2003/12/22

حتماً حتماً حتماً اين مقالهء مسعود بهنود رو بخونيد.بدجور به دلم نشست.
نمي دونم حالا مي شه اين حرفها رو باور کرد يا نه.الان به وضعي رسيدم که حرفهاي هيچکس رو باور نمي کنم، حتي يه مورخ.
اما اين چيزهايي که اينجا نوشته يه جور عجيبي با حس من جور در ميآد.


و اين آبجي کوچولو جيمبوي ما هم آپديت شده دو-سه روزه.سر بزنيدش.

يه نفر براي من بمونه ديگه!چرا همه Fade شدن؟چرا همه دور شدن؟
قبلاً فکر مي کردم مشکلي توي رفتارم دارم و يه همچين چيزهايي.
اما حالا فهميدم ... مشکل من اينه که آدمها رو بيشتر از اوني که بايد، دوست دارم، و آدمها من رو اونقدري که دوست دارم، دوست ندارن.
آي شماهايي که بهتون مي گم دوست! شمايي که بهتون لينک مي دم، براتون کامنت مي ذارم، اسمتون رو مي ذارم تو 4ديواري، يا ...
من شماها رو بيشتر از اوني که فکرش رو بکنيد دوست دارم.
کاش بفهميد ...

-از دست خودم خسته شدم! حوصله ام از دست خودم سر رفته.دلم مي خواد يکي ديگه بشم!

-در عشق توام نصيحت و پند چه سود؟       زهراب چشيده ام مرا قند چه سود؟
گويند مرا که بند بر پاش نهيد                   ديوانه دل است، پام بر بند چه سود؟

No comments: