2003/07/18

Where were you when the world stopped turning


يه روز جمعهء ديگه.پر از آهنگهايی که با صدای بلند گوش کردم. يه خرده هم پروژه نوشتم و کامپيوتر يه آشنای خونوادگی رو رديف کردم.چه PlayList جالبی دارم.Loreena McKennit و Alan Jackson و Chris Rea و PinkFloyd.من نمی دونم روزی چند بار، آهنگ Prologue لورنا رو گوش بدم خوب باشه.از زمانی که دوم دبيرستان بودم نوارش رو داشتم.حالا هم همهء آلبوم هاش رو.اما به اين آهنگ عجيب دلبسته ام.اون اشتراک اينترنتم هم که فيلتر نشده بود، تموم شده.حال پراکسی دادن هم ندارم.فعلاً وبلاگ بی وبلاگ.حتی نمی تونم وبلاگ خودم رو هم بخونم.يه خرده به اتاقم ور می رم.جای ضبط رو عوض می کنم.يه Cd جديد mp3 برای ضبطم رايت می کنم.بعد هم کامپيوتر خاموش.حالا فقط صدای چنگه و گيتار و ويولن و لورنا.يکی از کتابهای هزاربار خونده شده ام رو بر می دارم از توی کتابخونه. ۹ کتاب جبران.چند صفحه می خونم و می ذارمش کنار.نمی تونم کتاب بخونم.بدجوری به وبلاگ خوندن عادت کردم.يه روز که نمی تونم وبلاگهای اين کنار رو بخونم، انگاری يه چيزی گم کردم.


بی قراری می کنم توی خونه.بابا می گه برو بيرون.حوصلهء لباس پوشيدن هم ندارم.خودم می دونم هدفم چيه.ثانيه ها و دقيقه ها رو بکشم تا شب بشه و يه جمعهء ديگه تموم بشه.نوار قديمی هام رو به هم می ريزم.يه دونه کارلوس سانتانا.يه کنی جی. کنی جی رو می ذارم توی ضبط.آهنگ Forever In Love.و اينقدر اين نوار کنی جی رو گوش می دم که ظهرم می شه شب و حالا هم موقع خوابه.لالا لالايی.


آهنگ Wish You Were Here رو گوش می کنم.از آلبومی به همين اسم، اثر Pink Floyd.ديويد گيلمور می خونه:

... How I wish
How I wish you were here
We're just two lost souls,swimming in a fish bowl
Year after year
Running over the same old ground
?what have we found
The same old fear
Wish you were here

من هم همراهش زير لب آروم زمزمه می کنم ... و ... آرزو می کنم ... .نه اينطوری نمی شه.بهترين راه حل، خوابه.البته اگر بياد....


-الان ۲۵ دقيقهء بعده!!يعنی ۲۵ دقيقه از آخرين جمله ای که نوشتم گذشته.اين رو Save کرده بودم می خواستم فردا پستش کنم اما خوابم نمی برد.کتاب جديد عباس معروفی رو شروع کردم:پيکر فرهاد.اولش خيلی زيبا شروع می شه.می نويسم و اين رو پست می کنم و کامپيوتر خاموش.اگر پست شد که هيچ.اگر هم نشد به هيچ جای دنيا بر نمی خوره!!. کتاب، اينطوری شروع می شه:


نمی دانم آيا می توانم سرم را بر شانه های شما بگذارم و اشک بريزم؟ با دستهای فرو افتاده و رخوت خواب آلودی که از پس آن همه خستگی به سراغ آدم می آيد به شما پناه بياورم و در حالی که سخت مرا بغل زده ايد و گرمای تن خود را به من وا می گذاريد، گاهی با دو انگشت ميانی هردو دست نوازشم کنيد و دنده هام را بشماريد که ببينيد کدامش يکی کم است.و گاهی که به خود می آييدف با کف دست به پشتم بزنيد آرام؟بی آنکه کلامی حرف بزنيد يا به ذهنتان خطور کند که من چرا گريه می کنم، چه مرگم است؟بی آنکه بپرسيد من که ام، از کجا آمده ام، و چرا اينقدر دل دل می زنم مثل گنجشک باران خورده؟

No comments: