-بعد از مدتها دوباره شب پياده از کلاس زبان اومدم خونه. نمیدونم اين ترم رو میتونم تموم کنم يا نه. متاسفانه تموم امتحانهاش با امتحانهای دانشگاه يکيه. اصلاً هم وقت نکردم بخونمش و کمکم داره سخت میشه. يعنی نمیشه همينطوری ولش کرد. به هر حال، امشب نه شام بيرون رفتم نه رفتم خونهء مادربزرگم. اومدم خونه درس بخونم. يکشنبه امتحان "سيگنال سيستم" دارم. از اون درسهايی که هيچوقت خودم رو به خاطر اينکه يه قسمتی از عمرم رو باهاشون تلف کردم، نمیبخشم. اما به هر حال، بايد خوند. من يه مشکل بزرگی که در طول اين ۱۶ سال درس خوندن داشتم، اين بوده که درسی که ازش خوشم اومده رو بدون اينکه بخونم، نمره آوردم و همين که از درسه خوشم میاومده، باعث شده که اون درس رو راحت بفهمم. از طرفی، اگر از درس خوشم نياد امکان نداره نمرهء خوبی بگيرم توی اون درس، حتی اگر حسابی بخونمش، چون از درسه خوشم نمیآد. مثلاً توی دبيرستان، ادبيات و رياضی و فيزيکم رو بدون خوندن ۲۰-۱۹ میشدم. اما امان از مثلاً عربی يا دينی. کنکور هم عمومیهام باعث شد مشهد بيفتم، وگرنه رفته بودم تهران. درصد عربيم، ۳۷ درصد بود و ادبيات و دينی، ۸۰ و زبان ۶۰. آقاهه توی سازمان سنجش میگفت اگر ۲۰ درصد فقط عربيت رو و ۱۰ درصد زبان رو بالاتر میزدی، به راحتی تهران قبول بودی. اما خب ... نشد. الانش هم توی دانشگاه باز يه همچين مشکلی دارم.
مساله هم اينه که من متاسفانه از اون بچگيم با دليْ درس خوندن مشکل داشتم و نمی فهميدمش. برای همين هم هميشه دنبال يه چيزی بودم که به خاطرش درس بخونم. يه موقعی برای بهتر از همه بودن میخوندم. منظورم دبستانه(يادمه شبی که نتيجهء امتحانهای علمی سال سومم رو میدادن، فقط برای اينکه نکنه هم کلاسيم-فاميلش خادم بود و رقيبم بود- از من بهتر بشه يواشکی تا خود صبح گريه میکردم:)) ). سال سوم دبستان در سطح گيلان و مازندران نفر اول شدم توی مسابقهء علمی. چهارم هم در سطح دو استان اول شدم(اون هم در حالی که بابا مشهد بود و ما يه سالی ازش دور بوديم.) بعدش انگيزههای ديگه(مثل رقابت توی راهنمايی) پيش اومد. دبيرستان که بودم، تموم فکرم اين بود که چيزی ياد بگيرم که به دردم بخوره. برای همين کنکوری نمیخوندم(برای کنکور کلاً ۳-۲ ماه جدی خوندم.بقيهاش رو وقت تلف میکردم). اين دو-سه ساله، فکری که آزارم میده اينه که خيلی از مطالبی که میخونم، چيزی به آگاهيم اضافه نمیکنه. در مورد برنامهنويسی مثلاً، فکرم رو باز میکنه و چرخهای کلهام رو راه میاندازه و برای همين دوستش دارم. يا يه سری درسهای ديگه رو(مثل معماری). اما اين درسها واقعاً به نظرم وقت تلف کردنه.
نمیدونم ... گاهی فکر میکنم اگر جراتش رو داشتم، بعد از اينکه از مهندسی فارغالتحصيل شدم(با هر مدرکی)، دوباره بشينم و بخونم و برم رشتهء هنر. مثلاً کارگردانی يا تئاتر يا موسيقی. میدونم که اگر اين کار رو بکنم، الاقل به اندازهء کامپيوتر موفق خواهم بود. اما خب، مسالهء اصلی همون جراته.
اما میدونم دارم زندگيم رو تلف میکنم. راه ديگهای ندارم. يعنی گاهی راه زندگی اجباراً جلو پاته و بايد تا آخرش بری. و فکر میکنم آدم بايد اونقدر مغرور باشه و اونقدر توانايی داشته باشه که راه ناخوشايند رو هم به بهترين شکل تا آخرش بره. اما نمیشه از فکرش فرار کرد که داری وقتت و نيروت رو برای مسائل کاملاً بیارزش و اهميتی تلف میکنی.
مساله اينه که فقط علم رو بار خودمون میکنيم. فقط عطش داريم برای جمع کردن علم. در حالی که اين علم نه نگاهمون رو به زندگی بهتر میکنه نه اصولاً باعث میشه بهتر زندگی کنيم. هيچوقت فکر نمیکنيم برای چی و برای کی داريم درس میخونيم و مطالعه میکنيم. عادت کرديم فقط بريم جلو. نتيجهاش هم آقای دکتر معروفی میشه که چند ميليون در ماه درآمد داره و يه مريضی که پول نداشته رو از در مطبش میاندازه بيرون(کلی هم حرف میزنه که هر بی سر و پايی میآد اينجا و به طرف توهين میکنه)، بعد مريضه(بيماريش قلبی بوده، طرف هم دکتر قلب) بيرون مطب آقای دکتر فوت میکنه. يا نمونههای زياد دکتر و مهندس دور و برمون که به اندازهء يه کارگر ساده ديدشون و فرهنگ زندگیشون بالا نيست. به هر حال، اين همه تحصيل بايد يه جور ديد و فرهنگ مخصوص خودش رو به وجود بياره ديگه، نه؟ متاسفانه ما همهمون سرمون رو فرو میکنيم توی کتابها و دنبال نمرهايم و پول و پروژه و ... .
بابا میگه مثل عالیجناب دلف شدی- توی سرندیپيتی اون کوسه پيره که به همه مشاوره میداد و کارشون رو راه میانداخت. من هم شدم مثل اون. معمولاً يا رئيس کميتهء رفع اختلافم يا مشاور خانواده يا کميتهء تحقيق و بررسی. بعدش هم مثلاً ديشب تلفنی ۴۵ دقيقه با يه دوست حرف میزدم که زنگ زده بود برای يه موضوع مهمی مشورت کنه(با چه کسی!!). حالا در گوشی بگم مساله راجع به ازدواج و اينا بود. از طرفی اصلاً دلم نمیخواست موضع گيری کنم. از اون طرف هم نمیشد مثل بابابزرگها هی نصيحت کلی کرد. خلاصه يه سری راهکار!! پيدا کرديم با هم و اون با فکر آرومتر رفت و من با فکر به شدت مشغول موندم. و امروز کلی به خودم توهين کردم و بد و بيراه گفتم تا ذهنم متمرکز شد روی درس.از طرفی من هم که متخصص غرغر.در نتيجه میآم اينجا غر میزنم.
برم که سيگنال میافتم اين ترم(من می دونم ... من میدونم. گلامپ يادتونه؟ توی گاليور. من در مورد ديگران کاملاً برعکسم ها، اما مساله مربوط به خودم که میشه، گلامپ میشم شديد).
خب ديگه، گلامپ برای اينکه سيگنال نيفته، مجبوره بره و از شنيدن ادامهء غرغرهاش راحتيد.
گلامپ با همگیتون خداحافظی میکنه(البته تا احتمالاً يکی دو ساعت ديگه که باز بياد بنويسه :)) اين گلامپ آدم بشو که نيست که!!).
Ciao
No comments:
Post a Comment