2003/05/13


هذيان جات!!!!



۱-تلفن زنگ می زنه.عمه ست.با پدرم صحبت می کنه.مادربزرگم کليه اش ناراحت شده.بابا عرق کرده و حسابی جا خورده.مادرم باهاش صحبت می کنه.بعد از شايد ۱۰ دقيقه بابا لباس می پوشه که بره خونهء مادربزرگم.هنوز هم نگرانه، اما آروم شده.خيلی آروم.

۲-از دانشگاه برمی گردم خونه.حسابی خسته ام و به حرفهای يه دوست فکر می کنم.عادت دارم راه رو پياده بيام.حدود ۴۵ دقيقه که اکثرش از خيابونهای خلوت و ساکته.سر و صدای بحث کردن توجهم رو جلب می کنه.سعی می کنم گوش نکنم اما اونقدر بلند حرف می زنن که ناگزير، می شنوم.دعواشون سر مسائل بی اهميته.مگه معمولاً دعواها سر مطالب بی اهميت نيست؟حدود شايد ۳۰ سال دارن.خوب لباس پوشيدن.در عرض ۵ دقيقه ای که توی راه جلو من راه می رن و بی توجه دعوا می کنن، شدت دعواشون بيشتر می شه.پسر از چيزی ناراحته و دختر، عصبی از خودش دفاع می کنه.يه جا يه دفعه دختر دست پسر رو می گيره و می گه
-به خدا از قصد نبود.چرا نمی فهمی....
چند لحظه توی چشمهای هم نگاه می کنن.من با خودم می گم الان پسره دوباره شروع می کنه.به شدت معذب شدم و اعصابم خرد شده.تقريباً تصميم گرفتم به قيمت دور شدن ۲۰ دقيقه ای راهم هم که شده، راهم رو عوض کنم.اما...پسر دستهاش رو می اندازه دور شونهء دختر و راه می افتن.دختر يه خرده خودش رو به پسر نزديکتر می کنه.کنار هم آروم راه می رن.نه حرف می زنن، نه حتی به هم نگاه می کنن.حالت بدنشون يه جوريه که انگار راحت شدن.مثل کسی که تحت فشار شديد بوده و حالا، زمانی که تموم شده، حالت بدنش از اون عصبيت و کشيدگی در می آد.حدود ۱۰ دقيقه به همين حالت راه می رن.من هم پشت سرشون.حالا خودم دلم نمی خواد راهم رو عوض کنم.محو تماشای اونها شدم.صحنه قشنگتر از اين نمی شد.موقعی که به بلوار می رسن، پسر آروم به دختر چيزی می گه.حدس می زنم میگه معذرت می خوام.دختر لبخند می زنه.فقط يه لبخند.يه لبخند آروم و محو.پسر هم لبخند می زنه.لبخند خوشحالی.لبخند دختر عميقتر می شه.دوباره راه می افتن.راهشون خلاف جهت منه، اما نمی خوام اين صحنهء قشنگ رو از دست بدم.اما...آخرين لحظه پسر برمی گرده و به من نگاه می کنه و لبخند می زنه.جرات نمی کنم همراهشون برم.اما تا خونه فقط توی خيالم اون دو نفر رو می بينم که هنوز، ساکت، کنار هم راه می رن.

۳-با دوستم تلفنی صحبت می کنم.پدرش مريضه.سعی می کنم دلداريش بدم.تمام سعيم رو می کنم اما تا يه حد خاصی می تونم آرومش کنم.هنوز احساس می کنم آشفته ست.می گه:
-....جان.من قطع می کنم زنگ بزنم به بنفشه(دوست دخترش) ببينم هست يا نه.شايد اون يه کاری بکنه.پدر که بيمارستانه، من هم که دستم به جايی بند نيست، شايد....
-آرش جان برو به کارت برس.واقعاً تموم تلاشم رو کردم که يه کاری بکنم از اين حالت بيای بيرون اما خب...نتونستم.الان هم واقعاً نمی دونم چه کار کنم!!
-اينطوری حرف نزن ديوونه.حال و حوصله ندارم، می آم اونجا يه کتک مفصل بهت می زنمااا.خودت هم می دونی چقدر کمکم کردی.بهت هم نمی گم چقدر ازت ممنونم چون قابل گفتن نيست.خودت می دونيش.اما(توی صداش لبخند محوش رو احساس می کنم.جالبه که می شه حتی لبخند رو شنيد) مشکل تو اينه که دختر نيستی اما اگر دختر بودی حتماً تريپ لاو باهات می ذاشتم.
-ای ابله بزرگ.واقعاً تو هيچ وقت نبايد دست از مسخره بازی برداری؟(می دونم اين شوخی رو کرد تا من رو خوشحال کنه.من هم پا به پاش بازی می کنم تا فکر کنه خوشحالم کرده)
...
بعد از ۳ روز پدرش می آد خونه.توی اين چند روز هر بار آرش رو ديدم از قبل بهتر بوده.ديگه گرفته و افسرده نبود، گرچه که خوشحال هم نبود.می رم عيادت پدرش.موقع برگشتن آرش هم می آد.
-...، بيا بريم بيرون کارت دارم
-چيکارم داری؟بمون پيش پدرت.
-نه.همه دارن می آن اينجا.من فقط دست و پاگيرم.در ضمن آروين(برادرش) هست.می خوام يه چيزی بخرم.نظر مشورتيت رو می خوام، کلی برا خودت مهم شدی ديگه....
-برای چه کاری می خوای؟من همينطوری الکی نظر نمی دم هااا
-می خوام بزرگترين و قشنگترين کادوی دنيا رو برای بنفشه بخرم.می دونی چرا؟
(فکر می کنم.ياد آرشی می افتم که خرد نشد.آرشی که طاقت آورد.آرشی که کلی به بقيهء خونواده اش روحيه داد)
-آره.......می دونم

و آرش قشنگترين هديهء دنيا رو برای بهترين دوستش می خره.برای کسی که اشکهاش رو پاک کرده، برای تنها کسی که گريهء آرش رو بعد از سالها ديده.

۴-با آرش نشستيم توی اتاقش.برای يه دوست مشترکمون اتفاق خيلی بدی افتاده.هردومون ناراحتيم، جوری که حتی نمی تونيم با هم صحبت کنيم.هر کدوممون به يه طرف نگاه می کنيم، از اون نگاههای خيره، و غرق فکرهای خودمون هستيم.تلفن زنگ می زنه.بنفشه پشت خطه.با هم صحبت می کنن.می خوام از اتاق برم بيرون که آرش نمی ذاره.می گه:
-خودت رو لوس نکن بشين.
حدود نيم ساعتی با هم حرف می زنن.اين مدت به چشمهای آرش نگاه می کنم.که چطور حالتشون تغيير می کنه.می تونم تموم احساساتش رو توی چشمهاش بخونم.می بينم چطور آروم می شه.خيلی آروم.حرفش که تموم می شه می خواد خداحافظی کنه، بنفشه بهش می گه که می خواد با من صحبت کنه:
-سلام....، خوبی؟
-.....(تعارفات معمول و يه سری سوال از اوضاع و احوال هم)
-ببين .... جان.نمی خوام اذيتت کنم.می دونم ناراحتی، فقط خواستم بگم يه خرده به آرش برس، هواش رو داشته باش، خيلی ناراحته.اينکار رو می کنی؟
-...(سکوت)
-.... ناراحتت کردم؟ببخشيد شايد حرفم درست نبود، ولی...
-نه بنفشه جان.باشه حتماً.حتماً هواش رو دارم(آرش به حرفهای من گوش می ده و حرفهای اون رو حدس می زنه.به من چشمک می زنه).فقط يه چيزی.....
-چی؟
-واقعاً برای آرش خوشحالم که تو رو داره.
-....(حرف نمی زنه، اما لبخندش رو می شنوم)
تلفن رو که قطع می کنم، قشنگترين لبخند دنيا روی صورت آرشه.نه برای من، که برای بنفشه.آرزو می کنم کاش بنفشه اينجا بود و لبخند آرش رو می ديد.

۱۰۰۰-نشستم توی اتاق.احساس می کنم ديوارهای اتاق به هم نزديک می شن.حس بدی دارم.دلم می خواد سرم رو بذارم روی شونه های يه نفر.دلم می خواد دستهام توی دست يه نفر باشه.اما هيچ کس رو ندارم.فکر می کنم.حتی خيالاتم هم به هم ريخته.دلم می خواد حد اقل تصور کنم که کسی اينجاست و دستم رو گرفته.اما.....نمی تونم.دوباره به ديوارهای اتاقم نگاه می کنم.احساس می کنم که از اونها متنفر می شم.از اتاق می آم بيرون.مادرم با قهوه جوش سر و کله می زنه.خواهر م با مساله های رياضی.پدر هم خونهء مادر بزرگمه.تلويزيون رو روشن می کنم.بی هدف کانال ها رو عوض می کنم.يه کانال رئيس جمهور محبوبمون داره عربی سخنرانی می کنه.يه ميز گرد.يه فيلم بی ارزش.خاموشش می کنم.بر می گردم توی اتاقم.ضبط رو روشن می کنم.کنسرتو ويولن ۳ پاگانينی.ويولونيست روی ۲ تا سيم کار می کنه.يه سيم خود آهنگسازه، يه سيم هم زنی که آهنگساز بهش ابراز عشق می کنه.احساس می کنم که موسيقی هم روی اعصابم فشار می آره.۴ فصل ويوالدی...فايده نداره.Metallica و Mariah carey و WestLife و Elton John هم فايده ندارن.CD فريدون فروغی رو می ذارم توی ضبط
-...غم تنهايی اسيرت می کنه....

-....ديگه آسمون براش
فرقی با قفس نداشت....

-ديگه اين قوزک پا ياری رفتن نداره.....

-دلم از خيلی روزا با کسی نيست

خاموشش می کنم.به هزار هزار هزار دفعه ای فکر می کنم که به آهنگهاش گوش کردم و همون احساس های آشنای قديمی رو چشيدم.خسته شدم، حتی از اون حس Old Fashion آرامش بخشی که فريدون فروغی بهم میده.بلند می گم
-..تو هم تکراری شدی
می شينم پشت ميزم.به ديوارها نگاه می کنم.باز هم ازشون متنفر می شم.باز هم دلم می خواد گرمای دستای يه نفر ديگه رو حس کنم.دستهام سرده.سرد سرد.

No comments: