يكی داشته از تو جزيره آدمخورا رد ميشده، يهو ميبينه آدم خورا محاصرش كردن.
بيچاره کلی می ترسه.با حال زار ميگه: اي خدا بدبخت شدم! يهويی يك صدايي از آسمون مياد که :
نترس بندة من،هنوز بدبخت نشدي! اون سنگ رو از جلوي پات بردار بكوب به سر رئيس قبيله.
يارو خوشحال ميشه، سنگ رو ميكوبه تو كلة رئيس قبيله. رئيسِ قبيله جابهجا ميميره، باقي افراد قبيله شاكي ميشن، نيزه به دست، شروع ميكنن دويدن طرف يارو!
يهو يك صدايي از آسمون مياد: خوب بندة من، حالا ديگه بدبخت شدي!!!
No comments:
Post a Comment