2003/05/13


You Can't Loose What You Never Had


می خوام بالاخره اون نوشته های عشق رو که گفته بودم، ادامه بدم.اين از تجربه های شخصی خودمه، خودم بهش اعتقاد نداشتم تا اينکه...خب هميشه بار اولی هست، نه؟؟؟؟
از زندگی اجتماعی شروع می کنم.کلاً زندگی اجتماعی تشکيل می شه از روابط ما با انسانهای اطرافمون.طبعاً اين روابط خيلی خيلی گسترده و متنوع هستن، اما اول می خوام اين روابط رو به ۲ دسته کلی تقسيم کنم.يکی روابط ناشی از جبر جامعه است و يکی هم....خب بقيهء روابط ديگه، يعنی اون روابطی که خودمون انتخاب می کنيم.منظورم از روابطی که بنا به اجبار جامعه هستن، مثلاً رابطه با فاميله يا دوستان خانوادگی يا مثلاً افراد جديدی که وارد خانواده می شن، و کلاً بيشتر روابط خانوادگی و توی حريم خانواده.تجزيه کردن و نقد اين روابط يه جور تابوی نامحسوسه و من هم نمی خوام واردش بشم، چون در درجهء اول به خانواده، با همهء حواشی و جوانبش به عنوان يه جور پايه و يه عنصر لازم اجتماعی اعتقاد دارم و حتی نمی خوام توی ذهن خودم هم انسجام اين روابط به هم بريزه.خب اين تقسيم بندی رو بيشتر به اين دليل گفتم که اون قسمت نيمه مقدس و حساس رو از بقيه جدا کنم.
بعد از اين نوبت تقسيم بندی اصلی روابطه.باز هم ۲ گروه داريم.يکی رابطه با افرادی که توی طبقهء ما هستن و رابطه با اونهايی که توی رديف و طبقهء ما نيستن.منظورم از طبقه و رديف، يه لايه است که با يه سری مشخصات خاص به وجود می آد و آدمها رو از هم متمايز می کنه، مثل طرز فکر و ميزان حساسيت و طرز تربيت اجتماعی و کلاً اون چيزهايی که يه قسمت کوچکش رو محيط و اجتماع تعيين می کنه و قسمت بزرگش رو قوانين خشک ژنتيک(هيچ تا حالا فکر کردين که تمام افکار و احساست پيچيده و اغلب متناقض ما، محصول مستقيم ۲ تا رشتهء به هم پيچيده ست که اسمشون DNA ست؟عجيب نيست؟تاثير گذار نيست؟که تموم اين خصوصيات اخلاقی و پيچيدگی های آدمها از قبل تعيين و ثبت می شه و شايد بشه يه روزی تغييرش داد).
ما با هر ۲ گروه ارتباط داريم، هم با همرده هامون هم با اونهايی که توی طبقهء ما نيستن.اما اون گروهی که ما بينشون احساس راحتی می کنيم و اکثر دوست هامون رو از بين اونها انتخاب می کنيم، همين همرده ها و همرديف هامون هستن.و.....فرايند دوستی از اينجا شروع می شه.يعنی به فردی نزديک می شيم که از نظر فکری و احساسی به ما شبيهه و بعد، محبت و وابستگی و حساسيت پيش می آد که کلش تعبير به دوستی می شه.بين دوستهامون هم درجه بندی داريم.دوستهای نزديک، دوستان دور.بعضی ها رو بيشتر از بقيه دوست داريم، و......حالا بعد از اين مقدمهء طولانی می خوام برم سر اصل مطلبی که می خواستم بنويسم.شايد بدترين و سخت ترين قسمت دوستی....جدايی.می خواستم اسمش رو بذارم خداحافظی اما به نظرم دقيفا درست نيومد.شايد بهترين تعبيرش دل کندن باشه، اگر دوستی رو به دل بستن تعبير کنيم.برای خيلی از ما شايد ناممکن باشه که از يک دوست، يک عشق دل بکنيم، خودمون رو جدا کنيم.بحث منطقيش درسته، يعنی خيلی دلايل می تونه داشته باشه که لازم باشه از يه نفر فاصله بگيری، مثل عدم شناخت صحيح، تغييرات آدمها، اتفاقاتی که توی زندگی بطور اجتناب ناپذير پيش می آد و هر چيز ديگه ای.خيلی ها معتقدن نمی شه از کسی که عاشقش هستی دل بکنی، خيلی ها غرق می شن، خيلی ها درجا می زنن توی يه دور باطل، يه حلقهء بينهايت.خيلی ها از اين قضيه برای خودشون يه پارادکس درست می کنن که با هر بار دور زدن توی اون ضعيف تر می شن.روز های زندگيشون رو، روزهای خوب زندگيشون رو حروم می کنن و می گذرونن بدون اينکه واقعاً زندگی کنن.اما........ اشتباهه؛اشتباهه؛اشتباهه.
اشتباهه.اشتباه محض و مطلق.هر دوستی بهای خودش رو داره.هر چقدر دوستی عميقتر و صميمی تر و نزديک تر باشه بهای از دست دادنش بيشتره، اما...بها پرداخت می شه، فديه داده می شه، و آزاد می شيم.برای من، هر کسی که دوستش دارم يه جای خاصی توی قلبم، توی روحم داره.و توی اونجا برای هميشه زنده ست، برای هميشه.هيچ وقت هيچ کس رو فراموش نمی کنم، نه اونهايی که دوستشون داشتم.اما...اونجايی که اونها زندگی می کنن، يه در داره.می شه اون در رو بست، برای هميشه.حتی می شه کليدش رو هم انداخت دور.می شه، به شرط اينکه خودمون بخوايم.يعنی تصميم بگيريم، اراده کنيم.گاهی نمی خوايم اين کار رو بکنيم، گاهی غم و رنجی که رابطه با يه نفر برامون به وجود می آره، با جون و دل می پذيريم و اون رابطه رو ادامه می ديم.اما اون هم حدی داره.يه جا بايد تموم شه.در نهايت اون چيزی که از همه چيز مهم تره، غرور و شخصيت آدمه، و روشش برای زندگی.ممکنه گاهی غرور و شخصيتمون رو برای کسی بشکنيم، گاهی راه زندگيمون رو به خاطر کس ديگه ای تغيير می ديم.اما تا زمانی که ارزشش رو داشته باشه.در حقيقت تا زمانی که ارزشش درک بشه.بعد از اون می شه سوءاستفاده.يعنی اجازه می ديم از ما سوءاستفاده بشه و اين درست نيست، با هيچ منطقی جور نيست.
نظر من اينه که آدم هر زمان بخواد می تونه آزاد باشه.گاهی اسير يه نفر می شی و نمی خوای از اين دام اسارت بيرون بيای، گاهی به خاطر يه نفر ديگه زندگی می کنی.اما هميشه می تونی برگردی به راه خودت، می تونی راه خودت رو ادامه بدی.فقط کافيه که نترسی، از آينده، از اينکه پشيمون بشی، کافيه شک نکنی.اين يه تصميمه، مثل زمانی که تصميم گرفتی رابطه ات رو شروع کنی.مثل زمانی که تصميم گرفتی دوست داشته باشی.حالا هم میشه.فقط کافيه فکر کنی، به نتيجه برسی، مطمئن باشی و....به قول معروف دلت رو يکدل کنی.
اين توی هر نوع رابطه، چه دوستی، چه عشق(اون نوعش که گفتم) صدق می کنه.گاهی تصميم به دل کندن مهمترين تصميم زندگی به نظر می آد، و شايد توی اون مقطع زمانی مهمترين تصميم باشه.اما...می شه.می تونيم اين کار رو بکنيم.فقط اگر شجاعت و اراده اش رو داشته باشيم.و حس مالکيتمون رو نسبت به راهمون، به شيوهء زندگی کردن شخصيمون، نسبت به زندگی و غرورمون از دست نداده باشيم.
اين حرفها رو به عنوان نظريات يه نفر خارج از گود نيست.من خودم اين رو امتحان کردم.اون در رو بستم.کليدش رو هم انداختم دور.و حالا می دونم...می دونم که شدنيه.حالا فهميدم که هيچ راهی، بن بست نيست.هر راهی رو می شه تموم کرد و ازش خارج شد.تموم اينها شدنيه.چه بخوايم، چه نخوايم، زندگی ادامه داره.هر روزش يه اتفاقه که ديگه نمی افته.من سعی می کنم جوری زندگی کنم که بعداً پشيمون نشم.خيلی وقتها(بيشتر اوقات) زندگی کردن برام خيلی سخته.گاهی خودم همه چيز رو سخت می گيرم.اما به قول مهدی اخوان ثالث

"هی فلانی
زندگی شايد همين باشد"

-جون هر کی دوست دارين نظر بدين ديگه.....

عمو پت پستچی فيلسوف

No comments: