2003/07/15

زندگی لعنتی لعنتی لعنتی لعنتی


خسته شدم.واقعاً خسته شدم.از همه چيز. امروز توی خيابون توی راه از دانشگاه که بر می گشتم خونه، تقريباً می دويدم.هر صدايی که می شنيدم مثل يه نيزه مغزم رو سوراخ می کرد و زجرم می داد.هيچ وقت تا حالا اينقدر برای مدت طولانی به اين تندی راه نرفته بودم.تموم ماهيچه های پام درد می کنن از بس که امروز بهشون فشار آوردم.


خسته شدم از آدمهايی که نمی فهمن.بدم می آد از آدمهايی که نمی فهمن و ادعای فهميدن دارن.خسته شدم از آدمهايی که منحنی رفتارشون ثابت نيست و هر لحظه يه جور با تو رفتار می کنن.خسته شدم از آدمهايی که هر وقت خواستن، خيلی راحتتر از اونی که بشه فکرش رو کرد، تو رو از ذهنشون و قلبشون می اندازن بيرون.متنفرم از آدمهای کوچکی که هر روز می بينم.از احمقی که از چراغ قرمز رد می شه و يه روز که من موقع رد شدن از چهارراه حواسم به احمقهايی نبوده که از چراغ قرمز رد می شن، می زنه به من و تموم هيکلم رو خاکی می کنه، و شلوارم رو پاره پاره، و تموم تنم رو پر از خراش.جالبی قضيه اينه که باز هم از رو نرفت و تا زمانی که سرش داد نکشيدم و بهش نگفتم که چه احمق بزرگيه، داشت از خودش دفاع می کرد که من بايد حواسم سر چهارراه جمع باشه و نزديک بود به خاطر من بره توی چراغ راهنمايی و پژو جونش، داغون بشه.کاش آدم بدی بودم و ازش شکايت می کردم و توی اين تابستون گرم حسابی حالش رو سر جاش می آوردم.بدم می آد از اون آدمهای کوچکی که توی خيابون بلند بلند، همچين می گن لاله و لادن که انگار دارن اسم دوتا شکلات رو می گن.کسانی که بعد از عروسی سقرا خانوم و دوره قرآن کبرا خانوم، حالا سوژه شون شده زندگی اون دو نفر و اين روزها تموم حرفشون اينه که مثلاً روز هزار و ششصد و بيست و نهم از زندگيشون، لاله صبح يه ليوان چای خورد و لادن شير.از انسانهای نفهمی که مرگ اون خانوم خبرنگار کانادايی براشون يه فيلم سينمايی هيجان انگيز شده که اخبارش رو با آب و تاب می خونن و موقع خوندنش شايد تخمه هم می شکنن. دلم می خواد فرار کنم از کسانی که حالا، بعد از تموم شدن همه چيز(البته علی الظاهر و بطور موقت)، شدن يه پا مفسر سياسی و تموم کارهای ديگرون رو نقد می کنن که بايد دانشجوها اينکار رو می کردن و اونکار رو نمی کردن.کسانی که روز ۱۸ تير تموم خونواده شون از ظهر توی خونه جمع بوده و در خونه شون از ظهر بسته بوده و اگر يه مقدار متمدن تر بودن، رفتن سراغ راديو BBC يا فردا و شروع کردن به تخمه شکستن(ظاهراً تا دلتون بخواد توی اين مملکت جماعت تخمه شکن داريم.کسانی که از هر اتفاق، يه سرگرمی برای روزهای مردهء کسالت بارشون درست می کنن.).کسانی که حتی حالا هم از وحشت صداشون رو بلند نمی کنن که مبادا کلاغه خبر حرفهاشون رو ببره.از اون فاجعهء انسانی که چادرش رو ۵۲ بار دور خودش پيچيده و توی مغز کوچکش خودش رو مصلح اجتماعی دست از آستين بيرون اومدهء خدا می دونه و به خودش اجازه می ده توی خيابون بياد و جلوی من و خواهرم که دوم راهنماييه و ۷ سال با من اختلاف سنی داره، بگيره که چرا با نامحرم!! راه می ری.و هرچقدر هم که من کوتاه می آم و بهش می گم بره دنبال کارش، ول کن نباشه و اونقدر اراجيف به هم ببافه که من مجبور بشم برای بار دوم توی يه روز، سرش داد بکشم و توهين کنم و بهش بگم که خودش و همجنسهای پستش، از چه قماشی هستن.از آدمهايی که زندگيشون توی صفحهء رنگين نامه ها می گذره که محمد رضا گلزار اون روز توی خيابون برای کی بوق زد و هديه تهرانی رنگ دکمه های مانتوش چه رنگيه بدم می آد.حالا گاهی بچه ها هستن که ايرادی نداره.اما اون خانوم ۶۰-۵۰ ساله ای که با وزن نود کيلوييش جلو روزنامه فروشی ايستاده ۴-۳ تا از رنگين نامه ها رو خريده و با دو تا دختر ۱۵-۱۴ ساله راجع به دوست دختر جديد گلزار حرف می زنه، واقعاً شاهکار خلقته.وقتی اون استادی رو می بينم که ۵ نمره به اشتباه توی يه درس ۳ واحدی به من کم داده و وقتی می فهمه، خيلی راحت می گه که حوصلهء اعتراض رو نداشته و نمره ها رو رد کرده آموزش و بدشانسی من بوده که نمره ام بد شده، دلم می خواد در ها رو به هم بکوبم.از اين تلويزي>ن وحشتناک خسته شدم.الان که دارم اين مطلب رو می نويسم، صدای تبليغات نفرت انگيز ... نمکی و ...ماکارون(بايد همين ها باشه ديگه.دستمون به ساختن چيزهای پيچيده تر که نمی رسه!!) از تلويزيون لعنتی می آد.دارم فکر می کنم که اگر لاريجانی و همفکرهاش که توی صدا و سيما لونه کردن، يه دفعه همگی با هم از صفحهء روزگار محو بشن، چقدر خوب می شه.حداقل تلويزيون برای يکی دوروز نه اون تبليغ های مسخره رو پخش می کنه، نه اون سريالهای نفرت انگيز رو(واقعاً کارمون به جايی رسيده که با پول من و شما، با هزينهء هر ثانيه ای خدا تومن، سريال محصول مشترک ايران و هند ساخته می شه و سريال پاکستانی دوبله می شه.اگر زبونم باز بود هر چی فحش بلد بودم نصار روح خبيث آقای لاريجانی می کردم.بدبختی اينه که فحش درست حسابی هم بلد نيستم!!).واقعاً اين دستگاه وحشتناک چه سودی برای ما داره به جز خرد کردن اعصاب و توهين مستقيم به بيننده هاش(حتی کسانی که سريال های برنامهء خانواده رو به چشمهاشون می کشن و می بينن) و نشون دادن يه سری چيزهايی که واقعاً هيچ ارزشی نداره به جز چيزهايی که قبلاً گفتم(تحقير و تحميق)؟؟از خونه خسته شدم.خونه ای که بايد هميشه يه لبخند احمقانه گوشهء لبم باشه و هر وقت از اتاقم می رم بيرون، يه آهنگی گوشهء لبم باشه که يه وقت کسی نفهمه چه خبره.از کسانی که دوستشون دارم و نمی فهمن خسته شدم.دلم می خواد از اونهايی که دوستشون دارم و می دونن که دوستشون درم و باز هم براشون مهم نيست، فرار کنم.از آدمهايی که توی خيابون بلند بلند صحبت می کنن و بی توجه راه می رن و به هر کس که سر راهشونه تنه می زنن، بدم می آد.متنفرم از کسانی که فکر می کنن مالک آسمون و زمين هستن. از اون آقايی که معلوم نيست از کجا پول اومده دستش و حالا خدا رو بنده نيست، و به ديگرون به چشم تحقير و با اون محبت نفرت انگيزش نگاه می کنه.از اون آقای روحانيی!! (من از کلمهء آخوند متنفرم) که با اون عبای کثيف و کفشهای داغون و موبايلش که آهنگ امام علی رو می زنه، جلو تاکسی رو می گيره و تا زمانی که برسيم به مقصد و هيکل ۱۸۰ کيلوييش رو از تاکسی ببره بيرون، هزار جور نطق مختلف در مورد جوانهای امروزی می کنه.از اون آدم کثيف با ريش کثيف و نا مرتب که پيراهن چرک و بدبوش رو روی شلوار زشت ترش انداخته و يه بی سيم دادن دستش و جوری نگاهت می کنه که آتيش می گيری(در حالی که اگر وارد بازی کثيف اون خون آشام ها نمی شد، در نهايت بايد يه ساز می گرفت دستش و يه دستمال هم می پيچيد دور سرش و می اومد در خونه ها گدايی).متنفرم از اون بی سر و پا هايی که با اون عينک های آفتابی مسخره شون و بلوزهای بدرنگ و زننده و شلوارهای گشادشون(که يه آدم بزرگ با تموم اعضای خونواده اش توی اون جا می شه) توی خيابون ول شدن و به هر کس و ناکسی تيکه می اندازن. وقتی اون رانندهء تاکسی رو می بينم که بعد از پياده شدن يه دختر از ماشينش(يکی از بچه های دانشگاه خودمون..زيبا، خوش لباس و به تمام معنا پاک) شروع می کنه به شوخی های رکيک کردن در مورد هيکلش، تموم وجودم پر از نفرت می شه.متنفرم از تنهاييم.از اين قفس.از اين حرفهای تلخ که هيچ کس هيچ وقت اونها رو نمی شنوه.از اين روزهای خالی که به سرعت برق می رن و يه سال من رو به يه سال ديگه پيوند می زنن.سالی که از سال قبلش بدتر بود.


دلم سکوت می خواد، و تنهايی.بغضی گلوم رو گرفته که نمی شکنه.


بريدم.از زندگی بريدم. نمی تونم. خرابی از حد گذشته.

No comments: