2003/07/18

تو حقيقت را می داني، و در استفاده از آن، پروايی نداری.
پس قضاوتت عادلانه نيست

                                               آگلايا خطاب به پرنس ميشکين.ابله.داستايفسکی


زبونم باز شده؟؟چرند می نويسم؟؟هذيون می گم؟؟دارم تلاش می کنم دوباره چرخ زندگيم رو راه بندازم.الان آرومم.اما آرامشم مثل آرامش سطح آبه.با يه نسيم کوچيک موج بر می داره و می شکنه.با يه نگاه ... يه حس ... بدتر از همه، يه خاطره.نمی دونم تا حالا شده يه نوشيدنی داغ(چای يا قهوه) رو بی هوا بخوريد؟؟دهنتون به شدت شروع می کنه به سوختن.و تا يه مدت بعدش، آب سرد هم بخوريد، باز هم داخل دهنتون می سوزه.


امروز توی تاکسی نشسته بودم.کنار دستم يه خانمی نشسته بود.يه بچه بغلش بود.يه دختر.شايد دو-سه ساله.نمی تونم توصيف کنم که چقدر اين دختر شيرين بود.صورت سفيد و يه خرده تپلی.چشمهای روشن شفاف.لباس مخمل سورمه ای.شايد يه پنج دقيقه ای داشتيم به هم نگاه می کرديم.بعدش مادرش متوجه من شد.فکر کردم ناراحت می شه.اما به من خنديد و گفت:
شيرينی من!! سلام يادت رفت؟؟؟
به من سلام کرد.از مادرش پرسيدم اسمش شيرينيه؟؟گفت چطور مگه؟؟گفتم اگر اسمش شيرينيه، اسمش رو بذاريد شکلات.چون شکلات خوشمزه تره.کلی خنديد.گفت نه اسمش شيرينه.اما بهش می گيم شيرينی.گفتم شيرينی کاملاً برازنده شه.دوباره خنديد.اين دفعه شيرينی هم خنديد از خندهء ما.من بهش شکلات دادم(امروز به ياد يه دوستی برای خودم شکلات خريدم!!!).همچين با مزه خورد که نتونستم جلو خودم رو بگيرم و من هم يه تکه کندم و خوردم.يادم نمی آد آخرين بار کي، خوردن، اين همه به من مزه داده بود.بعدش اومد بغل من.يه خرده با عينکم بازی کرد.دستهای شکلاتيش رو ماليد به شيشهء عينکم.بعدش يه خرده توی صورتم فوت کرد.هر بار که از فوت کردنش چشمهام رو می بستم، غش می کرد از خنده و ولو می شد توی بغل من و سرش رو می ذاشت بيخ گوش من و اينقدر ريز ريز می خنديد که من هم خنده ام بگيره.بعدش هم نشست بغل من و روش رو کرد به شيشه و انگار نه انگار که من يه غريبه ام، شروع کرد بيرون رو نگاه کردن.يه پيشبند کوچولو هم داشت که از مادرش گرفت و شروع کرد با اون پيشبنده بازی کردن.من از مادرش پرسيدم که اگر ناراحته، بچه رو پسش بدم.اما گفت نه.گفت از شما خوشش اومده.دوستتون داره.حدود يک ربع ساعت از خونه دور شدم، اما دلم نمی خواست از بچه جدا بشم.يه جا مادرش پرسيد ما پياده بشيم؟؟فکر کنم اگر من می گفتم نه، باز هم توی تاکسی می موند.با هم پياده شديم.پيشونی شيرينی رو بوسيدم و دادمش بغل مادرش.شيرينی به من گفت که هفتهء اينده تولدشه و دعوتم کرد که برم.بهش خنديدم.مادرش گفت شيرين اينقدر راحت بغل پدرش هم نمی ره.بعدش هم فکر کنم به قيافهء من خنديد.نه لبخند هااا.بلند بلند خنديد.از هم جدا شديم.اونها خلاف جهت من رفتند.من هم ايستاده بودم و شيرينی رو نگاه می کردم تا جايی که ديگه نتونستم ببينمشون .الان که دارم می نويسم صورتم رو چسبوندم به مانيتور که چشمهام درد نگيره.آخه شيشه های عينکم هنوز شکلاتيه.دلم نيومده پاکشون کنم.


وقتی شيرينی بغلم بود يه اتفاقی افتاد.نمی دونم چی بود.انگار يکی از زخمهای بزرگم، خوب شد. و من انگار تازه فهميدم که چقدر زخمش عميق بوده.و چقدر تحت فشار بودم.


دلم برای شيرينی تنگ شده.


نتيجهء اخلاقی:بالاخره يه دختر هم پيدا شد من رو تولد خودش دعوت کنه :-) .

No comments: