به نظرم فکر چندان بدی هم نيست که دست از حماقت بردارم و يه مقدار عاقلانه رفتار کنم.
اصولاً آدم بزرگ بودن خوبه خيلی. کمتر اذيت میشی، کمتر مشکل برات به وجود میآد، زندگی سادهتر می شه در کل. فقط اگر بتونی چشمت رو روی بعضی چيزها ببندی.
اما وقتی آدم بزرگ نباشی، وقتی به ايدهآل هات پابند باشی، اونوقت اوضاع زياد خوشايند نيست. چون پابند بودن به اون ايدهآل ها باعث ضعفت میشه، و بعدش داغون میشی، خيلی خيلی راحت.
حس بديه، اينکه يه دفعه مثل بادکنک خالی بشی از همهء حسهای خوبت. رابطههات با آدمهايی که نمیتونی ازشون دل بکنی و در عين حال باعث اذيت شدنت میشه، میتونه يکی از اون نيشترهايی باشه که اون بادکنکه رو از باد خالی میکنه. آدمهايی که خيلی زياد دوستشون داری و نه میتونن اونقدر دوستت داشته باشن نه میتونن اون مقدار محبت تو رو تحمل کنن.
حالا که نمیتونن بهت اون عشق و محبت رو بدن، يا ظرفيت محبت تو رو داشته باشن، لااقل می شه نشون نداد اون عشق و محبت رو، ها؟ لااقلش اينه که غرورت زياد جريحهدار نمیشه.
پس ... بهتر آن است که برخيزم.
بس که در پرده گفت چنگ سخن ببرش موی تا نمويد باز
-پ.ن: جوجوی من از نوع معمار و نابغه و اينا میباشد. و ثابت شد که چرا من بهش ايمان دارم :)
No comments:
Post a Comment