2003/05/16


من شکنجه می شوم، شکنجه می کنم


-زمان قديم، اون موقع ها که هنوز برای شکنجه، برق اختراع نشده بود و داروهای شيميايی هم نبود، هر قومی يه جور شکنجهء مخصوص به خودش داشت، از همين وحشی گری هايی که گاهی توی تاريخ با افتخار می نويسيم.چينی ها روش خيلی جالبی داشتن برای شکنجه.آدم رو می بستن به يه تخت.کاملاً ثابتش می کردن.يه چيزی هم بوده که سر محکوم رو توی اون می بستن که محکم بگيردش و اجازه نده حرکت کنه.بالای اين تخت هم يه چيزی مثل لولهء نازک آب بوده که هر چند وقت يکبار، بنا به نوع تنظيمش، يه قطره آب ازش می چکيده.و اين لوله جوری تنظيم بوده که اون قطرهء آب دقيقاً روی پيشونی و بين ابروهای متهم می افتاده.اون آدمی که بايد شکنجه می شده، همونجا بسته به تخت، خودش رو با اين فکر که قطرهء بعدی کی می چکه شکنجه می داده، جوری که خيلی ها، به مرز ديوونگی می رسيدن.منظورم از تعريف کردن اين قضيه اين بود که بگم مغز آدم بهترين وسيلهء شکنجه ست.الان هم داره من رو شکنجه می کنه.دارم به بدترين شکل ممکن شکنجه می شم.نمی دونم تا کی طاقت می آرم، اما خيلی سخته....خيلی.

-يه زمانی اصلاً نمی تونستم آهنگهای سنگين سبک متال گوش کنم.واقعاً برام غير قابل تحمل بود.البته منطقی هم هست، چون ۴ فصل ويوالدی و کنسرتو ويولن های مندلسون و کنی جی و بقيهء اونهايی که گوش می کنم، چندان سنخيتی با موسيقی به ظاهر خشن متال ندارن.الان هم از اين سبک، فقط ۶ تا آهنگ از متاليکا دارم.اما اين ۲ روزه فقط ۲ تا آهنگ از آهنگهاشون رو گوش کردم، نه هيچ چيز ديگه. Unforgiven و Unforgiven II .نمی تونم هيچ چيز ديگه ای گوش کنم.همشون خسته کننده شدن، موقعی که گوششون می کنم احساس می کنم لبريز شدم.خيلی بده.

-کجان اون چيزهای کوچيکی که زندگی رو قابل تحمل می کنن؟کجان اون شوخی های بی مزه با کسانی که می خوان بخندوننت و بخندونيشون.کجاست اون شور و شوق الکی برای يه فيلم جديد(جديدترين فيلم استيون سودربرگ دستمه، اما حوصله ندارم ببينمش) يا يه آهنگ تازه که روی اينترنت پيدا کردی؟کجاست اون انگيزه ای که وادارت می کنه ۴ ساعت الکی دنبال يه شلوار بگردی و تمام خيابون ها رو متر کنی(۲ هفته ست بابا مامان التماسم می کنن بيا برو برا خودت بلوز آستين کوتاه بخر، اما حوصله اش نيست)؟کجاست اون شور و شوقی که روز اولی که Tutorial برای PHP رو از اينترنت گرفتم داشتم؟(نشستم از ۸ شب تا ۳:۳۰ صبح بی وقفه خوندمش)کجاست اون کنجکاوی عجيبی که برای خوندن داشتم؟(حدود يه هفته ست مجلهء فيلم و دنيای تصوير جديد رو گرفتم، اما حتی يه صفحه اش رو هم نخوندم.نه چون توی خوندن کندم، چون روزی ۸۰۰-۷۰۰ صفحه کتاب رو به راحتی می حونم، فقط حسش نبود).کجان همهء احساس های احساسهای خوبی که گاهی از روی زمين بلندت می کنن؟که گاهی باهاشون پرواز می کنی؟کجاست نبض زندگی؟نبض زندگی من کجاست؟دستم روی شاهرگ زندگيم هيچ تحرکی احساس نمی کنه.زندگيم مرده، يخ زده.شايد هم مرده باشم و بی خودی تقلا می کنم.

-جايی تابلويی ديدم از يه نقاش اسپانيايی که زندگی خودش رو کشيده بود.تابلو چند قسمت داشت که تا اونجايی که يادم می آد، تولد و جوانی و عشق و هنر و خردمندی زندگيش بود.اين قسمت ها خيلی قشنگ به هم ربط داده شده بودن، اما اون چيزی که کاملاً واضح بود پايين تابلو بود که يه امضای صليب شکل کرده بود و به جای اسم نقاش نوشته بود "God".خيلی از اين فکرش خوشم اومد.که زندگی همهء ما مثل تابلوهای نقاشيه.آکنده از رنگها و شکلها.به نظر خودمون خيلی پرتحرکه و به قول خودمون زمان زود می گذره، اما از نظر کسی که از بيرون نگاه می کنه کاملاً ثابته.گاهی توی ذهنم زندگيم رو مثل يه تابلوی نقاشی می بينم.اما حالا، احساس می کنم داره کمرنگ می شه.رنگهاش مات شدن و بی حالت.تابلوی زندگی من داره محو می شه، يه نفر به نقاشش خبر بده.

-يه قسمت مسافر سهراب هست، می گه
"صدای همهمه می آيد
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم
و رودهای جهان رمز پاک محوشدن را به من می آموزند
فقط به من."
خيلی وقتها اين رو با خودم تکرار کردم.برای خودم.هر وقت که چيزی رو فهميدم، زمانهای الهام و اشراق، با خودم زمزمه اش کردم، با لذت گفتم "فقط به من".حالا می بينم چه بار بزرگی روی دوش خودم گذاشتم.

-عمو پت شنبه امتحان داره، شايد فردا ننويسه.حتماً OnLine می شه، چون معتاد شده به اينترنت، اما از نوشتنش شک دارم.
شب خوش

پ.پ

No comments: