2003/05/24


چرا مردم نمی دانند، که لادن اتفاقی نيست


اين مطلب از چهارشنبه توی ذهنمه.بالاخره با وجود توطئه های استکبار موفق شدم بنويسمش، همهء بد انديشان و توطئه گران و غيره دلشون آب!!!
راستش چهارشنبه از دست يه نفر خيلی ناراحت شدم.يه دوست.يه دختر.نه دوست صميمی و Intimate هااااا!!.يه دوست خيلی معمولی، اما دوست.نمی دونم چرا ناراحت شدم.يه نگاه.يه رفتار.نمی دونم چی بود.واقعاً نمی دونم.فقط يه حس محو داشتم از اينکه يه دفعه بدون دليل سرد و بی تفاوت شد.بعدش با اميرحسين صحبت می کردم.اون هم به دلايل مشابهی از دست بعضی از دوستهاش که اين دوست هم جزوشون بود، ناراحت بود.با هم که صحبت می کرديم به چيزهايی رسيدم که قبلاً برام واضح نبودن.
تا حالا شده از دست يه نفر، همينطور بی خود و بی دليل، ظاهراً بی دليل، ناراحت بشين؟؟گاهی با يه نگاه، يه چيز خيلی کوچولو، احساس بدی پيدا می کنين.احساس می کنين توی رفتار يه نفر نسبت به شما يه اشکالی هست که نمی تونين روش انگشت بذارين.من خيلی وقتها يه همچين حسی دارم.بعضی ها مثل.......همممم ...خب مثل بلدوزر می مونن.يعنی می ذارن تو دندهء يک، گاز رو می گيرن، سرشون رو می اندازن پايين و می رن جلو، بدون توجه و حساسيت نسبت به اطرافشون.اما اگر شاخکهای حسيت حساس تر باشه اين ارتعاشات رو می گيری.ارتعاشات حسيی که از طرف مقابل می آد و می گه مثلاً اون از تو خوشش اومده يا از رفتار تو ناراحته يا يه همچين چيزی.من هيچ وقت روی اين حسم رفتار نمی کنم.هيچ وقت حتی توی تصميم گيری هام بهش محل نمی ذارم.اما.....اغلب اوقات می دونم که درسته.نمی دونم چيه.گاهی توی حتی حالت بدن يه نفر می شه فهميدش.
متخصص های بزرگ نقاشی دنيا، اگر يه کپی، حتی خيلی عالی و تقريباً برابر اصل از يه نقاشی بهشون نشون داده بشه، بلافاصله می گن تقلبيه.حالا اگر بپرسين دليلشون چيه نمی تونن توضيحش بدن.فقط يه حسه.اين هم همونه.
در هر حال، صحبتهای اون روز باعث شد اعتماد به نفس من تا حد خيلی زيادی بره بالا.
من خيلی وقتها، وقتی يه همچين احساسی داشتم، اينکه رفتار يه نفر نسبت به من اشتباهه، دنبال دليلش توی خودم می گشتم.سعی می کردم داخل خودم رو تغيير بدم.نگاه شک و ترديدم به خودم بود.اما.......حالا به اين نتيجه رسيدم که آدمها دو دسته هستن.اونهايی که وارد زندگيت می شن و اونهايی که بيرون ديوار می مونن.بسته به نوع شخصيتمون، همهء ما يه سری افراد رو از بين اونهايی که بيرون ديوار هستن، به داخل محدودهء شخصيمون راه می ديم.اما بين اين افراد بيرون و داخل محدوده يه فرق هست، يه فرق بزرگ.افراد داخل محدوده ارزش اين رو دارن که اونها رو همسطح خودت بدونی، که به خاطر نگه داشتنشون تلاش کنی، که خودت رو عوض کنی، به خودت سخت بگيری و از فکر و احساست برای اونها خرج کنی.اما افراد بيرون محدوده هيچ وقت اين ارزش رو ندارن، همونطور که شما هم برای اونها اين ارزش رو ندارين و معمولاً هم براتون از هيچ چيز، نه از وقت نه احساس نه نيروی فکری يا هر چيز ديگه مايه گذاشته نمی شه.اصلاً دليل اين که اين افراد بيرون محدودهء ديوار شما، پشت ديوار شما هستن چيه؟بجز اينه که شما هم پيش اونها جايی ندارين؟که شما هم برای اونها مهم نيستين، و گاهی حتی بود و نبودتون هيچ فرقی برای اونها نداره؟خلاصه اين فلسفهء برخورد من با افراده.که خودم رو به خاطر کسانی که برای من ارزشی قائل نيستن، به زحمت نندازم و ناراحت نکنم.تا اينجا رو فکر کنم اکثراً قبول داشته باشن.حالا....قسمت شخصی ماجرا پيش می آد.
با يه سوال شروع می کنم.چطور می شه که کسی رو به محدودهء شخصيتون راه می دين؟جوابش نه اخلاقه نه شخصيت نه هيچ چيز ديگه، به جز محبت، به جز علاقه، به جز کشش بين آدمها.هر کسی نسبت به افراد دور و برش يه احساسی داره، حالا خوب يا بد.و اين در مورد همه صادقه.اگر اين احساس خوب باشه اون فرد يک قدم به شما نزديک تر شده، و هر چقدر احساس علاقه بيشتر بشه، بالطبع اون شخص به شما نزديک تر می شه.اما....اگر اين علاقه دوجانبه نباشه چی؟از اين جا به بعد رو من با توجه به تجربهء شخصی خودم می گم و کاملاً شخصیه.من آدمها رو خيلی دوست دارم، گرچه که نمی تونم نشونش بدم.هر انسانی برای من يه اتفاقه که تکرار نمی شه.و هر انسانی رو به طور جداگانه ای دوست دارم.حالا از بين اينها بعضی ها رو بيشتر و بعضی ها رو خيلی بيشتر.اما....(هميشه يه اما هست، نه؟؟) بعضی ها اين رو درک نمی کنن.بيشتر منظورم دخترها هستن، چون ما پسرها توی رابطه با هم خيلی راحتيم و از اين دوگانگی ها معمولاً پيش نمی آد.اما توی رابطه با جنس مخالف طبيعتاً حساس تر می شيم و مشکلات ارتباطی هم پيش می آد که اوضاع رو پيچيده تر می کنه.من خودم هميشه به يه دختر، قبل از اينکه به عنوان يه دختر نگاه کنم، به عنوان يه انسان نگاه می کنم و برای دوست داشتن يا نداشتن يه نفر، ملاک من همينه نه چيز ديگه.اما آيا طرف مقابل هم يه همچين چيزی رو می پذيره؟منظورم نوع نگاه نيست چون شخصيه، منظورم اينه که توی ذهنش اين جا می گيره که من اينطور دوستش دارم؟من بعضی ها رو خيلی بيشتر از اونی که فکرش رو بکنن دوست دارم.چه پسر چه دختر.خيلی وقتها خواستم اين رو بروز بدم اما نتونستم.اما....خب طرف مقابل هم آدمه و حساس و اين رو می گيره که مثلاً من اون رو دوستش دارم.اما متاسفانه هميشه اين دوست داشتن ها بد تعبير می شه.يعنی دختری که می فهمه من دوستش دارم و به خاطرش کاری انجام می دم، يا فکر می کنه من ديوونه شدم، يا فکر می کنه که من از اونهاييم که تموم مدت بين دخترها هستن و نمی تونن بيرون بيان(به اصطلاح خاله زنک)، يا اينکه من نظری نسبت بهشون دارم که اينطور رفتار می کنم.آدمهايی که من ديدم تقريباً همه شون يه همچين رفتاری دارن.توی ۲ تا مساله مشکل دارن.اول دليل دوستيه و دوم ميزان دوستيه.در درجهء اول که بد برداشت می کنن.يعنی يکی از همون سه مورد بالا که گفتم.حالا در مورد من، سومی صادق نيست و کسی يه همچين فکری نمی کنه اما اونهای بقيه رو چرا.و در نهايت هم، بر فرض اينکه قبول کرد،از اينجا مثل پرواز دونفره می مونه.در درجهء اول تا يه حد خاصی می آد بالا.اصلاً بالا تر از اون رو نمی تونه ببينه.براش قابل درک نيست که چقدر می تونی دوستش داشته باشی.در درجهء دوم ثابت نيست.يعنی گاهی همراه تو گرم دوست داشتنه و اين گرما رو به تو انتقال می ده و گاهی يه دفعه سرد می شه و اونوقت از اون پايين، به تويی که هنوز توی اوجی و همونطور با محبت و علاقه رفتار می کنی يه طور خاصی نگاه می کنه.يه نگاه ناشی از عدم درک و سرد، و از همه بدتر، از بالا.يعنی تو رو کوچيک می بينه.در حالی که نيستی.من به اين نتيجه رسيدم که اگر کسی رفتارش ثابت نبود و اونطور يه دفعه سرد برخورد کرد و باعث ناراحتی من شد، مشکل از خودشه نه من.من به اين نتيجه رسيدم که از خيلی هايی که اينطور باعث ناراحتی من می شن، از نظر فکری پرداخته تر و پخته ترم(نه به عنوان خود پسندی می گم، که آدم خودپسندی نيستم.اين رو به عنوان حقيقت محض می گم).اگر من رو کوچک و پايين می بينن مشکل از اونطرفه و هيچ دليلی نداره که من هم با اونها همراهی کنم.و اين که در درجهء اول، اين من هستم که انتخاب می کنم نه اونها.من به اين نتيجه رسيدم که نبايد فکر و احساسم رو برای کسايی بذارم که متاسفانه براشون حتی يک ذره هم ارزش ندارم.چون خودم رو ناراحت کردم، به خودم ضربه زدم.اما هنوز اين فکر توی ذهنم هست که روزی، کسی پيدا می شه که بفهمه و...

"و آن وقت من مثل ايمانی از تابش استوا گرم
تو را در سرآغاز يک باغ خواهم نشانيد"

متاسفم که توی دنيايی زندگی می کنم که قدر قشنگ ترين . پايدارترين چيزش، چيزی که شايد باعث پايداری دنيا شده، قدر محبت رو نمی دونن و به بهانه های مختلف خاکش می کنن و بعد از اونطرف در نبودش مرثيه می خونن.و جالب تر اينکه به دنبالش می گردن.به دنبال عشق و علاقه ای که خودشون زنده زنده زير سو برداشت ها و تنگ نظری ها، دفنش کردن.
من خيلی ها رو بيشتر از اونی که توی فکرشون بگنجه دوست دارم.و برای تلافی عدم درکشون و کارهايی که نمی بايست در حق من می کردن و کردن، همين بس که هيچ وقت نفهمن من چقدر دوستشون داشتم.و راه خودم رو ادامه می دمونمی تونم دوست نداشته باشم.نمی تونم خودم رو تغيير بدم.که اگر اينکار رو بکنم ، اونوقت من، من نيستم.من با قواعد خودم با اونها بازی می کنم و .... می برم.و ادامه می دم.تا زمانی که کسی من رو پيدا کنه.شايد يه مسافر.شايد يه ميزبان.شايد...اما تا اون روز

همچنان خواهم راند
همچنان خواهم خواند

عمو پت غريبه، عمو پت مسافر

-راستی آهنگ May It Be رو شنيدين؟ مال فيلم خداوند حلقه هاست(Lord Of The Rings).خواننده اش Enya ست.واقعاً شاهکاره.

No comments: