر درست شدن تلفن هستم!!

-راستي يه چيز ديگه.براي کريس دي برگ اون Mail کذايي رو فرستادم.برام جواب فرستاده:
کدوم دخترم؟؟!! مگه من دختر دارم؟؟ جريان چيه؟!!
من هم بي خيال شدم!!!

-يوهوووووو تلفن درست شد!!!

No comments: