اتفاق.
گاهی اينطوری میشه ديگه ... زندگی همينه گاهی. راه خودت رو میری، به ديگران اعتنا نمیکنی و خودت رو غرق میکنی توی فکر و فلسفهبافیهای شخصيت و موسيقی و کتاب و ... .
يک روز ايدهآل.
سعی میکنی خوب باشی، سعی میکنی بهتر بشی، میدونی که ايدهآليست بودن خوب نيست، اما به پدرت هم گفتی که تا زمانی که زمين نخوردی ترجيح میدی از ايدهآلهات کوتاه نيای. تا اينکه يه روز ...
افسانه.
مثل داستانهای بچهها میمونه ... به خوبی و خوشی زندگی میکرد تا اينکه يه روز ... . هميشه توی اين يه روز خاص-که انگار زمان قبلش معنی نداره و همه فقط به خوبی و خوشی زندگی میکنن- يه اتفاقی میافته که بايد بيفته. يه اتفاقی که باعث يه سری اتفاق میشه و يه سری تغيير. يه سری چرخدنده که از يه طرفش وارد میشه و لابهلای اونها می چرخی(مثل چارلی چاپلين توی عصر جديد) و وقتی از اون طرف بيرون میآی ديگه زندگيت اون زندگی قبلی نيست.
و سالهای سال ...
القصه، من هم روزی از روزها زندگيم عوض شد. تا حالا دوست داشتم و دوست داشته شدم، اما اين ... . يه جور کمال بود، يه جور ايستايی و سکون لذتبخش که فقط از نهايت اعتدال و نهايت ... اصلاً از خود نهايت بر میآد. و گذشت. بعضی از داستان ها آخرش " و به خوبی و خوشی زندگی کردند" داره، مثل پايان کتابی که بيلبوی ارباب حلقهها میخواست بنويسه(و هيچوقت نفهميدم اين چند کلمه رو نوشت يا نه). اما خب داستانهای واقعی معمولاً زياد با هپیاند ميونه ندارن. نهايتش(باز هم نهايت) اين شد که مجبور شدم به خاطر اون و به خاطر همهء اون حسها و نهايتها از عزيزترين چيزم بگذرم و عزيزترين چيزم رو رها کنم؛ خودش رو.
If you love somebody, You should set them free
اين چيزی بود که مطلقاً برام غير قابل باور و مسخره بود تا اينکه خودم وادار شدم. و از اينکه ديدم میتونم بعد از اينکه اهلی شدم، اونقدر برای "اهلی-کننده" و "اهلی-شده" ام جلو برم که همهء چيزی که من رو به اون و اون رو به من وصل میکرد رها کنم، تعجب کردم.تا حد مرگ تعجب کردم. و اين تعجب کسيه که برای اولين بار کسوف میبينه. میبينه که باد میگيره و رنگها همه کمرنگ میشن و خورشيد کور میشه و سرد میشه و تاريک میشه. اون هم تا حد مرگ تعجب میکنه.
مرگ.
تو خيلی از داستانها مرگ هست. مرگ آدمها، گياهها، اهالی قصه. اما هيچوقت مرگ يه آدمی که توی يه آدم ديگه زندگی میکنه رو توی هيچ قصهای ننوشتن. چيزيه که هرکس فقط خودش میدونه و خودش میفهمه و تجربهاش رو با هيچکس نمیتونه قسمت کنه.
تجربه. نمیشه گفت تجربهء تلخی بود به دو دليل. اول اينکه ديگه نمیدونم چی تلخه و چی شيرين. و دومی اون فعل "بود". "بود" معنی نداره. هنوز هست.
هميشه ايز ا لانگ تايم.
میدونم احمقانهست. اما ترجيح میدم اهلی اون بمونم، تا اينکه اهلی هرکسی که تونست من رو اهلی کنه. بعضی چيزها بايد بهترين باشه، برای من لااقل اينطوره. حتی اگر اون بهترين رو شکسته باشن و دور انداخته باشن.
من ترجيح میدم اهلی اون بمونم(جالبه که آدمی که توی زندگيم اينقدر بزرگ بوده رو "اون" خطاب کنم).
همين.
-پی نوشت: برای فهميدن دليل نوشتن اين متن، به وبلاگ رويای نيلی و نوشتهء آخرش مراجعه کنيد. و بعدش قسمت کامنتها رو بخونيد. يه عااااالمه کامنت گذاشتم :)) . خلاصه پرحرفيم کاملاً تقصير اين خانم نيلی میباشد :)
No comments:
Post a Comment