زندگی لعنتی لعنتی لعنتی لعنتی
-فريادهايی که توی گلو خفه می کني، عاقبت خفه ات می کنه.
-هيچ وقت توی زندگيم اين اندازه به کسی احتياج نداشتم.کسی که هيچ وقت نداشتم.دلم يه جای ساکت می خواد.يه جای آروم که هيچ کس نباشه.نه صدای ماشينها، نه صدای آدمها.دلم می خواد يه مدت کاملاً به حال خودم باشم.دلم می خواد يه دوست داشته باشم.دلم می خواد اين بغض لعنتی بشکنه. دلم برای يه لبخند، برای يه حرف کوچولو، هر حرفي، فقط يه چيزی که از روی مهربونی باشه نه بی تفاوتی و عادت، برای يه لحظه تنهايي، يه لحظه سکوت پر می زنه، اما ... .
-احساس می کنم سرريز شدم.از همهء چيزهايی که ازشون بدم می آد.از همهء چيزهايی که اذيتم می کنن.خسته شدم از آدمهای پر سر و صدا و بی عمق و محتوايی که تنها کاری که خوب بلدن، آزار دادن ديگرانه. زندگی برام هيچ مفهومی نداره بجز تحمل کردن آدمها و اتفاقهايی که همه شون بر عليه تو هستن، هر کدومشون يه زخم بهت می زنن و ميرن.
دلم می خواد حرف بزنم اما کسی رو ندارم. دلم می خواد زندگی کنم اما نمی تونم.همه جاش خرابه.همه جاش ... .
خرابی از حد گذشته.بايد رفت .... می دونم بايد رفت.اما ... جايی برای رفتن ندارم.
-دلم می خواد فرياد بکشم، اما نمی تونم. دلم می خواد همهء اون چيزهايی که مدتها توی خودم ريختم رو با يه فرياد بريزم بيرون اما نمی شه که نمی شه که نمی شه .... و باز ... اين زندگی لعنتی لعنتی لعنتی.
No comments:
Post a Comment