2003/07/16

کمی بهتر تر


امروز بهتر بودم.نه زياد.هنوز هم به شدت نسبت به همه چيز حساس شدم.اما خيلی بهترم.خيلی خيلی بهتر.بزرگترين دليلش يه دوسته.کسی که با وجود گرفتاری خودش، ديشب من رو از اون چالهء وحشتناک نجات داد.حيف که نمی تونم احساسم رو با کلمات بنويسم.احساسی رو که ديشب و از ديشب نسبت بهش دارم.اما می دونم که خودش می دونه.خودش می فهمه.دليل بعديش يه کسی بود به نام Alan Jackson.عجيبه تا حالا هر زمان که خيلی حالم بد بوده، با موسيقی آروم شدم.دليل بعديش ... شايد گذروندن يه شبه، بدون يه ذره خواب.ديشب نخوابيدم.نشستم کتابهای زمان بچگيم رو خوندم.نمی دونم کسی کتابهای "قصه های من و بابام" رو خونده؟کتابهای مصور يه نويسندهء آلمانی.صحبتم با اون دوست و خوندن اون کتابها و اون ۳-۲ تا آهنگی که گوش کردم، به نسبت خيلی آرومم کرد.بعد نشستم فکر کردم.اولش پشيمون شدم که چرا سر اون کسی که باهاش تصادف کردم يا اون خانمی که به من و خواهرم گير داد، داد کشيدم.اونی که از چراغ قرمز رد شد، يا اون خانومه، داشتن بهترين کاری رو که می تونستن انجام می دادن.اونها هم جزو همين جامعه ای هستن که من توش زندگی می کنم.سريالهای تلويزيون، آدمهايی که رفتارشون برای من آزاردهنده ست، اتفاقهای ناخوشايند، همه شون جزو زندگی هستن.بايد قبولشون کرد.نوشته ای که ديشب نوشتم، گرچه انگيزهء نوشتنش اون عصبانيت و احساس وحشتناکی بود که داشتم، اما من کلاً سعی می کنم در هيچ حالتی حرف بی دليل نزنم.اونهايی که گفتم همه اش درست بود.هرکدوم از اونها در طول روز يه نيشی به من می زنه که در حالت عادی نديده اش می گيرم.همه اين کار رو می کنيم.فقط خاصيتی که نوشتهء ديشبم داشت اين بود که ديد خودم رو نسبت به اتفاقهای اطرافم خيلی صريح و واضح گفتم.در حالی که معمولاً چنين چيزی باعث تغيير مثبت نمی شه که باعث ناراحتی عده ای هم می شه.حالا که گفتمشون، کوتاه نمی آم و انکار نمی کنم.واقعاً نظريات من همونهاست که نوشتم.اما همه همينطوريم.همه از يه مجموعه ای از رفتارهای اجتماعی ناراحت و زده می شيم که ناچار از تحملشون هستيم.تنها تفاوت توی حساسيت آدمهاست.بعضی ها حساسيتشون کمتره و بعضی بيشتر.


و مهمترين چيز، مساله ايه به نام قابليت انطباق.يعنی هماهنگی با محيط.من از عمد نمی خوام با محيط هماهنگ بشم.چون اونوقت من، ديگه من نيستم.با هر تغييری که به خاطر اجتناب از برخورد با اجتماع به خودم بدم، يه قدم از خودم دورتر می شم.و خوشبختانه اونقدر اون ايده آليسمم رو حفظ کردم که با وجود همهء سختيش نخوام از خودم کوتاه بيام.فرق داشتن با ديگران و مثل آدمهای عادی نبودن، به معنی برتری نيست.نه اينکه متفاوت بودن باعث بشه من خودم رو از بقيه بالاتر بدونم.اما من دوست دارن به روش خودم زندگی کنم نه روش همه.اين اتفاقها هم تقصير خودمه.اهميت هم نداره.زودی خوب می شم.


البته تموم اين قضايا يه سود برای من داشت، يه سود بزرگ.اينکه يه دوست رو دوباره پيدا کردم.و اين بار بيشتر از هميشه.مطمئنم اگر بدونيد چه کمک بزرگی به من کرد و الان چه حسی نسبت بهش دارم، کلی حسوديتون می شه.


باز هم می نويسم.ناگزير اين روزها يه مقدار تلخ می نويسم، اما اينها هم می گذره.بايد عادت کنم که اينقدر نازک نارنجی!! نباشم.

No comments: