2003/07/08

زندگی ....


زندگی....؟؟


خبرش رو که خوندم انگار يه سطل آب سرد ريختن روم. يکی از دوقلو ها جان سپرد.باورم نمی شد.اون همه تبليغ.اون همه توجه.اون همه آرزوشون برای اينکه بتونن مثل آدمهای عادی زندگی کنن. اون شوق عجيبی که وقتی بيهوش می شدن توی آخرين لحظات هشياريشون توی دلشون بوده که الان که چشمهاشون رو می بندن، وقتی بازش می کنن از هم جدا شدن و می تونن حتی برای اولين بار با چشمهای خودشون هم رو ببينن.همهء اينها با يه خبر ساده توی BBC .اصلاً فکر نمی کردم اينقدر ناراحت بشم.از زمانی که توی وبلاگم نوشتم برای دوقلو ها دعا کنيد چند باری براشون دعا کردم.اما ... من تا چند روز پيش نمی شناخنمشون.اصلاً مجالی نبود که ... .اما امروز.


وقتی فهميدم اون يکی هم فوت کرده، راستش يه خرده خيالم راحت شد.همه اش توی ذهنم وقتی رو مجسم می کردم که اونی که زنده مونده چشم باز کنه و ببينه تخت کناری خاليه.اونوقت برای تموم عمر، سايه ای به اسم خواهرش تعقيبش می کرد.


دو نفر ديگه هم از جمعيت دنيا کم شدن(تقريباً دونفر).مطمئناً توی همون لحظه ای که دوقلو ها توی خواب از دنيا رفتن، صدها نفر ديگه توی همون لحظه در حال ديدن دنيای زيرين بودن.هر روز صدها مورد مرگ فجيع توی تموم دنيا و حتی همين ايران خودمون اتفاق می افته که مرگ نه چندان غير محتمل دوقلوها کنار اونها چيزی نيست.اما ... هنوز يه حس خاصی دارم.انگار شوک زده شدم.اميدوارم اونجايی که هستن زندگيشون راحتتر از الان باشه و خوشحال تر باشن.به هر حال به خاطر اين همه سال مبارزه و موفقيت قابل ستايش هستن.


باز هم براشون دعا می کنم.اين دفعه برای روحشون.

No comments: