يه چيز خيلی مهم. يه کسی از دوستهای دور و نه چندان دلنشين، برخلاف خواستهء من وبلاگم رو پيدا کرده بود و خونده بود. و به من گفت که نمیدونستم آدم دپرس و عاشق و دلشکسته و اينايی هستی.
بايد بگم اگر کسی همچين فکری میکنه اشتباه میکنه. من زندهام. موسيقی گوش میکنم. کتاب میخونم. با دوستهام بيرون میرم. میگم، میخندم، سعی میکنم شاد باشم. سعی میکنم جلو برم، يه جا نمونم.
يه جا ايستادن رو میذارم برای آدمهای ضعيف. من سعی میکنم زندگيم يه مفهومی داشته باشه. سعی میکنم بزرگ بشم، خوب بشم. و گاهی حرکتم رو به سمت جلو خودم هم حس میکنم.
رک، از اونهايی نيستم که به خاطر دل شکستهشون و عشق نافرجام و بدی روزگار بشينن گوشهء خونه و حسرت بخورن و به حال خودشون و ديگران اشک بريزن. از اين انفعال بدم میآد. بايد حرکت کنم.
مشکلم يکی چيزيه که نمیخوام اينجا راجع بهش صحبت کنم(هرچند که قبلاً حرفهايی زدم). يکی مشکلم با دنيای بيرون، با تموم آدمها و خصوصيات مزخرفش.
اما سعی میکنم جلو برم، هرچند که نااميد هم باشم.
ضربههای بزرگی هم خوردم. کسانی که برام عزيز بودن رو از دست دادم(جديدترينش ماه گذشته بود ... يکی از بهترين دوستهام توی آلمان به علت بيماری، رفت). و کسی رو که خيلی برام عزيزه(اين خيلی، خيلی بيشتر از خيليه) رو انگار هر روز دارم از دست میدم.
اما من نمیذارم اون کسی که داره اون بالاها با من شوخی میکنه از شوخيش لذت ببره.
يه جوری، سعی میکنم از معدود چيزهايی که دوست دارم لذت ببرم ... موسيقی يا کتاب يا کار يا مثلاً ديدن ۳ تا بچه گربه که از سر و کلهء مادرشون بالا میرن :).
خلاصه اينکه خيال نکنيد من از اين دپرسهام که دست رو دست میذارن و به همه چيز بدو بيراه میگن. من سعی میکنم نايستم.
اين غرغرها هم مخصوص خلوته و تنهايی. منتها من موقع تنهايی میآم اينجا و مینويسم.همين.
میدونم اونهايی که بايد بدونند، میدونند . اما حس کردم بايد اين حرفها رو اينجا بنويسم.
No comments:
Post a Comment