-وقتي مي گم زندگي لعنتيه بگيد نه!
زندگي لعنتيه، و نفرين شده که لعنت شده باقي بمونه.
يکي از دلايل لعنت شدگيش هم اينه که بايد يه عالم کارهايي بکني که دوست نداري.
وقتي بچه اي بايد با اون شلوار خواب گشادت که دور پاهات لق مي زنه از زير پتوي گرم بيآي بيرون و بري مسواک بزني.
وقتي نوجواني بايد لباسهايي که براي تو نيستن رو بپوشي و به جايي بري که تموم خلاقيت و نشاطت رو مي گيره و عدد و رقم تحويلت مي ده: کارخانهء بازپروري انسان آزاد؛ دستگاه جداسازي آفات طبيعي از مغز و روح؛ مدرسه.
دلم مي گيره وقتي پسرها و دخترهايي رو مي بينم که يه کيف سنگين به دوش مي کشن و يا سرشون رو از ته زدن و با کله هاي بي موي کج و کوله و با نمکشون مي دون و بلند بلند دادمي زنن، يا دخترهايي که صورتهاي کوچکشون توي اون مقنعه هاي بلند گم شده و مثل استوانه هاي کوچولوي متحرک توي خيابون آروم آروم مي رن و پشت هرکدومشون هم يه کولهء سرخابي يا سبزه که توش پره از تراشهء مداد قرمز و سياه و مشق هاي خط زده و مهر صد آفرين و بوي دفتر و مداد.
مگه يه پسربچه چند بار موهاش نرم و صاف و بلنده که بايد سرش رو از ته بتراشن؟مگه يه دختر کوچک چه مدت "فرشته کوچولو" مي مونه که بخوان اون مدت رو هم با انواع و اقسام پوشش بپوشونن؟
بزرگتر که مي شي باز هم درس و درس و درس.حالا بايد بزرگ هم بشي:چيزي در حد فاجعه؛يه جور مرگ.بايد به اخلاق و رفتار آدم بزرگها عادت کني.
بزرگتر که شدي به جاي رويا ديدن راجع به دخترها و ماشينهاي مسابقه و مسابقه هاي فوتبال بايد سرت پايين باشه و سعي کني به اون مسير تباهي بري که نهايتاً مي کندت مهندس يا دکتر يا يه چيزي مثل اينها.
بزرگتر از اون که بشي، شروع مي کني به ديدن.البته هرکسي نمي بينه يا نمي خواد که ببينه.اما به هر حال اون دريچهء امنيت باز مي شه و نسيم مهوع دنياي مسخرهء لعنتي پر مي کندت.
يکي از عوارض جانبي بزرگ شدن براي من، اجبار به خوندن چيزهاييه که ازشون متنفرم.
تقريباً هربار که يه سايت سياسي يا خبري رو باز مي کنم، حسرت بچگيي رو مي خورم که توي کتابهاي ايزاک آسيموف و آرتور.سي.کلارک و بقيه گذشت.موقعي که مي تونستم يه گوشهء دنج کنار شوفاژ خونهء مادر بزرگم پيدا کنم و بخونم و بخونم و دنياي خودم رو خلق کنم.
و توي دنياي خودم زندگي کنم و کسي هم نخواد من رو از اونجا بکشه بيرون.به جز پدري که گه گاه نق مي زد که اينها ارزش نداره و تاريخ بخون.
آخه سلسله ها و پادشاه ها و خيانت کارها و قاتل ها و فريب خورده ها و بقيهء آدمهاي پستي که معمولاً توي کتابهاي تاريخ پيدا مي شن چه شانسي در مقابل روباتها و انسان هاي توي کتابهاي من داشتن؟(يادمه وقتي تاريخ بيهقي رو مي خوندم، تازه فهميدم که چقدر شانس آوردم که بچگي هام رو با آدمهاي مردهء بي ارزش پر نکردم؛متاسفم که اين حرف رو مي زنم اما وقتي تاريخ مي خوني، آدمهاي خوبش اونقدر کم هستن که عملاً بين جنون و حرص و شهوت گم مي شن)
گاهي حسرت اون گوشهء دنج کنار شوفاژ رو مي خورم، و اينکه دوباره زير اون تاقچه با نور کمش کتاب بخونم، و گاهي هم سرم رو بي هوا بلند کنم و بکوبم به تاقچهء بالاي سرم.حالا اونقدر بزرگ شدم که هربار که مي خوام برم توي موتورخونهء خونهء مادربزرگم، بايد اين هيکل يک متر و نود سانتي رو تا نيمه خم کنم تا سرم به بالاي در نخوره.
اما خب ... مجبورم. خودم رو وادار کردم به ديدن و گريزي هم ازش نيست.
امروز وقتي براي اولين بار وبلاگ عباس معروفي رو مي خوندم، حسم مثل برگشتن به خونه بود.مثل اينکه از بين ترافيک و نور نئونهايي که وزوز کنان خاموش و روشن مي شن و بوق ماشين ها و بوي آدمها، برگردي به خونهء تاريک امن گرمت.
مجبورم توي اين دنياي لعنتي زندگي کنم، و بايد اونطور که بايد، زندگي کنم نه اونطور که راحتتره.بايد ببينم.و متاسفانه منظرهء خوشايندي جلو چشمم نيست.
خودم رو وادار کردم اينطور توي اين دنياي لعنتي زندگي کنم، اما هنوز حسم راجع به لعنتي بودنش عوض نشده.
بهش عادت نکردم.و از خدا مي خوام که نکنم.
وقتي توي اين درياي کثيف دست و پا مي زني، ديدن کس ديگه اي که تلاش مي کنه تا سرش از آب بيرون بمونه خيلي خوبه.
به هر حال تا اطلاع ثانوي من پاي حرفم هستم: زندگي بدجوري لعنتيه(به اين زودي ها منتظرش نباشيد ... اطلاع ثانوي رو مي گم ...)
No comments:
Post a Comment