2003/07/06


Dying in the sun


امشب از اون شبهاست ...
فيلم شهر فرشتگان رو می ديدم.راجع به فرشته ايه که عاشق می شه و خودش رو از يه بلندی پرت می کنه پايين و تبديل به انسان می شه تا بتونه به عشقش برسه.اما خيلی زود، عشقش توی يه تصادف می ميره.
فرشته اش خيلی به دلم نشست.واقعاً خيلی دلم می خواست مثل اون فرشته بودم.نامرئی؛ که با يه لمس يا يه لبخند می تونی ديگرون رو آروم و شاد کنی.و بعد ... .عشقش جالب بود.قابل توصيف نيست.بايد خود فيلم رو ببينيد.من از اون هايی نيستم که با ديدن فيلم اشکشون در بياد و کلاً فيلم زوشون اثر بذاره اما اين يکی بدجوری روم اثر گذاشت.يه جاهای فيلم اصلاً صفحهء مانيتور رو نمی ديدم.هزار تا تصوير مختلف از چند نفر می اومد توی ذهنم.فيلمی که ۲ ساعت بود رو ۲ ساعت و ۴۵ دقيقه ای ديدم.يه لحظه هم بلند نشدم از پای فيلم.اون ۴۵ دقيقه اضافی، خودم رو می ديدم.شهر فرشتگان من بود.
گاهی نياز های روحی آدمها به صورت نياز فيزيکی در می آد.معمولاً وقتی اون نياز روحی خيلی شديد باشه.متوجه شديد آدمها وقتی توی شرايط بد و سخت قرار می گيرن به کوچکترين بهانه ای دستهاشون دور شونه های هم حلقه می شه و يه جوری با هم تماس بدنی برقرار می کنن.انگار برای احساس کردن اينکه تنها نيستی يا کس ديگه ای کنارت هست حتماً بايد اون رو با گوشت و پوستت لمس کنی.امشب دلم می خواد يه نفر دستم رو بگيره.همين.نه حرفی نه صدايی.فقط نگاه.واقعاً اين رو دلم می خواد.از ته دل.دلم می خواست فقط برای همين امشب می تونستم بار سنگينی که روی دوشمه رو بذارم زمين و برای يه شب هم که شده آروم باشم.دلم می خواست می تونستم بندهايی که اين بار رو به من بسته باز کنم و نفس بکشم.باری که از گذشته ام به دوش می کشم.از نبايد هايی که اتفاق افتاد و بايد هايی که فراموش شد.از حسهايی که موند و موند تا توی يه مرداب، يه جای تاريک روح من از بين رفت.باری که از اندوه و نااميدی به دوشمه.از آرزوهای کوچکی که بر آورده نشدن.از آدمهايی که دوست داشتم و دوستم نداشتن.از آدمهايی که دوست دارمشون و دوستم ندارن.از عشقهای بی حاصلی که پايه اش درسته اما انجامی نداره.مثل رودخونه ای که به هيچ جا بريزه.از آدمهايی که خيلی راحت من رو می ذارن کنار و زندگيشون کوچکترين تغييری نمی کنه.از حرفهايی که نمی تونم بزنم(عجيب نيست حرفهايی که بيشتر از همه روی روح آدم سنگينی می کنن با ساده ترين جمله ها بيان می شن؟؟من ... رو دوست دارم.من عاشق ... هستم.من .... رو دوست ندارم.من از ... بدم می آد.من از ... ناراحتم.من دلم می خواد صورت ... رو لمس کنم و موهاش رو و چشمهاش رو).و از نبود اون کسی که به من توانايی اين رو بده که گاهی بار زندگيم رو از پشتم بردارم و زير آفتاب روی چمن های کوتاه شده دراز بکشم(يکی از چيزهايی که واقعاً دوست دارم بوی چمن کوتاه شده است) و چشمهام رو ببندم و نور خورشيد رو رو صورتم حس کنم و جريان زندگی رو زير دستهام و صدای زندگی رو توی گوشهام.و حس کنم که برای يه مدت کوتاه هم که شده زندگی به من کار نداره.چرخش برای من نمی چرخه.اين باريه که به دوش منه.و روی پشتم دائم با خودم اينطرف و اونطرف می برمش.خب مگه تحمل آدم چقدره؟گاه می شکنه ديگه! گاهی خرد می شه.گاهی می بره.
خيلی بده که وقتی می شکنی، وقتی توی خودت می شکنی کسی نباشه که تکه های شکسته ات رو جمع کنه(حالا اونهايی که روی پاره های روحت قدم می زنن يا اصلاً تلنگر و سربار اونها باعث شده که ببری بماند)
امشب از اون شبهاست.شبهای دلتنگی ...

-بچه که بودم هميشه دلم می خواست از اون آدم آهنی ها داشته باشم که جلو سينه اش يه صفحهء تلويزيون داره.هميشه خجالت کشيدم از پدرم بخوام که اون رو برام بخره.يه اسباب بازی فروشی بود توی يه پاساژ که اين آدم آهنيه پشت ويترينش بود.هر بار می رفتيم اونجا من جام پشت اون ويترين بود.جلو ويترين می ايستادم و کلی برای خودم داستان وقصه می ساختم راجع به آدم آهنی و تلويزيونش.بچگی عجيبی داشتم من.خيلی عجيب.هيچ وقت بچگی نکردم اما دورانی رو گذروندم که مطمئنم کسی نگذرونده تا حالا.پر از رنگ و صدا و نور و احساس.

عمو پت امشب خيلی تنهاست.يا بهتره بگم خيلی تنهاييش رو حس می کنه.

No comments: