-زندگي بيخودي شده!
همه چيز سرد و بيحاصل!
گاهي اوقات احساس مي کنم همه چيز تار و کدر و بي مفهوم مي شه، مثل وقتي که پيشونيت رو مي چسبوني به پنجرهء يخ کرده و نفست روي شيشه يخ مي بنده، و دنياي پشت شيشه بي شکل و تار مي شه!
گاهي اوقات زندگي براي من هم همينطور مي شه!
اونوقته که ديگه نه کسي برام مهمه نه چيزي.
فقط يه جور حس خالي بودن تا بينهايت.
و وقتي توي آينه به خودم نگاه مي کنم نگاهم خاليه
وهرقدر بيشتر دنبال خودم مي گردم، کمتر پيدا مي کنم.
فقط اون دوتا چشم سرد، مثل دوتا حفرهء بي جان قهوه اي تيره به من نگاه مي کنن و برق مي زنن.
زندگي مسخره نيست؟
اينطوري حس مي کنم زير ثانيه هايي که مي رن و ديگه بر نمي گردن دفن مي شم.
حس زنده به گور شدن ...
No comments:
Post a Comment