2003/07/08

هميشه با نفس تازه راه بايد رفت
و فوت بايد کرد
که پاک پاک شود صورت طلايی مرگ


شنيدم که امروز کسی وقتی خبرمرگ دوقلوها رو شنيده گريه کرده.من خودم وقتی خبر رو شنيدم کلی ناراحت شدم و با يه خرده گيردادن مادرم تبديل شدم به يک فقره هاپو که هيچ چيز آرومم نکرد به جز يه پياده روی طولانی.حدود ۳-۲ ساعتی راه رفتم.حالا آرومم و خوشحال.و بيانيه ای به شرح ذيل صادر می نمايم:

۱-خدا جون ببخشيد که توی کارت دخالت می کنم.ببخشيد که غرغر می کنم.ببخشيد که هی نااميد می شم.به جون خودم دست خودم نيست.اما زودی پشيمون می شم.تو هم که بزرگی و نديده می گيري، نه؟

۲-من خوشحالم.چون اولاً می دونم حتماً اين اتفاق دليل خاصی داشته.اگر من دليلش رو نمی فهمم دليل نمی شه که بزنم زير همه چيز.دوماً اينکه دارم فکر می کنم حالا من مثلاً ناراحتم از مرگ اونها.خودم چي؟همين الان ممکنه بيفتم مرحوم بشم بمونم روی دست شماها.مرگ برای همه ست.من ناراحتم که چرا بيشتر از ۲۷ سال زندگی نکردن.در حالی که هنوز خودم همون ۲۷ سال رو هم زندگی نکردم.

گاهی اوقات زندگی بدجوری جلو چشمهامون رو می گيره.گاهی اوقات بدجور چشمهامون بسته می شن.

عمو پت

-تا حالا شده دلتون بخواد با يه نفر راجع به يه موضوع خاص بحث کنيد.صحبت کنيد.؟من الان يه همچين حسی دارم.اما نه در مورد هر کسی.در مورد يه شخص خاص.کاش اينجا بود ...

No comments: