2003/05/06


تو اگر در تپش باغ خدا را ديدی همت کن
و بگو ماهيها
حوضشان بی آب است




قبل از نوشتن اون چيزي که گفته بودم(شوخي هاي خداگونه) مي خوام يه مطلب از وب لاگ "ناهيد افروز" بيارم اينجا.اول بگم من ناهيد افروز رو خيلي دوستش دارم.واقعاً عالی مي نويسه(يعني مي نوشت، ديگه نمي نويسه).خيلي از حرفهاش حرف دل خودم بوده.تقريباً به اندازهء بانوي شرقي دوستش دارم.
اين چيزي که اينجا نوشته، يه جور.....شايد گلايهء لطيف از خداست.قشنگه.و خيلي دل نشين.
"
● سوگند

سوگند به تمام مقدسات...به هر آنچه که می پرستيد و می پرستم...
من رازی را می دانم که هنووز آن را به هيچ کس نگفته ام
نمی توانم آن را بلند بگوويم ... نمی توانم آن را دو بار تکرار کنم ...
فقط يک بار می گوويم ... آنهم در گووشتان ...
گووش کنيد و اصلا" چيزی نگووييد ...
ببينيد ... راز من اين است ...
خداوند مرده است ... هيسس ...
به خدا راست می گوويم ...
او مرده...
و ما آدمها اينقدر سرگرم زندگی خود بووديم که اصلا"مرگ او را نفهميديم...
او در سکووت مرد ...
و هيچ بنده ای در مرگش به سووگ ننشست ... و هيچ يک از بندگانش در مرگ او اشکی نريختند...
آنان که در زندگی خود خوشبخت بوودند، هيچ گاه دليلی نيافتند که به او نزديک شوند...از او چيزی بخواهند...پس از وجود يا عدمش بی خبر بوودند...
و آنان که برای رسيدن به خوشبختی، همواره دست به دامان او بوودند...آنقدر بی جواب ماندند که به ناچار رووی از او برگرداندند...
و خدا...تنها ماند...
و در سکووت مرد...


من آن زمان يقين آوردم
که اجابت خواسته ی خود را بی نهايت بار از او درخواست کردم
برايش گريه کردم ... فکر می کردم که قانعش کرده ام...
فکر می کردم برآورده ساختن خواسته ام، حق من است...
فکر می کردم سکووتش علامت رضايت اووست...
و منتظر ماندم... و منتظر ماندم...و منتظر ماندم...
و چون جوابم را نداد، چنين تصور کردم که با من قهر کرده است...
پس نزديکتر رفتم
و درکمال بهت و ناباوری دريافتم که او مرده است ...به همين سادگی...
و من تنها پشتيبان خود را از دست داده ام...


بياد آوردم
که رووزی به دووستی گفتم: من خدا را خواهم کشت
و او در پاسخ من گفت : خدا خود مرده است
نمی دانم آيا او هنووز بر اين باوراست يا نه؟
اما من به حرف او رسيده ام
او راست می گفت
او اين راز را پيش از من دريافته بوود...

"


باد می رفت به سروقت چنار
من به سروقت خدا می رفتم

No comments: