ای بابا! آخرش این بازی یلدا به من هم رسید. خیالم راحت بود که کسی این کار سخت را به دوش من نگذاشت و تبش خوابید، اما خب... کسی که بارانه را از محاسبات یلدایی کنار بگذارد، باید مثل حالای من بنشیند پشت کامپیوتر و هی فکر کند که امت وبلاگخوان و وبلاگنویس مشتری پستخانهی مبارکه، کدام ۵ نکته را در مورد شخص شخیص پستچی نمیدانند.
میرویم ساعتی فکر میکنیم و بر میگردیم ببینیم ۵ نکته قابل نوشتن پیدا میکنیم یا خیر؟
خب رفتیم فکر کردیم دیدیم بزرگسالیمان که جذابیتی برای کسی ندارد، مگر چیزی از طفولیتمان بنویسیم.
یکم اینکه ما در بچگی بسیار ترسو تشریف داشتیم. از انواع و اقسام چیزهای مربوط و نامربوط میترسیدیم. راهنمایی که بودیم، هر شب بدون استثنا با فکر ناراحت کنندهی دزد میخوابیدیم. در ذهنمان تصور میکردیم که به پشت غلت بزنیم و یک عدد دزد قد بلند را با صورت سفید و چشمان دریده و دهانی بسیار گشاد ببینیم که روی ما خم شده و به طرز کریهی لبخند میزند(دزد هم نبود که! مجموعهای بود از خونآشام و نوسفراتو و طالع نحس و اینا). از یک نمایش عروسکی تلویزیونی "شنگول و منگول و غیره" هم به شدت میترسیدیم(گرگش غیب و ظاهر میشد. بالاخره انسان باید همیشه جانب احتیاط را داشته باشد. شاید آقا گرگه اشتباهن شب در اتاق ما ظاهر میشد، ها؟). آهان! از مثلث برمودا هم میترسیدیم. یک کتاب داشتیم پر از افسانههای مدرن بیاساس درباره مثلث برمودا. روی جلدش هم عکس یک جمجمهی بسیار زشت بود. البته هنوز روشن نشده از چهاش میترسیدیم. شاید میترسیدیم نیمههای شب، مثلث به آن گندگی بلند شود از آن سر دنیا بیاید ما را بخورد و برگردد سر جایش.
اصولن تخیل بسیار قویای داشتیم. تا قبل از دبستان ۲ دوست خیالی داشتیم که هیچکدامشان اسم نداشتند. حرف هم نمیزدند. یکی پسر بود. همیشه تیشرت آستینکوتاه سفید با یک راه پهن در وسط به رنگ آبی روشن میپوشید. دومی همیشه پشت به ما مینشست، و هیچ چیز دربارهاش نمیدانستیم، اما یکی از آن آدمآهنیهایی داشت که جلو سینهشان تلویزیون دارد و همیشه هم با من و دوست دیگرم بازی میکرد. از زمانی که یادمان میآید، کتابهای علمی-تخیلی مورد علاقه شدیدمان بود. آرتور.سی.کلارک و آسیموف. گمان میکنیم تمام کتابهای ترجمه شدهشان را خریده باشیم. این روزها کمی از آن علاقه کم شده، اما آتشش خاموش نشده و نمیشود. کلن سیستمی بودیم برای خودمان!
دوم اینکه ما در بچگی بسیار خرابکار تشریف داشتیم. اصولن هرگونه وسیلهای که به نظر ما جذاب میآمد، هدف بالقوهای برای تجزیه شدن بود. البته تقصیر خودمان نبود ها! میخواستیم بدانیم هر چیز و همه چیز چطور کار میکند. بیرون کشیدن دل و روده انواع اسباببازی از تخصصهای ویژهمان بود. یک کلکسیون بزرگ از کنترل ماشینهای کنترلی که خراب کرده بودیم، داشتیم.
سوم اینکه بسیار بسیار زیاد به موسیقی علاقه داشتیم. قبل از به حرف آمدن، انواع و اقسام آهنگ را زمزمه میکردیم، آهنگ مورد علاقهمان هم One way ticket to the blues بوده ظاهرن(اصولن از همان بچگی دپرس بودیم). و در همین راستا، قبل از اینکه راه بیفتیم، بلد بودیم به طور کامل با ضبط صوت کار کنیم(و آن را خراب کنیم البته!). همچنین بسیار به مطالعه علاقمند بودیم و شاهکارهای ادبی دنیا مانند "قصههای من و بابام" و "فیل کوچولو دماغت کو" را در عنفوان کودکی از حفظ بودیم. اصولن کتاب جزو اصلیترین قسمتهای زندگیمان است. در کتاب غرق میشویم. پتانسیلاش را هم داریم که پشت سر هم و بیوقفه بخوانیم. ترم دوم سال اول دبیرستان، دقیقن در طول ۸ روز، ۱۸ جلد "قبل از طوفان" و "ژوزف بالسامو" و "غرش طوفان" را خواندیم. رکوردمان را هم گمان میکنیم زمان خواندن چهارگانهی "راما"ی کلارک شکسته باشیم.
چهارم اینکه شخصیت تلویزیونی محبوبمان تا مدتها موجودی کارتونی به نام "میکروبین" بود(کسی یادش میآید؟). جزو شغلهای مورد علاقهمان، جدا از خلبانی و کتابفروشی، پاسبان سر چهارراه شدن بود. یکی از الگوهای زندگیمان هم "داداش" بود(آقای داداش، یک فقره تعمیرکار ماهر و بسیار مجرب رنو بود. مخصوصن وقتی در آن چاه مستطیل شکل زیر ماشینها کار میکرد، خیلی حرفهای به نظر میرسید).
پنجم اینکه بسیار بی دست و پا بودیم. مرتبن پایمان را به در و دیوار و پایه صندلی میکوبیدیم. انگشتهای پایمان مثل شاخههای جارو همیشه کج و معوج بود بس که به انواع جسم سخت کوبیده شده بودند. اگر لیوان آبی روی زمین میگذاشتید، مثل آهنربا و آهن، پایمان را جذب میکرد.
هاها! روز اول مدرسه سر صبح سر صف، دستشویی-لازم شدیم. رفتیم دستشویی، وقتی بار بزرگ از دوشمان برداشته شد، هرکاری کردیم نتوانستیم زیپ فلان فلان شده شلوارمان را بالا بکشیم. همانطور با شلوار نیمه بالا کشیده، جلو آن همه پدر و مادر و کلاس اولی روز اولی،رفتیم وسط حیاط که مادرمان زیپ &*^$#٪$ را بالا بکشد.
همین! بالاخره افشاگری تمام شد. ماندانا جان مرسی که به فکرم بودی و دعوتم کردی. من در فکرش بودم که پرگل و نگار و سولوژن و ماندانا و باغ بیبرگی را دعوت کنم. اما وقتش که گذشته، نگار و پرگل هم که در اعتصابند. پس برویم Californiacation گوش بدهیم و بر سر و کلهی SQL Server 2k5 بکوبیم، شاید بتوانیم سرتیفیکیتی چیزی جور کنیم و رستگار شویم.
2006/12/31
2006/12/26
هیچی آقاجان خوب شدیم رفت. اما عجب مریضی بیخودی بود(نوع جدید تقسیمبندی امراض است!).اول تب، بعد گلودرد، بعد سرماخوردگی حاد. خلاصه نزدیک بود مرحوم بشویم که(از دستمان در رفت و) نشد.
عجب چیز خوبیست این Reporting Service. من میگویم همه دست در دست هم، با خوشحالی کریستال ریپورتز را به زبالهدان تاریخ بریزیم و از قدم (نه چندان) نورسیده استفاده کنیم.
شاید هم بیزنس اینتلیجنس شدیم اصولن(من خودم از بچگی در کار اینتلیجنس بودهام. برایتان گفتهام که ۴-۳ سال قهرمان زندگیم جاسوسی به نام اشترلیتز بود؟ فیلم جاسوس ۳ جانبه را هم دستکم ۴ بار دیدهام. در ضمن یکی از افراد مورد علاقهام پنکوفسکی است).
اینترنت محل کارم قطع و وصل میشود. دو روز است این پست را نوشتهام و مجال پست کردنش پیش نمیآید.
عجب چیز خوبیست این Reporting Service. من میگویم همه دست در دست هم، با خوشحالی کریستال ریپورتز را به زبالهدان تاریخ بریزیم و از قدم (نه چندان) نورسیده استفاده کنیم.
شاید هم بیزنس اینتلیجنس شدیم اصولن(من خودم از بچگی در کار اینتلیجنس بودهام. برایتان گفتهام که ۴-۳ سال قهرمان زندگیم جاسوسی به نام اشترلیتز بود؟ فیلم جاسوس ۳ جانبه را هم دستکم ۴ بار دیدهام. در ضمن یکی از افراد مورد علاقهام پنکوفسکی است).
اینترنت محل کارم قطع و وصل میشود. دو روز است این پست را نوشتهام و مجال پست کردنش پیش نمیآید.
2006/12/20
برای شادی روح آن مرحوم، به مدت ۲۴ ساعت کارتون میبینیم. خدایش جدی جدی بیامرزاد.
پ.ن: نزدیک من نیایید که به شدت، تاکید میکنم به شدت مریضم.
پ.ن: نزدیک من نیایید که به شدت، تاکید میکنم به شدت مریضم.
2006/12/07
بعدالتحریر: آقا نبوغ که شاخ و دم نداره که! نوابغ هم به همچنین. شاخ و دم ندارند که! مثلن نگار! این ایدهی نبوغآمیز کتابخانه رو داده. مدتهاست میخوام اینجا راجع بهش بنویسم، اما اصولن اینجا نبودم که بخوام بنویسم. اما سر بزنید، ساپورت بکنید، و استفاده کنید. به نظر من که عالیه(حتا با اینکه میلهای من جواب داده نمیشه ها! حتا با این وجود، ایدهی بینظیریه!). اگر بشه گسترشش داد، فوقالعاده میشه. خلاصه که نگار و ایدههاش رو دریابید(بیشتر از این میشه تبلیغ کرد؟ واقعن میشه؟)
رفتم ذیحسابی برای چک کردن برنامه حسابداریشون. نیم ساعتی با آقای ذیحساب سر و کله زدم. کنار یکی از میزها یه برچسب چسبونده بودند، روش هم بزرگ با رنگ قرمز نوشته بود "بیبی چک". روی برچسب هم عکس صورت یه بچه بود و پسزمینهاش هم یه خونه. من همینطور گرم صحبت با آقای ذیحساب(اگر شما میدونید ذیحساب با حسابدار و حسابرس و اینا چه فرقی داره، به من هم بگید)، فکر میکردم ببین بانکداری چقدر پیشرفت کرده که برای نوزاد و جنین و -حتا-در دست تولید(بخوانید پدر و مادر مشغول سبک و سنگین کردن هستن که اعصاب شنیدن گریهی بچه رو دارن یا نه)هم دسته چک و حساب جاری و حساب رمز دار و گاوصندوق افتتاح میکنن. هیچی، طبق معمول. موقع رفتن از نزدیک نگاه کردم دیدم "بیبی چک"، پکیج تست حاملگیه.
و از این انشا نتیجه میگیریم که بانکداری اونقدر هم پیشرفت نکرده. ضمن اینکه زمانی که با آقای ذیحساب حرف میزنید، در مورد پیشرفت و اینجور چیزها-خصوصن در مورد سیستم بانکی که هیچگونه سررشتهای ازش ندارید- نتیجهگیری فلسفی نکنید.
رفتم ذیحسابی برای چک کردن برنامه حسابداریشون. نیم ساعتی با آقای ذیحساب سر و کله زدم. کنار یکی از میزها یه برچسب چسبونده بودند، روش هم بزرگ با رنگ قرمز نوشته بود "بیبی چک". روی برچسب هم عکس صورت یه بچه بود و پسزمینهاش هم یه خونه. من همینطور گرم صحبت با آقای ذیحساب(اگر شما میدونید ذیحساب با حسابدار و حسابرس و اینا چه فرقی داره، به من هم بگید)، فکر میکردم ببین بانکداری چقدر پیشرفت کرده که برای نوزاد و جنین و -حتا-در دست تولید(بخوانید پدر و مادر مشغول سبک و سنگین کردن هستن که اعصاب شنیدن گریهی بچه رو دارن یا نه)هم دسته چک و حساب جاری و حساب رمز دار و گاوصندوق افتتاح میکنن. هیچی، طبق معمول. موقع رفتن از نزدیک نگاه کردم دیدم "بیبی چک"، پکیج تست حاملگیه.
و از این انشا نتیجه میگیریم که بانکداری اونقدر هم پیشرفت نکرده. ضمن اینکه زمانی که با آقای ذیحساب حرف میزنید، در مورد پیشرفت و اینجور چیزها-خصوصن در مورد سیستم بانکی که هیچگونه سررشتهای ازش ندارید- نتیجهگیری فلسفی نکنید.
2006/11/21
خب دوستان من یکشنبه تولدم بود.از جمع کثیر و عظیم و کبیر دوستان وبلاگ نویسی که تبریک گفتند(پرگل و نگار و سیما و ... اممممم همین.اما زیاد بودند در هر حال. اصلن خیل عظیم بودند!) و همچنین دوستان وبلاگ ننویس! متشکرم. و البته خب طبیعتن وقتی شما نمیدانید من چه روزی پا به عرصه گیتی(نام مستعار بخش نوزادان بیمارستان است) گذاشتم، پس نمیتوانید به من تبریک بگویید. لذا در راستا(و بقیه جهتهای) آگاهی عموم اهالی محترم و حتا نیمه محترم(آنهایی که هنوز به مرحله تمدن و استفاده از روشهای پیچیده نرسیدهاند و هنوز کامنتهای معروف "به من سر بزن" و "تبادل لینک" پخش میکنند) اعلام میدارم بنده ۲۸ آبان حدود ۲۴ سال پیش متولد گردیدهام و خوشحال میباشم.
چند روزی که نبودم بابت گرفتاریهای عدیدهی کاری و شخصی بود. مادربزرگ عزیزم ۲ هفته پیش سکته کرد(از نوع مغزی). خوشبختانه سکته خیلی خفیف بود و حالش خیلی زود بهتر شده. هنوز کمی رفتارش و صحبتکردنش کند است، ولی هنوز لبخندش و نگاهش تغییر نکرده(و البته در علاقهی خاص ۲۴ سالهاش به من به عنوان تنها نوهی ذکور، هیچ خللی حاصل نشده D:) و هنوز ... زندهی زنده است.
از طرفی قرار شده ۳ روز اول هفته را جای دیگری(بهتر از محل فعلی، اما دورتر و شلوغتر و با حجم کاری سنگینتر) کار کنم. آن هم زمان و انرژی زیادی از من میگیرد. کلاس هم میروم. و بدین گونه وقت برای خاراندن سر نداریم، نداشتنی!
فعلن همین...
چند روزی که نبودم بابت گرفتاریهای عدیدهی کاری و شخصی بود. مادربزرگ عزیزم ۲ هفته پیش سکته کرد(از نوع مغزی). خوشبختانه سکته خیلی خفیف بود و حالش خیلی زود بهتر شده. هنوز کمی رفتارش و صحبتکردنش کند است، ولی هنوز لبخندش و نگاهش تغییر نکرده(و البته در علاقهی خاص ۲۴ سالهاش به من به عنوان تنها نوهی ذکور، هیچ خللی حاصل نشده D:) و هنوز ... زندهی زنده است.
از طرفی قرار شده ۳ روز اول هفته را جای دیگری(بهتر از محل فعلی، اما دورتر و شلوغتر و با حجم کاری سنگینتر) کار کنم. آن هم زمان و انرژی زیادی از من میگیرد. کلاس هم میروم. و بدین گونه وقت برای خاراندن سر نداریم، نداشتنی!
فعلن همین...
2006/11/07
میگم که من همینطور پیش برم قطعن ظرف مدت کوتاهی ورشکست میشم و کارتن-خواب، و باید عینک آفتابی بزنم و ویلن-به-دست تو خیابونها به شغل شریف تکدیگری مشغول بشم. نشد من از جلو کتابفروشی رد بشم و نرم تو. نشد من برم تو کتاب فروشی و کتاب نخرم.
دیروز صبح دنبال یه کاری بیرون رفته بودم از محل کارم. یه کتاب فروشی هست، به اسم انتشارات امام. من این ۱۳-۱۲ سالی که مشهدیم از تمام کتابفروشیهای اینجا خرید کردم به جز همین یکی. فقط هم به خاطر اسمش. حالا ۳-۲ ماهه کشفش کردم دیدم چه کتابهای خوبی میآره. این هم از عاقبت ظاهربینی(تصمیم گرفتم از ظاهربینی به سمت ظاهرگوشی برم. چطوره؟).
سری قبل پشت ویترینش "داستانهای کوتاه کافکا" رو گذاشته بود. خیلی جلو خودم رو گرفتم که نخرمش. البته پول هم همراهم نبود(و این هم مساله مهمیه، اما مهمتر اینکه من بعد از اینکه خودم رو کشونکشون از جلو کتاب فروشی بردم، فهمیدم که حاوی یک عدد دویست تومانی و یک عدد ۵۰ تومانی بیش نیستم. این کارت تجارت رو هم بس که سرویس بانکها خوبه، اصلن پرش نمیکنم چون یا شبکه شتاب قطعه یا ایتیام اش پول نداره یا خرابه، یا اینکه اینقدر شلوغه که از خیر پول گرفتن میگذری). این سری برای کاری مجبور شدم برم همون طرفها(قبلن هم گفتم! خب شاید شما هم مثل من فراموشکار باشید، ها؟). از جلو در کتابفروشی که رد شدم دیدم یار مهربان داره به زبان بیزبان میگه "بیا من رو بخر! دیگه گیرت نمیآد ها!". همینطور زل زده بود به من. من هم دیگه طاقت نیاوردم. یک لحظه جلو ویترین بودم. لحظهای بعد آقای کتابفروش داشت پشت و روی کتاب دنبال قیمت میگشت. این هم شگرد جدیده(حالا میگم چیه). خلاصه یه خرده کتابه رو بالا-پایین کرد، بعد برگشت گفت ۸۲۰۰! فکر کن، کتاب ۶۰۰-۵۰۰ صفحهای، ۸ هزار و دویست تومان! انگار یه چیزی محکم خورد تو سرم(مثل اون کتاب "لولی خیگانته" که وقتی از در میرفتم بیرون، داشت میگفت "دفعه بعد، نوبت منه"). دنیا جلو چشمهام تیره و تار شد. هیچی دیگه. با دست لرزان پول کتابه رو دادم و به جز اجداد اون مرحوم(کافکا منظورمه!دلم نیومد. بیتقصیر بود) به انتشارات و مملکت و فرهنگ و (به اصطلاح) ارشاد و وزیرش ناسزا گفتم. خیلی گرونه. فرض کن قبلن هر بار میرفتیم کتابفروشی به راحتی ۳-۲ تا کتاب میشد خرید. حالا همون یک دونه رو هم باید با احتیاط بخری. انتشاراتیها هم که قیمت کتاب رو یه جایی چاپ میکنن که فقط فروشنده بیرحم ببینه.
و ببینید که این یوگی و دوستان چقدر به ما ضرر زدن. بحث فرهنگ و سیاست و جنگ و باقی قضایا به کتار، هر بار تو کتابفروشی کتاب خوبی میبینم، با خودم فکر میکنم این رو هم بخرم که ممکنه دیگه به این زودیها گیرم نیاد. فکر میکنم تا چند وقت دیگه تنها کتابهایی که منتشر میشه(یا قیمتش جوریه که بشه خریدش) کتابهای فاطمه رجبیه. از اون طرف قیمت کتابها هم با سرعت سرسامآوری داره بالا میره. گمونم برنامهشون اینه که این سرانه پایین مطالعه تو ایران رو به صفر برسونن!
خلاصه سری بعد که از جلو کتابفروشی رد شدید و دیدید یه کتاب داره میگه "من رو بخر..من رو بخر" هرچه سریعتر از اون محل فرار کنید.
این رو ببینید. یاد چی میافتید؟ من که از ژول ورن تا آرتور.سی.کلارک و حتا جرج لوکاس رو یاد کردم.
دیروز صبح دنبال یه کاری بیرون رفته بودم از محل کارم. یه کتاب فروشی هست، به اسم انتشارات امام. من این ۱۳-۱۲ سالی که مشهدیم از تمام کتابفروشیهای اینجا خرید کردم به جز همین یکی. فقط هم به خاطر اسمش. حالا ۳-۲ ماهه کشفش کردم دیدم چه کتابهای خوبی میآره. این هم از عاقبت ظاهربینی(تصمیم گرفتم از ظاهربینی به سمت ظاهرگوشی برم. چطوره؟).
سری قبل پشت ویترینش "داستانهای کوتاه کافکا" رو گذاشته بود. خیلی جلو خودم رو گرفتم که نخرمش. البته پول هم همراهم نبود(و این هم مساله مهمیه، اما مهمتر اینکه من بعد از اینکه خودم رو کشونکشون از جلو کتاب فروشی بردم، فهمیدم که حاوی یک عدد دویست تومانی و یک عدد ۵۰ تومانی بیش نیستم. این کارت تجارت رو هم بس که سرویس بانکها خوبه، اصلن پرش نمیکنم چون یا شبکه شتاب قطعه یا ایتیام اش پول نداره یا خرابه، یا اینکه اینقدر شلوغه که از خیر پول گرفتن میگذری). این سری برای کاری مجبور شدم برم همون طرفها(قبلن هم گفتم! خب شاید شما هم مثل من فراموشکار باشید، ها؟). از جلو در کتابفروشی که رد شدم دیدم یار مهربان داره به زبان بیزبان میگه "بیا من رو بخر! دیگه گیرت نمیآد ها!". همینطور زل زده بود به من. من هم دیگه طاقت نیاوردم. یک لحظه جلو ویترین بودم. لحظهای بعد آقای کتابفروش داشت پشت و روی کتاب دنبال قیمت میگشت. این هم شگرد جدیده(حالا میگم چیه). خلاصه یه خرده کتابه رو بالا-پایین کرد، بعد برگشت گفت ۸۲۰۰! فکر کن، کتاب ۶۰۰-۵۰۰ صفحهای، ۸ هزار و دویست تومان! انگار یه چیزی محکم خورد تو سرم(مثل اون کتاب "لولی خیگانته" که وقتی از در میرفتم بیرون، داشت میگفت "دفعه بعد، نوبت منه"). دنیا جلو چشمهام تیره و تار شد. هیچی دیگه. با دست لرزان پول کتابه رو دادم و به جز اجداد اون مرحوم(کافکا منظورمه!دلم نیومد. بیتقصیر بود) به انتشارات و مملکت و فرهنگ و (به اصطلاح) ارشاد و وزیرش ناسزا گفتم. خیلی گرونه. فرض کن قبلن هر بار میرفتیم کتابفروشی به راحتی ۳-۲ تا کتاب میشد خرید. حالا همون یک دونه رو هم باید با احتیاط بخری. انتشاراتیها هم که قیمت کتاب رو یه جایی چاپ میکنن که فقط فروشنده بیرحم ببینه.
و ببینید که این یوگی و دوستان چقدر به ما ضرر زدن. بحث فرهنگ و سیاست و جنگ و باقی قضایا به کتار، هر بار تو کتابفروشی کتاب خوبی میبینم، با خودم فکر میکنم این رو هم بخرم که ممکنه دیگه به این زودیها گیرم نیاد. فکر میکنم تا چند وقت دیگه تنها کتابهایی که منتشر میشه(یا قیمتش جوریه که بشه خریدش) کتابهای فاطمه رجبیه. از اون طرف قیمت کتابها هم با سرعت سرسامآوری داره بالا میره. گمونم برنامهشون اینه که این سرانه پایین مطالعه تو ایران رو به صفر برسونن!
خلاصه سری بعد که از جلو کتابفروشی رد شدید و دیدید یه کتاب داره میگه "من رو بخر..من رو بخر" هرچه سریعتر از اون محل فرار کنید.
این رو ببینید. یاد چی میافتید؟ من که از ژول ورن تا آرتور.سی.کلارک و حتا جرج لوکاس رو یاد کردم.
2006/11/01
باز هم در جواب کامنت سولوژن عزیز:
راستش کار من با لپتاپ عمومن برنامهنویسیه(جدا از کارهای عمومی مثل چککردن میل و نرمافزارهای عمومی-آخریش استفاده از visio برای طراحی پلان شبکه بود). اما خب، وقتی خونه هستم از PC استفاده میکنم. دو تا مانیتور و رم ۱ گیگابایت و سیپییو پنتیوم ۴ و گرافیک ۲۵۶، طبیعتن از لپتاپ بهتر جواب میده(لااقل از سری سنترینو بهتر جواب میده، دو هستهایها رو هنوز امتحان نکردم). اما در مورد محل کارم، خب طبیعتن هم لپتاپ باید قابل حمل باشه(تصور کن یه لپتاپ ۱۷ اینچی از یه آدم لاغر ۱۹۰ سانتیمتری آویزون باشه و تاب بخوره. گمونم مثل اون پل معروف از وسط نصف بشم :)) ) هم خیلی کوچک نباشه. به نظرم مناسبترین اندازه، همون ۱۴.۱ اینچیه. هم اونقدر کوچک نیست که چیزی روش دیده نشه، هم اینکه اونقدر بزرگ و سنگین نیست که گردنم رو بشکنه.
در مورد قیمتها، مثلن در مورد همون hp dv2000t که اینهمه براش تبلیغ کردم، این نتیجهایه که من از سیستمی با همون مشخصات ایران از سایت hp گرفتم:
price $1,133.98 *
instant savings − $100.00
mail-in rebate − $50.00
price after rebate $983.98
و قیمتش در ایران ۱ میلیون و ۴۳۰ هزار تومنه. فرقش کاملن مشخصه، درسته؟ یا مثلن مکبوک ۱۰۹۹ دلاری، اینجا ۱ میلیون و ۲۸۰ هزار تومن فروخته میشه. اینجا ایران است!
و اما در مورد سوالهای ناموسی. خب من تا حالا با سیستم عامل مک کار نکردم و خیلی کنجکاوم امتحانش کنم. اما چون قسمت عمده زمان استفاده من از لپتاپ، برای کار صرف میشه، طبیعتن به خاطر ابزار کارم(از داکیومنتهای آفیس و visio و پابلیشر تا ویژوال استودیو دات نت و البته، مسائل مربوط به شبکه ویندوز) فکر نکنم تو اون زمان از مک استفاده کنم(اگر مکبوک بخرم). اما قطعن در باقی اوقات امتحانش میکنم.
پ.ن۱: این نوشته رو ۳۰۰ سال پیش نوشتم، اما نرسیدم پستش کنم.
پ.ن۲: سرم به شدت شلوغه.
پ.ن۳: خرید لپتاپ منتفی شد. تا تصمیمی دیگر، زنده باد nx6110.
راستش کار من با لپتاپ عمومن برنامهنویسیه(جدا از کارهای عمومی مثل چککردن میل و نرمافزارهای عمومی-آخریش استفاده از visio برای طراحی پلان شبکه بود). اما خب، وقتی خونه هستم از PC استفاده میکنم. دو تا مانیتور و رم ۱ گیگابایت و سیپییو پنتیوم ۴ و گرافیک ۲۵۶، طبیعتن از لپتاپ بهتر جواب میده(لااقل از سری سنترینو بهتر جواب میده، دو هستهایها رو هنوز امتحان نکردم). اما در مورد محل کارم، خب طبیعتن هم لپتاپ باید قابل حمل باشه(تصور کن یه لپتاپ ۱۷ اینچی از یه آدم لاغر ۱۹۰ سانتیمتری آویزون باشه و تاب بخوره. گمونم مثل اون پل معروف از وسط نصف بشم :)) ) هم خیلی کوچک نباشه. به نظرم مناسبترین اندازه، همون ۱۴.۱ اینچیه. هم اونقدر کوچک نیست که چیزی روش دیده نشه، هم اینکه اونقدر بزرگ و سنگین نیست که گردنم رو بشکنه.
در مورد قیمتها، مثلن در مورد همون hp dv2000t که اینهمه براش تبلیغ کردم، این نتیجهایه که من از سیستمی با همون مشخصات ایران از سایت hp گرفتم:
price $1,133.98 *
instant savings − $100.00
mail-in rebate − $50.00
price after rebate $983.98
و قیمتش در ایران ۱ میلیون و ۴۳۰ هزار تومنه. فرقش کاملن مشخصه، درسته؟ یا مثلن مکبوک ۱۰۹۹ دلاری، اینجا ۱ میلیون و ۲۸۰ هزار تومن فروخته میشه. اینجا ایران است!
و اما در مورد سوالهای ناموسی. خب من تا حالا با سیستم عامل مک کار نکردم و خیلی کنجکاوم امتحانش کنم. اما چون قسمت عمده زمان استفاده من از لپتاپ، برای کار صرف میشه، طبیعتن به خاطر ابزار کارم(از داکیومنتهای آفیس و visio و پابلیشر تا ویژوال استودیو دات نت و البته، مسائل مربوط به شبکه ویندوز) فکر نکنم تو اون زمان از مک استفاده کنم(اگر مکبوک بخرم). اما قطعن در باقی اوقات امتحانش میکنم.
پ.ن۱: این نوشته رو ۳۰۰ سال پیش نوشتم، اما نرسیدم پستش کنم.
پ.ن۲: سرم به شدت شلوغه.
پ.ن۳: خرید لپتاپ منتفی شد. تا تصمیمی دیگر، زنده باد nx6110.
2006/10/19
خب در مورد لپتاپ. من گمونم hp dv2000t رو انتخاب کنم. از نظر وزن، خب اگر بخوام دنبال لپتاپهای سبکوزن برم، انتخاب اصلیم سری sz سونی خواهد بود که راستش خیلی گرونه. در نتیجه، تنها انتخابی که با توجه به بودجه من مناسب به نظر میرسه یا خریدن یه مکبوک ۱.۸۷ دوهستهایه(حق مسلم ماست!) یا رفتن دنبال یکی از همون سه مدل که گفتم. اما از نظر کیفیت ساخت، بین ریویوهایی که خوندم ظاهرن کیفیت "دل"ها تعریفی نداره. و Benchmark های سایتهای معتبر(CNet و PCMagazine و NotebookReview برای مثال) نشون میده که پرفورمنس hp بهتره.
در مورد کامنت سولوژن(مرسی بابت توجه و وقتت):
در مورد وزن، معمولن وزنی که به صورت رسمی اعلام میشه، وزن بدنه لپتاپ با باتری استاندارده. مثلن اگر به جای باتری 6Cell استاندارد، باتری 9Cell یا 12Cell بگیری، طبیعتن به وزنش اضافه میشه. ضمن اینکه وزن واقعی لپتاپ از نظر من شامل وزن خود لپتاپ و شارژرش و متعلقات جانبیای که مجبوری همراهت ببری میشه نه وزن دستگاه. اینطور بخوای حساب کنی، زیاد فرقی نمیکنه اون ۴۰۰-۳۰۰ گرم :)
در مورد مونیتور و کیفیتش، رویوهایی که خوندم خوب بود. اما باز هم به نظرم انتخاب نهایی به شخص برمیگرده. اینکه روشنایی مانیتور و Sharpness رنگها چقدر مورد علاقهات باشه.
در مورد وایرلس هم، سولوژن عزیز، بدان و آگاه باش که همین سیمدارش رو هم محدود کردن به ۱۲۸! تا زمانی که ما به بیسیم و وایرلس و این برنامهها برسیم، احتمالن یکی دو تا انقلاب دیجیتال اتفاق افتاده و نسل لپتاپ و وایرلس منقرض شده. در عین حال، تا جایی که من دیدم اکثر چیپهای وایرلسی که استفاده میشه، مشخصاتشون یکسانه و عمومن فرقی نداره.
در مورد کامنت "یکی از چهار نفر"، یه ضربالمثلی هست که میگه داغم رو تازه نکن. از نظر زیبایی، راستش من که دستم به vaio sz نمیرسه، در نتیجه اصلن مهم نیست که لپتاپ صکصی باشه یا مثلن شبیه تختهسنگ. اما باز هم، از نظر ظاهر این مدل hp میشه گفت زیباست.
تنها چیزی که من در مورد این لپتاپ به عنوان نقص خوندم، تاچپدش بود که ظاهرن حرکت دست روش سخته و دکمههای تاچپد که به قول این ریویونویسهای عزیز الگانت نیست و موقع فشردهشدن، "کلیک" نمیکنه! اولن که خب، معمولن تا جایی که بشه بهتره از ماوس استفاده کرد. جدا از اون، من خودم یکی از چیزهایی که در مورد لپتاپ خودم خیلی دوست داشتم این بود که در مواقع معدودی هم که میخواستم از تاچپد استفاده کنم، دکمهها خیلی راحت فشرده میشدن و خیلی راحت با فشار کم انگشتهای شصت، میتونستم ازشون استفاده کننم. در حالی که در مورد سونی وایو fe، دکمهها "کلیک" میکردن و به قول رویونویسان الگانت بودن، اما استفاده ازشون کار من رو خیلی کند میکرد.
و این بود انشای ما در مورد لپتاپ. یه سری لینک هم از رویوهایی که خوندم این پایین گذاشتم. همین دیگه، تموم شد!
ویدیو در مورد hp dv2000t
۳۶۰ درجه!
رویو از سایت DigitalTrends ۱ + ۲ + ۳ + ۴
خوب ولی بدون مشخصات فنی
از سایت NotebookReview
در مورد کارایی ویندوز Home Edition با تکنولوژی دوهستهای
باز هم رویو
از LaptopMagazine
از سایت cnet
در مورد کامنت سولوژن(مرسی بابت توجه و وقتت):
در مورد وزن، معمولن وزنی که به صورت رسمی اعلام میشه، وزن بدنه لپتاپ با باتری استاندارده. مثلن اگر به جای باتری 6Cell استاندارد، باتری 9Cell یا 12Cell بگیری، طبیعتن به وزنش اضافه میشه. ضمن اینکه وزن واقعی لپتاپ از نظر من شامل وزن خود لپتاپ و شارژرش و متعلقات جانبیای که مجبوری همراهت ببری میشه نه وزن دستگاه. اینطور بخوای حساب کنی، زیاد فرقی نمیکنه اون ۴۰۰-۳۰۰ گرم :)
در مورد مونیتور و کیفیتش، رویوهایی که خوندم خوب بود. اما باز هم به نظرم انتخاب نهایی به شخص برمیگرده. اینکه روشنایی مانیتور و Sharpness رنگها چقدر مورد علاقهات باشه.
در مورد وایرلس هم، سولوژن عزیز، بدان و آگاه باش که همین سیمدارش رو هم محدود کردن به ۱۲۸! تا زمانی که ما به بیسیم و وایرلس و این برنامهها برسیم، احتمالن یکی دو تا انقلاب دیجیتال اتفاق افتاده و نسل لپتاپ و وایرلس منقرض شده. در عین حال، تا جایی که من دیدم اکثر چیپهای وایرلسی که استفاده میشه، مشخصاتشون یکسانه و عمومن فرقی نداره.
در مورد کامنت "یکی از چهار نفر"، یه ضربالمثلی هست که میگه داغم رو تازه نکن. از نظر زیبایی، راستش من که دستم به vaio sz نمیرسه، در نتیجه اصلن مهم نیست که لپتاپ صکصی باشه یا مثلن شبیه تختهسنگ. اما باز هم، از نظر ظاهر این مدل hp میشه گفت زیباست.
تنها چیزی که من در مورد این لپتاپ به عنوان نقص خوندم، تاچپدش بود که ظاهرن حرکت دست روش سخته و دکمههای تاچپد که به قول این ریویونویسهای عزیز الگانت نیست و موقع فشردهشدن، "کلیک" نمیکنه! اولن که خب، معمولن تا جایی که بشه بهتره از ماوس استفاده کرد. جدا از اون، من خودم یکی از چیزهایی که در مورد لپتاپ خودم خیلی دوست داشتم این بود که در مواقع معدودی هم که میخواستم از تاچپد استفاده کنم، دکمهها خیلی راحت فشرده میشدن و خیلی راحت با فشار کم انگشتهای شصت، میتونستم ازشون استفاده کننم. در حالی که در مورد سونی وایو fe، دکمهها "کلیک" میکردن و به قول رویونویسان الگانت بودن، اما استفاده ازشون کار من رو خیلی کند میکرد.
و این بود انشای ما در مورد لپتاپ. یه سری لینک هم از رویوهایی که خوندم این پایین گذاشتم. همین دیگه، تموم شد!
ویدیو در مورد hp dv2000t
۳۶۰ درجه!
رویو از سایت DigitalTrends ۱ + ۲ + ۳ + ۴
خوب ولی بدون مشخصات فنی
از سایت NotebookReview
در مورد کارایی ویندوز Home Edition با تکنولوژی دوهستهای
باز هم رویو
از LaptopMagazine
از سایت cnet
2006/10/18
راستش میشود به زندگی روزمره و عادی هم هزار جور نگاه کرد. میشود دید و فهمید، و البته نوشت(البته باز، در وبلاگ). اما خب... "حسش نیست".
پ.ن: سالهای ساله میخوام لیست لینکهام رو آپدیت کنم هی نمیشه(نخوانید هی تنبلی میکنم، بخوانید هی نمیشه!). این سری که برق بلاگرولینگ رفته بود، عهد کردم با خودم که وقتی دوباره راه افتاد و کمکهای شایانش به جیغ و داد آپدیت شدن وبلاگها را از سر گرفت، لیست رو آپدیت کنم. حالا وقتش شده. احتمالن تا فردا لیست پاکسازی میشود.
hp dv2000t یا Dell Inspiron 640m یا Dell D620. مساله این است. از نظر پرفورمنس و کیفیت ساخت، کسی اطلاعی از این ۳ مدل لپتاپ دارد؟
پ.ن: سالهای ساله میخوام لیست لینکهام رو آپدیت کنم هی نمیشه(نخوانید هی تنبلی میکنم، بخوانید هی نمیشه!). این سری که برق بلاگرولینگ رفته بود، عهد کردم با خودم که وقتی دوباره راه افتاد و کمکهای شایانش به جیغ و داد آپدیت شدن وبلاگها را از سر گرفت، لیست رو آپدیت کنم. حالا وقتش شده. احتمالن تا فردا لیست پاکسازی میشود.
hp dv2000t یا Dell Inspiron 640m یا Dell D620. مساله این است. از نظر پرفورمنس و کیفیت ساخت، کسی اطلاعی از این ۳ مدل لپتاپ دارد؟
2006/10/08
اصولن بعضی اتفاقات و مناظر و غیره، فقط از پشت شیشهی تلویزیون بدیع و دلنشیناند.
تصور کنید: پیادهرو خلوت، یک طرف دیوار آجری، یک طرف ردیف بیپایان درختها. صدای Charles Aznavour. کمی برگ درخت زیر پا ریخته و خشخشاش با هر گامی که بر میدارید، بلند میشود. باد خنک بعد از ظهر پاییز، برگهای زرد و قرمز را به رقص در میآورد و روی موها و شانههایتان میریزد.
هیچی دیگه! میری خونه میبینی تیشرت تازه اطو شدهات پر از لک شده و حتا تا ته جورابت پر برگه. میگم که! این جور مناظر رو باید تو فیلم دید، نه اینکه خودت هم وسطش باشی.
هان ای دست مهربان طبیعت! ۲ عدد تیشرت نو و اطو شده مرا به گند کشیدی(از همه بدتر، خودم اطوشان کرده بودم). از این پس از وسط بلوار راه میسپرم، آآآه.
پ.ن: بدون ربط به نوشته بالا؛ از آهنگهای مورد علاقه من؛ گوش کنید: Thè ŵìnd thât shäkës thê bârlèy - Dêãd Cän Dåncë
تصور کنید: پیادهرو خلوت، یک طرف دیوار آجری، یک طرف ردیف بیپایان درختها. صدای Charles Aznavour. کمی برگ درخت زیر پا ریخته و خشخشاش با هر گامی که بر میدارید، بلند میشود. باد خنک بعد از ظهر پاییز، برگهای زرد و قرمز را به رقص در میآورد و روی موها و شانههایتان میریزد.
هیچی دیگه! میری خونه میبینی تیشرت تازه اطو شدهات پر از لک شده و حتا تا ته جورابت پر برگه. میگم که! این جور مناظر رو باید تو فیلم دید، نه اینکه خودت هم وسطش باشی.
هان ای دست مهربان طبیعت! ۲ عدد تیشرت نو و اطو شده مرا به گند کشیدی(از همه بدتر، خودم اطوشان کرده بودم). از این پس از وسط بلوار راه میسپرم، آآآه.
پ.ن: بدون ربط به نوشته بالا؛ از آهنگهای مورد علاقه من؛ گوش کنید: Thè ŵìnd thât shäkës thê bârlèy - Dêãd Cän Dåncë
2006/10/05
2006/10/03
در راستای کیوکیو و داستان و تبدیل اینجا به مهدکودک، و تولید مطالب گروه سنی الف-و حتا قبلتر-، کسی ایدهای در مورد RAB که "هورکراکس" میان دریاچه را از بین برده بود(در کتاب ۶ هری پاتر) دارد؟
میگویند "آر.ای.بی" مخفف "ریگولوس.ای. بلک" اخوی مرحوم سیریوس است.
- درباره Horcrux
- درباره Horcrux های شناخته شده و احتمالی
- درباره کتاب ۷
- درباره R.A.B. به قسمت آخر، بخش Translations of R.A.B. and Black توجه کنید. روشنگرانه است!
میگویند "آر.ای.بی" مخفف "ریگولوس.ای. بلک" اخوی مرحوم سیریوس است.
- درباره Horcrux
- درباره Horcrux های شناخته شده و احتمالی
- درباره کتاب ۷
- درباره R.A.B. به قسمت آخر، بخش Translations of R.A.B. and Black توجه کنید. روشنگرانه است!
2006/09/30
ها ها یادم اومد "بز ریشدار قرمز" کی بود. اون بزه بود که مادر کیوکیو رو(که ابروهاش رو یه فرشته دستکاری کرده بود و مرتب بلند میشد) خورده بود.
داستانش رو "سروش کودکان" چاپ میکرد. یه مدتی یادمه به جای "کیهان بچهها"، سروش میگرفتم تا اون هم خراب شد. اول کیهان بچهها پر شد از مطالب تبلیغاتی و شعار، معصومیتاش رو از دست داد، بعدش هم سروش.
جالبه. برنامههای محبوب کودکی ما "سرندیپیتی"(اونهایی که رنگشون زرد بود و همگی با هم گریه میکردن رو یادتونه؟ :-)))) ) و "پت پستچی" و "فانوس دریایی" و "باغچه حیوانات" بود، حالا بچهها سریال نرگس رو دنبال میکنن. ما کیهان بچهها میخوندیم، حالا بچهها... اصولن چیزی میخونن؟ همگی دنبال پلی استیشن و گیمنت هستن! کی برای بچهها برنامه ریزی میکنه؟ نتیجهی این بچگی، چه جور آدمی میشه؟ نمیدونم... شاید یه خرده به نظر قدیمی بیاد، اما یه خرده معصومیت برای بچهها لازم نیست؟ واقعن با این مزخرفات بیارزشی که مرتب از نلویزیون به خورد ذهن تاثیرپذیر بچهها داده میشه، باید انتظار چه نتیجهای داشت؟
و جالبتر از همه، پدر و مادرهایی هستن که حاضر نیست به خاطر بچههاشون حتا یک لحظه تلویزیون رو خاموش کنن، و از سریال و فیلم مورد علاقهشون بگذرن. یه جور بیتفاوتی و بیمبالاتی نسبت به تربیت و فرهنگ تو کل جامعه دیده میشه. واقعن با بودجهی اون مزخرف ۷۵ قسمتی که از تلویزیون پخش شد، میشد چند جلد کتاب چاپ کرد؟ یا در سطح جامعه چقدر کار فرهنگی کرد برای بالا بردن ضریب نفوذ مطالعه؟ واقعن باعث تاسفه که تمام سرمایه و استعداد کشور اینطور هدر میره. استعدادهایی که نادیده گرفته میشه، و پولی که هزینهی مزخرفات مبتذل تلویزیونی میشه که همهشون، حتا برنامهی آشپزی و دوبله فیلمهای خارجی، به زور پر شده از (به اصطلاح!)ایدئولوژی نفرتانگیز مهوع.
بگذریم...
پ.ن: تصحیح میشود بزه(همون ریشدار قرمز) مادر کیوکیو رو نخورده بود، زندانی کرده بود. اصلن اصل ماجرا راجع به جستجوی کیوکیو برای مادرش بود.
داستانش رو "سروش کودکان" چاپ میکرد. یه مدتی یادمه به جای "کیهان بچهها"، سروش میگرفتم تا اون هم خراب شد. اول کیهان بچهها پر شد از مطالب تبلیغاتی و شعار، معصومیتاش رو از دست داد، بعدش هم سروش.
جالبه. برنامههای محبوب کودکی ما "سرندیپیتی"(اونهایی که رنگشون زرد بود و همگی با هم گریه میکردن رو یادتونه؟ :-)))) ) و "پت پستچی" و "فانوس دریایی" و "باغچه حیوانات" بود، حالا بچهها سریال نرگس رو دنبال میکنن. ما کیهان بچهها میخوندیم، حالا بچهها... اصولن چیزی میخونن؟ همگی دنبال پلی استیشن و گیمنت هستن! کی برای بچهها برنامه ریزی میکنه؟ نتیجهی این بچگی، چه جور آدمی میشه؟ نمیدونم... شاید یه خرده به نظر قدیمی بیاد، اما یه خرده معصومیت برای بچهها لازم نیست؟ واقعن با این مزخرفات بیارزشی که مرتب از نلویزیون به خورد ذهن تاثیرپذیر بچهها داده میشه، باید انتظار چه نتیجهای داشت؟
و جالبتر از همه، پدر و مادرهایی هستن که حاضر نیست به خاطر بچههاشون حتا یک لحظه تلویزیون رو خاموش کنن، و از سریال و فیلم مورد علاقهشون بگذرن. یه جور بیتفاوتی و بیمبالاتی نسبت به تربیت و فرهنگ تو کل جامعه دیده میشه. واقعن با بودجهی اون مزخرف ۷۵ قسمتی که از تلویزیون پخش شد، میشد چند جلد کتاب چاپ کرد؟ یا در سطح جامعه چقدر کار فرهنگی کرد برای بالا بردن ضریب نفوذ مطالعه؟ واقعن باعث تاسفه که تمام سرمایه و استعداد کشور اینطور هدر میره. استعدادهایی که نادیده گرفته میشه، و پولی که هزینهی مزخرفات مبتذل تلویزیونی میشه که همهشون، حتا برنامهی آشپزی و دوبله فیلمهای خارجی، به زور پر شده از (به اصطلاح!)ایدئولوژی نفرتانگیز مهوع.
بگذریم...
پ.ن: تصحیح میشود بزه(همون ریشدار قرمز) مادر کیوکیو رو نخورده بود، زندانی کرده بود. اصلن اصل ماجرا راجع به جستجوی کیوکیو برای مادرش بود.
2006/09/28
دیشب فیلم Constant Gardner را دیدم. بعد از مدتها یک فیلم کم و بیش عالی دیدم. البته کنار دستم Sliding Doors و Closer هم بود. این طوری میشود دیگر! گاهی دندانگیرترین فیلمی که نصیبت میشود Scary Movie است، گاهی هم اینطور! اما فیلم عالی بود. بازی رالف فینس(تلفظ اش چطور است؟ فینس یا فاینس؟) بینظیر است، همینطور بازی ریچل وایس(دوباره، تلفظ اش درست است؟).
فیلم شاهکار نیست. از نظر من مقداری مشکل دارد. اول از همه رابطه جاستین و تسا... خب کمی غیرعادی است. آن برخورد اولیه و عشق آتشین با بازی بینقص هنرپیشهها عالی درآمده است. اما چرا تسا در مورد کارش چیزی به جاستین نمیگوید؟ چرا جاستین را در تحقیقاتش و حقایقی که کشف میکتد شریک نمیکند؟ دلیل تسا(حمایت از جاستین) تا حدی قابل قبول به نظر میرسد، اما تا حدی. راستش جاستین قبل از قتل تسا، کمی ... بیاراده به نظر میرسد. انگار عمدن به مسائل واضح اطرافش فکر نمیکند. جاستین هیچ تلاشی برای شناخت همسرش نمیکند. عجیب نیست؟
در مورد شغل جاستین و تسا هیچ نمیدانیم. ماهیت دقیق شغل دیپلماتیک جاستین مشخص نیست. عملن تنها "کار"ی که جاستین انجام میدهد، رسیدگی به گیاهانش است. شغل تسا چطور؟ روزنامهنگار؟ فعال سیاسی؟ فعال اجتماعی؟ در افریقا چطور؟ فعالیتهایش داوطلبانه است؟ یا وابسته به سازمان ملل؟
رابطه تسا و سندی هم برای من کمی عجیب است. چرا تسا خودش را به خاطر آن نامه در اختیار سندی قرار دهد(لااقل به او پیشنهاد کند)؟ چرا از طریق جاستین وارد نشود؟ این همه پنهانکاری برای چه؟
و این خودویرانگری تسا، این زندگی دوگانه، به چه انگیزهای است؟ اتفاقی در گذشته؟ یا صرفن ندای وجدان؟
و چرا تسا به سادگی گزارشش را به جای مراجع دولتی به مطبوعات نداد؟ طبیعتن فیلمساز نمیتواند قدرت رسانهها را در جهان امروز انکار کند. تسا با توجه به شواهد پیش رو(نمونه آشکارش، سندی است) نمیتواند حدس بزند که نتیجه گزارشش در دولت، درخشان نخواهد بود؟
و فیلم در کجای افریقا اتفاق میافتد؟ شاید به دلیل درک ناکامل من از لهجهی بازیگران، متوجه مکان اتفاقات نشدم، اما اگر مطرح نشده باشد آنوقت... تمام افریقایی که در فیلم نشان داده میشود، مناظر زیباست، همراه با فقر شدید. واقعن "تمام" افریقا دچار همین مشکلات است؟
اما جدای از این مسائل جزئی(باز، از نظر من) فیلم عالی بود. فینس هنرپیشه مورد علاقه من است. از ریچل وایس تا بهحال فیلمی ندیده بودم، اما بازیاش درخشان است(برنده اسکار نقش مکمل شد). در تمام صحنهها، چه صحنههای عاشقانه، چه زمانی که درگیر وقایع مربوط به مبارزهاش است، باورپذیر و دوستداشتنی است. و باز رالف فینس... در اینکه من فینس را دوست دارم شکی نیست! هرجای این نوشته هم که شد، اسمش را آوردم :-) اما بازیاش فوقالعاده است. چه رفتار آرام و دلپذیر و کمی گیجش به عنوان دیپلمات میانپایه، چه به عنوان همسر تسا، عالی است. و اودیسهاش از قتل تسا تا قتل خودش به شدت باورپذیر است. فیلم در نیمه دوم(بعد از فلشبکها) کمی فشرده میشود، اما فینس هیچوقت قهرمان نیست و نکته اصلی همین است. اودیسه فینس رسیدن از نقطه A(همسر بیاطلاع همسر-به-قتل-رسیده) به نقطه B(قهرمان مبارزه با غولهای دارویی) نیست. به نظر من "دور خود چرخیدن" است(اول به دنبال شایعات، و بعد از روشن شدن پاکی همسرش، به دنبال شناخت او، و البته، واقعیت بیرحم جنایتهای غولهای دارویی). در مورد خط اصلی داستان چیزی نمینویسم که لذت دیدن فیلم کم نشود. اما دیدن فیلم اکیدن توصیه میشود.
پ.ن: من منتقد سینمایی نیستم، خود هم این مساله را میدانم. اینها فقط برداشتهای خام من از فیلم بود.
فیلم شاهکار نیست. از نظر من مقداری مشکل دارد. اول از همه رابطه جاستین و تسا... خب کمی غیرعادی است. آن برخورد اولیه و عشق آتشین با بازی بینقص هنرپیشهها عالی درآمده است. اما چرا تسا در مورد کارش چیزی به جاستین نمیگوید؟ چرا جاستین را در تحقیقاتش و حقایقی که کشف میکتد شریک نمیکند؟ دلیل تسا(حمایت از جاستین) تا حدی قابل قبول به نظر میرسد، اما تا حدی. راستش جاستین قبل از قتل تسا، کمی ... بیاراده به نظر میرسد. انگار عمدن به مسائل واضح اطرافش فکر نمیکند. جاستین هیچ تلاشی برای شناخت همسرش نمیکند. عجیب نیست؟
در مورد شغل جاستین و تسا هیچ نمیدانیم. ماهیت دقیق شغل دیپلماتیک جاستین مشخص نیست. عملن تنها "کار"ی که جاستین انجام میدهد، رسیدگی به گیاهانش است. شغل تسا چطور؟ روزنامهنگار؟ فعال سیاسی؟ فعال اجتماعی؟ در افریقا چطور؟ فعالیتهایش داوطلبانه است؟ یا وابسته به سازمان ملل؟
رابطه تسا و سندی هم برای من کمی عجیب است. چرا تسا خودش را به خاطر آن نامه در اختیار سندی قرار دهد(لااقل به او پیشنهاد کند)؟ چرا از طریق جاستین وارد نشود؟ این همه پنهانکاری برای چه؟
و این خودویرانگری تسا، این زندگی دوگانه، به چه انگیزهای است؟ اتفاقی در گذشته؟ یا صرفن ندای وجدان؟
و چرا تسا به سادگی گزارشش را به جای مراجع دولتی به مطبوعات نداد؟ طبیعتن فیلمساز نمیتواند قدرت رسانهها را در جهان امروز انکار کند. تسا با توجه به شواهد پیش رو(نمونه آشکارش، سندی است) نمیتواند حدس بزند که نتیجه گزارشش در دولت، درخشان نخواهد بود؟
و فیلم در کجای افریقا اتفاق میافتد؟ شاید به دلیل درک ناکامل من از لهجهی بازیگران، متوجه مکان اتفاقات نشدم، اما اگر مطرح نشده باشد آنوقت... تمام افریقایی که در فیلم نشان داده میشود، مناظر زیباست، همراه با فقر شدید. واقعن "تمام" افریقا دچار همین مشکلات است؟
اما جدای از این مسائل جزئی(باز، از نظر من) فیلم عالی بود. فینس هنرپیشه مورد علاقه من است. از ریچل وایس تا بهحال فیلمی ندیده بودم، اما بازیاش درخشان است(برنده اسکار نقش مکمل شد). در تمام صحنهها، چه صحنههای عاشقانه، چه زمانی که درگیر وقایع مربوط به مبارزهاش است، باورپذیر و دوستداشتنی است. و باز رالف فینس... در اینکه من فینس را دوست دارم شکی نیست! هرجای این نوشته هم که شد، اسمش را آوردم :-) اما بازیاش فوقالعاده است. چه رفتار آرام و دلپذیر و کمی گیجش به عنوان دیپلمات میانپایه، چه به عنوان همسر تسا، عالی است. و اودیسهاش از قتل تسا تا قتل خودش به شدت باورپذیر است. فیلم در نیمه دوم(بعد از فلشبکها) کمی فشرده میشود، اما فینس هیچوقت قهرمان نیست و نکته اصلی همین است. اودیسه فینس رسیدن از نقطه A(همسر بیاطلاع همسر-به-قتل-رسیده) به نقطه B(قهرمان مبارزه با غولهای دارویی) نیست. به نظر من "دور خود چرخیدن" است(اول به دنبال شایعات، و بعد از روشن شدن پاکی همسرش، به دنبال شناخت او، و البته، واقعیت بیرحم جنایتهای غولهای دارویی). در مورد خط اصلی داستان چیزی نمینویسم که لذت دیدن فیلم کم نشود. اما دیدن فیلم اکیدن توصیه میشود.
پ.ن: من منتقد سینمایی نیستم، خود هم این مساله را میدانم. اینها فقط برداشتهای خام من از فیلم بود.
2006/09/27
2006/09/24
- VS.Net 2005 باگ دارد به چه بزرگی!
-تکنیکال ساپورت مایکروسافت در عرض 15 دقیقه 8 دقیقه جواب داد!
- یک راه خوب برای حل کردن سریع مشکل، موکول کردن استفاده از دستشوئی به بعد از حل کردن آن است.
پ.ن: دو-سه روزی وبلاگ نخوانی، بر که گشتی! ببینی موج دیگری در وبلاگستان به راه افتاده. خواستم دیروز در مورد جوانترین روزنامهنگار و ... و واکنشهای نهچندان دلنشین بلاگرهای دیگر به آن(او، در حقیقت) بنویسم، اما همان مشکلی که نهایتن با زور حل شد(بالا نوشتم، زورش هم پرزور بود) نگذاشت. امروز دیدم علی و استاد پاپ(آن که توهین نکرد!) مبسوط نوشتهاند. بخوانید:
روزی که وبلاگستان حقیر بود - سولوژن(+)
ماجراي كورش ضيابری از ... - علی قدیمی(+)
پ.پ.ن: اگر رفتید و خواندید، کامنت پاپ را هم بر نوشته علی بخوانید(گفتم که! این پاپ توهین نمیکند).
-تکنیکال ساپورت مایکروسافت در عرض
- یک راه خوب برای حل کردن سریع مشکل، موکول کردن استفاده از دستشوئی به بعد از حل کردن آن است.
پ.ن: دو-سه روزی وبلاگ نخوانی، بر که گشتی! ببینی موج دیگری در وبلاگستان به راه افتاده. خواستم دیروز در مورد جوانترین روزنامهنگار و ... و واکنشهای نهچندان دلنشین بلاگرهای دیگر به آن(او، در حقیقت) بنویسم، اما همان مشکلی که نهایتن با زور حل شد(بالا نوشتم، زورش هم پرزور بود) نگذاشت. امروز دیدم علی و استاد پاپ(آن که توهین نکرد!) مبسوط نوشتهاند. بخوانید:
روزی که وبلاگستان حقیر بود - سولوژن(+)
ماجراي كورش ضيابری از ... - علی قدیمی(+)
پ.پ.ن: اگر رفتید و خواندید، کامنت پاپ را هم بر نوشته علی بخوانید(گفتم که! این پاپ توهین نمیکند).
2006/09/19
شوالیههای شجاع امروزی، سوار بر مرکب پدرانشان، به شکار جنس مخالف میروند!
پیشنهاد میکنم یک نفر بیاید یکی از این کتاب های How to date successfully (حتا بدتر! در مایههای How to be irresistible to women :)) )را ترجمه کند و در اختیار همجنسان ما، دوستان مشغول به "متر کردن" خیابان و "حجم کردن"! دختران قرار دهد. این همه "مرد مریخی و زئوسی زن آفرودیتی و ونوسی" نوشتند و "۹۹ راه موفقیت در زندگی" را به خورد مردم دادند، این هم رویش! چه ایرادی دارد؟ هم خودش رستگار میشود(بدون شک!) هم آلودگی صوتی و تصویری را کم میکند و اعصاب قومی را راحت میکند.اصلن به عنوان یک مصلح اجتماعی جریان تاریخ را تغییر میدهد. خلاصه از ما گفتن بود.
پ.ن: جنگل بهترین و دقیقترین کلمه برای توصیف خیابانهای شهر است. هیچکجایش ذرهای آرامش پیدا نمیکنید. کجا بود که بستن در با صدای بلند جریمه داشت؟
پیشنهاد میکنم یک نفر بیاید یکی از این کتاب های How to date successfully (حتا بدتر! در مایههای How to be irresistible to women :)) )را ترجمه کند و در اختیار همجنسان ما، دوستان مشغول به "متر کردن" خیابان و "حجم کردن"! دختران قرار دهد. این همه "مرد مریخی و زئوسی زن آفرودیتی و ونوسی" نوشتند و "۹۹ راه موفقیت در زندگی" را به خورد مردم دادند، این هم رویش! چه ایرادی دارد؟ هم خودش رستگار میشود(بدون شک!) هم آلودگی صوتی و تصویری را کم میکند و اعصاب قومی را راحت میکند.اصلن به عنوان یک مصلح اجتماعی جریان تاریخ را تغییر میدهد. خلاصه از ما گفتن بود.
پ.ن: جنگل بهترین و دقیقترین کلمه برای توصیف خیابانهای شهر است. هیچکجایش ذرهای آرامش پیدا نمیکنید. کجا بود که بستن در با صدای بلند جریمه داشت؟
2006/09/16
برگشتم.
نوشتنی زیاده، اما اولین شرط نوشتن، "مود"ه که وجود نداره. اگر شما هم مثل من با مشتی احمق کند نادان طرف بودید که فقط دنبال کلکهای کثیف کوچکشون هستن که بیشتر جلو یه مشت مسئول نادانتر از خودشون مطرح بشن و مسائل احمقانه مثل این، بیشتر از این نمینوشتید.
نمیدونم چرا موندم اینجا! یعنی میدونم، اما نمیدونم چطور تا حالا تحمل کردم، و چطور قراره این یکی-دو ماه رو هم تحمل کنم؟!
نوشتنی زیاده، اما اولین شرط نوشتن، "مود"ه که وجود نداره. اگر شما هم مثل من با مشتی احمق کند نادان طرف بودید که فقط دنبال کلکهای کثیف کوچکشون هستن که بیشتر جلو یه مشت مسئول نادانتر از خودشون مطرح بشن و مسائل احمقانه مثل این، بیشتر از این نمینوشتید.
نمیدونم چرا موندم اینجا! یعنی میدونم، اما نمیدونم چطور تا حالا تحمل کردم، و چطور قراره این یکی-دو ماه رو هم تحمل کنم؟!
2006/09/07
-و اما اعصابمان خرد و غیره میباشد. خوشم نمیآد برنامهام مشخص نباشه، که سرنوشتم به تصمیم فلان شورا یا جلسه بستگی داشته باشه که همه میدونیم چطور تصمیماتشون گرفته میشه(۱۰۰ درصد رندم! بسته به وضعیت هوا و فشار جوی و نوع صبحانه مصرف شده و علیالخصوص جهت وزش باد). بنابراین طبیعیه که حس و حال نوشتن نمیمونه.
-از شنبه تا شنبه نیستم. یه مسافرت به شدت لازم میرم. از تابستون سال پیش درست و حسابی مسافرت نرفته بودم. عید که تمام مدت رو پروژه کار میکردم، بعدش هم جز اون ۳ روزی که برای نمایشگاه رفتم تهران، خبری نبود. سعی میکنم در طول راه عکس بگیرم و بنویسم.
-و از احوالات بههمریخته ما همین بس که Meat Loaf را با Pink Floyd و Andrew Lloyd Weber و شجریان و اوهام، گوش مینماییم.
-این دوستمون اینجا یه مطلبی راجع به خرید لپتاپ نوشته. من یه تکه کوچک از تجربه خودم بهش اضافه میکنم.
گمونم تو ایران، به خاطر تحریم و نبود گارانتی مطمئن و خدمات پس-از-فروش خیلی ضعیف و نبود نمایندگی مستقیم شرکتها و البته مهمتر از همه، قیمت بالای لپتاپ به نسبت درآمد متوسط یه ایرانی، برای خرید لپتاپ باید دقت خیلی بیشتری کرد. به نظرم اولین و مهمترین چیزی که موقع خرید باید کاملن مشخص بشه هدف از خرید لپتاپه. لپتاپ خریدن یه سری مزیت کلی داره که در اون بحثی نیست(قابل حمل بودن و ...)، اما اگر برای کار و به دلیل خاصی خریده میشه، باید متناسب با نوع کار دنبال خرید رفت. به عنوان مثال اندازه مونیتور، فاکتور مهمیه که وزن لپتاپ و اندازهاش با تغییر سایز اون، تغییر میکنه و انتخاب اندازه مناسب، کاملن به کاربرد لپتاپ برای شما بستگی داره. من چون با لپتاپم کد مینویسم، کمتر از ۱۵ اینچ زیاد برام جالب نبود(چون هنوز قراره از چشمم استفاده کنم و اصلن برام خوشایند نیست که در راه استفاده از تکنولوژی جدید شیشه عینکم کلفتتر بشه!). اگر کسی برای استفاده تجاری لپتاپ میخره، شاید اندازههای کمتر از ۱۴ براش مناسب باشه. همین مساله در مورد قدرت CPU و نوعش، مقدار و نوع RAM، نوع کارت گرافیک و نوع هارد(حجمش و دورش و نوعش) هم صدق میکنه، چون عمومن قابلیت ارتقا لپتاپ به نسبت PC خیلی محدودتره و بعد از مدتی، هر قدر هم که پول بابتش داده باشید از دور خارج میشه.
مساله دوم اینکه نویسنده فقط مسائل فنی لپتاپ رو بررسی کرده(به طور کامل و دقیق)، اما چیزی که به همون اندازه مهمه، مشخصات فنی خود خریداره! وزن لپتاپ من حدودن ۲.۶ کیلوگرمه و به نسبت جزو لپتاپهای سبک محسوب میشه، اما... اگر مثل من عادت به پیادهروی طولانی دارید و نیاز مبرمی به اندازه مانیتور بالا ندارید، تا جایی که ممکنه سعی کنید لپتاپ کوچکتر و سبکوزنتر بخرید. گمونم برای هر خریداری قبل از خرید لپتاپ لازم باشه یکی دو ساعت با کیف حاوی لپتاپ و شارژر و باقی متعلقاتش پیادهروی کنه. بعدش قطعن سعی میکنه تا حد امکان هر اینچ و گرم اضافه رو کم کنه(البته این شامل حال بدنسازها و وزنهبردارها و غیره نمیشه. اونها PC رو هم روی دوششون حمل میکنن!). به یاد داشته باشید که مهمترین قابلیت لپتاپ، قابل حمل بودنشه. نذارید امکانات بیشتر، این قابلیتش رو محدود کنه.
مساله دیگه نوع مانیتوره. معمولن کیفیت مانیتور لپتاپ توی نور داخلی زیاد قابل بررسی نیست. اما تفاوت کیفیت LCD ها توی نور آفتاب کاملن مشخص و واضحه(و اونوقته که مشخص میشه چرا LCD های سونی، بیرقیبه!). بد بودن کیفیت LCD میتونه کارایی شما رو(مدت زمانی که میتونید کار کنید بدون این که چشمهاتون خسته بشن، جاهایی که میتونید از لپتاپتون استفاده کنید و ...) کم کنه. در ضمن اگر قرار به مقایسه بود، دقت کنید که شدت روشنایی دو نوع مونیتوری که مقایسه میکنید یکسان باشه.
مساله گرمای لپتاپ هم مساله مهمیه. اگر قراره مدت زیادی با لپتاپ کار کنید، گرم شدن زیر لپتاپ میتونه باعث عرق کردن LAP تون! بشه و این گاهی خیلی ناخوشاینده. یا مثلن در مورد لپتاپهای سونی، دو سه مدلی که من تونستم روشون کار کنم، سمت راست کیبردشون داغ میکنه(کاملن محسوس) و این برای منی که به طور معمول کف دستم عرق میکنه، وحشتناکه. ممکنه به طور معمول این مسائل کوچک به نظر بیاد و در مقابل برند سونی یا مونیتور اکس-برایت و سیپییو دوال کور زیاد دیده نشه، اما وقتی برای کاری نیاز به تمرکز کامل دارید و گرمای کیبرد باعث عرق کردن دستتون شد و حواستون پرت شد و اعصابتون خرد، اون وقت گمون نکنم سیپییو سلرون با دوال کور فرقی داشته باشه!
مساله دیگه کیفیت کیبرده. در مورد کیبردهای مختلف میتونید ریویوها رو روی اینترنت بخونید، اما راحتی کار با کیبرد خیلی مهمه و اگر کیبرد خوشدست نباشه، کارایی شما رو محدود میکنه. باز هم برمیگردیم به مشخصات فنی خریدار. کیبرد بد با ارگونومی نامناسب به دست شما(انگشتها و مچ) فشار میآره و باعث بروز مشکل میشه.
مساله خیلی مهم دیگه، طول عمر باتریه. اصلن به اعدادی که به عنوان مدت کارکرد باتری داخل مشخصات لپتاپ نوشته شده اعتماد نکنید. پارامترهایی که روی مدت شارژ باتری اثر میذارن خیلی زیادن(شدت روشنایی LCD، نوع کار انجام شده با لپ تاپ، استفاده کردن یا نکردن از DVD-Drive، و اینکه سیپییو، از نوع Speed Step هست یا نه) و اون اعلام رسمی مدت زمان شارژ، تحت شرایط خاصی تست میشه که ایدهآله، در حالی که شراطي کار معمولن ایدهآل نیست. در این مورد هم مطمئنترین کار، خوندن ریویو از چند منبع مختلف و مقایسه کردن اونها با همه.
راستی نوع ویندوز لپتاپ هم مهمه. معمولن روی همه لپتاپها ویندوز اریژینال نصبه، اما ویندوز Home Edition با Professional چند تا فرق داره که مهمترینشون اینه که ویندوز هوم ادیشن نمیتونه با دامین، جوین بشه و فقط به ورکگروپ جوین میشه و یه سری امکانات مثل IIS روش قابل اجرا نیست. خلاصه مثل من مجبور نشید به خاطر مخصوصن این دو خاصیت، ویندوز اریژینال آپدیت شده مرتب رو دستکاری کنید و غیرقانونیاش کنید تا IIS روش نصب بشه.
و در آخر، اگر لپتاپ خریدید(مبارکه!)، به نظر من دنبال کیفهای بزرگ و پر زرق و برق نرید. اولن استفاده از این کیفها کاملن مشخص میکنه که توی کیف لپتاپه(اگر مثل من تجربه زورگیری و دزدیدهشدن موبایل و باقی متعلقاتتون رو تو روز روشن توی یکی از شلوغترین نقاط شهر داشته باشید، شما هم مثل من محتاط میشید. ضمن اینکه وظیفه پلیس سرکوب کوچکترین آزادیهای فردی و با ماشینهای آنچنانی دنبال پسر و دخترها رفتنه و ارشاد! شما در مورد نوع پوشش و غیره نه دنبال دزدها و زورگیرها رفتن! هیچ جای این شهر امن نیست. این درسی بود که من، متاسفانه به سختی، یاد گرفتم)، بعد هم این نوع کیفها معمولن سنگینه و هر قدر هم زیبا و جالب و شیک باشه، ارزش فشاری که به بدنتون میآره رو نداره. من کیف های برزنتی با لایه داخلی ابر رو ترجیح میدم. هم از لپتاپ محافظت میکنن هم سبک و راحتن.
باز هم تاکید میکنم، وزن و کارایی. سعی کنید با توجه به نیازهای اساسیتون برای استفاده از لپتاپ، تعادل رو بین کمترین وزن و بیشترین کارایی برقرار کنید.
خب دیگه من به علت ارگونومی نامناسب محیط کار! در شرف نصفشدن از وسط میباشم! نوشته بالا رو بدون ادیت کردن پست میکنم. اگر روش کار میکردم خیلی مفصلتر میشد و بهتر، اما الان نه وقتش هست نه حوصلهاش.
فعلن همین...
پ.ن: آهان یادم رفت! علاوه به موارد بند ۳، Janis Joplin را هم اضافه کنید.
-از شنبه تا شنبه نیستم. یه مسافرت به شدت لازم میرم. از تابستون سال پیش درست و حسابی مسافرت نرفته بودم. عید که تمام مدت رو پروژه کار میکردم، بعدش هم جز اون ۳ روزی که برای نمایشگاه رفتم تهران، خبری نبود. سعی میکنم در طول راه عکس بگیرم و بنویسم.
-و از احوالات بههمریخته ما همین بس که Meat Loaf را با Pink Floyd و Andrew Lloyd Weber و شجریان و اوهام، گوش مینماییم.
-این دوستمون اینجا یه مطلبی راجع به خرید لپتاپ نوشته. من یه تکه کوچک از تجربه خودم بهش اضافه میکنم.
گمونم تو ایران، به خاطر تحریم و نبود گارانتی مطمئن و خدمات پس-از-فروش خیلی ضعیف و نبود نمایندگی مستقیم شرکتها و البته مهمتر از همه، قیمت بالای لپتاپ به نسبت درآمد متوسط یه ایرانی، برای خرید لپتاپ باید دقت خیلی بیشتری کرد. به نظرم اولین و مهمترین چیزی که موقع خرید باید کاملن مشخص بشه هدف از خرید لپتاپه. لپتاپ خریدن یه سری مزیت کلی داره که در اون بحثی نیست(قابل حمل بودن و ...)، اما اگر برای کار و به دلیل خاصی خریده میشه، باید متناسب با نوع کار دنبال خرید رفت. به عنوان مثال اندازه مونیتور، فاکتور مهمیه که وزن لپتاپ و اندازهاش با تغییر سایز اون، تغییر میکنه و انتخاب اندازه مناسب، کاملن به کاربرد لپتاپ برای شما بستگی داره. من چون با لپتاپم کد مینویسم، کمتر از ۱۵ اینچ زیاد برام جالب نبود(چون هنوز قراره از چشمم استفاده کنم و اصلن برام خوشایند نیست که در راه استفاده از تکنولوژی جدید شیشه عینکم کلفتتر بشه!). اگر کسی برای استفاده تجاری لپتاپ میخره، شاید اندازههای کمتر از ۱۴ براش مناسب باشه. همین مساله در مورد قدرت CPU و نوعش، مقدار و نوع RAM، نوع کارت گرافیک و نوع هارد(حجمش و دورش و نوعش) هم صدق میکنه، چون عمومن قابلیت ارتقا لپتاپ به نسبت PC خیلی محدودتره و بعد از مدتی، هر قدر هم که پول بابتش داده باشید از دور خارج میشه.
مساله دوم اینکه نویسنده فقط مسائل فنی لپتاپ رو بررسی کرده(به طور کامل و دقیق)، اما چیزی که به همون اندازه مهمه، مشخصات فنی خود خریداره! وزن لپتاپ من حدودن ۲.۶ کیلوگرمه و به نسبت جزو لپتاپهای سبک محسوب میشه، اما... اگر مثل من عادت به پیادهروی طولانی دارید و نیاز مبرمی به اندازه مانیتور بالا ندارید، تا جایی که ممکنه سعی کنید لپتاپ کوچکتر و سبکوزنتر بخرید. گمونم برای هر خریداری قبل از خرید لپتاپ لازم باشه یکی دو ساعت با کیف حاوی لپتاپ و شارژر و باقی متعلقاتش پیادهروی کنه. بعدش قطعن سعی میکنه تا حد امکان هر اینچ و گرم اضافه رو کم کنه(البته این شامل حال بدنسازها و وزنهبردارها و غیره نمیشه. اونها PC رو هم روی دوششون حمل میکنن!). به یاد داشته باشید که مهمترین قابلیت لپتاپ، قابل حمل بودنشه. نذارید امکانات بیشتر، این قابلیتش رو محدود کنه.
مساله دیگه نوع مانیتوره. معمولن کیفیت مانیتور لپتاپ توی نور داخلی زیاد قابل بررسی نیست. اما تفاوت کیفیت LCD ها توی نور آفتاب کاملن مشخص و واضحه(و اونوقته که مشخص میشه چرا LCD های سونی، بیرقیبه!). بد بودن کیفیت LCD میتونه کارایی شما رو(مدت زمانی که میتونید کار کنید بدون این که چشمهاتون خسته بشن، جاهایی که میتونید از لپتاپتون استفاده کنید و ...) کم کنه. در ضمن اگر قرار به مقایسه بود، دقت کنید که شدت روشنایی دو نوع مونیتوری که مقایسه میکنید یکسان باشه.
مساله گرمای لپتاپ هم مساله مهمیه. اگر قراره مدت زیادی با لپتاپ کار کنید، گرم شدن زیر لپتاپ میتونه باعث عرق کردن LAP تون! بشه و این گاهی خیلی ناخوشاینده. یا مثلن در مورد لپتاپهای سونی، دو سه مدلی که من تونستم روشون کار کنم، سمت راست کیبردشون داغ میکنه(کاملن محسوس) و این برای منی که به طور معمول کف دستم عرق میکنه، وحشتناکه. ممکنه به طور معمول این مسائل کوچک به نظر بیاد و در مقابل برند سونی یا مونیتور اکس-برایت و سیپییو دوال کور زیاد دیده نشه، اما وقتی برای کاری نیاز به تمرکز کامل دارید و گرمای کیبرد باعث عرق کردن دستتون شد و حواستون پرت شد و اعصابتون خرد، اون وقت گمون نکنم سیپییو سلرون با دوال کور فرقی داشته باشه!
مساله دیگه کیفیت کیبرده. در مورد کیبردهای مختلف میتونید ریویوها رو روی اینترنت بخونید، اما راحتی کار با کیبرد خیلی مهمه و اگر کیبرد خوشدست نباشه، کارایی شما رو محدود میکنه. باز هم برمیگردیم به مشخصات فنی خریدار. کیبرد بد با ارگونومی نامناسب به دست شما(انگشتها و مچ) فشار میآره و باعث بروز مشکل میشه.
مساله خیلی مهم دیگه، طول عمر باتریه. اصلن به اعدادی که به عنوان مدت کارکرد باتری داخل مشخصات لپتاپ نوشته شده اعتماد نکنید. پارامترهایی که روی مدت شارژ باتری اثر میذارن خیلی زیادن(شدت روشنایی LCD، نوع کار انجام شده با لپ تاپ، استفاده کردن یا نکردن از DVD-Drive، و اینکه سیپییو، از نوع Speed Step هست یا نه) و اون اعلام رسمی مدت زمان شارژ، تحت شرایط خاصی تست میشه که ایدهآله، در حالی که شراطي کار معمولن ایدهآل نیست. در این مورد هم مطمئنترین کار، خوندن ریویو از چند منبع مختلف و مقایسه کردن اونها با همه.
راستی نوع ویندوز لپتاپ هم مهمه. معمولن روی همه لپتاپها ویندوز اریژینال نصبه، اما ویندوز Home Edition با Professional چند تا فرق داره که مهمترینشون اینه که ویندوز هوم ادیشن نمیتونه با دامین، جوین بشه و فقط به ورکگروپ جوین میشه و یه سری امکانات مثل IIS روش قابل اجرا نیست. خلاصه مثل من مجبور نشید به خاطر مخصوصن این دو خاصیت، ویندوز اریژینال آپدیت شده مرتب رو دستکاری کنید و غیرقانونیاش کنید تا IIS روش نصب بشه.
و در آخر، اگر لپتاپ خریدید(مبارکه!)، به نظر من دنبال کیفهای بزرگ و پر زرق و برق نرید. اولن استفاده از این کیفها کاملن مشخص میکنه که توی کیف لپتاپه(اگر مثل من تجربه زورگیری و دزدیدهشدن موبایل و باقی متعلقاتتون رو تو روز روشن توی یکی از شلوغترین نقاط شهر داشته باشید، شما هم مثل من محتاط میشید. ضمن اینکه وظیفه پلیس سرکوب کوچکترین آزادیهای فردی و با ماشینهای آنچنانی دنبال پسر و دخترها رفتنه و ارشاد! شما در مورد نوع پوشش و غیره نه دنبال دزدها و زورگیرها رفتن! هیچ جای این شهر امن نیست. این درسی بود که من، متاسفانه به سختی، یاد گرفتم)، بعد هم این نوع کیفها معمولن سنگینه و هر قدر هم زیبا و جالب و شیک باشه، ارزش فشاری که به بدنتون میآره رو نداره. من کیف های برزنتی با لایه داخلی ابر رو ترجیح میدم. هم از لپتاپ محافظت میکنن هم سبک و راحتن.
باز هم تاکید میکنم، وزن و کارایی. سعی کنید با توجه به نیازهای اساسیتون برای استفاده از لپتاپ، تعادل رو بین کمترین وزن و بیشترین کارایی برقرار کنید.
خب دیگه من به علت ارگونومی نامناسب محیط کار! در شرف نصفشدن از وسط میباشم! نوشته بالا رو بدون ادیت کردن پست میکنم. اگر روش کار میکردم خیلی مفصلتر میشد و بهتر، اما الان نه وقتش هست نه حوصلهاش.
فعلن همین...
پ.ن: آهان یادم رفت! علاوه به موارد بند ۳، Janis Joplin را هم اضافه کنید.
2006/08/30
یک آدم بداخلاق بلانسبت شما هاپویی شدم، مثال زدنی! نیاز به مقادیر عظیمی(هیچ جور دیگه هم نمیشه! نه بزرگ نه زیاد نه هیچی، فقط عظیم) انرژی دارم. باید راه افتاد دوباره.
جالبه وقتی رابطهای بین دو نفر به وجود میآد و عمیق میشه، اگر واقعن رابطه برات مهم باشه و فقط به فکر استفاده و "گرفتن" نباشی، یه سری حساسیتهایی به وجود میآد که در حالت عادی اصلن نیست، یا به این ظرافت نیست. حوصله نوشتن جدی ندارم. این رو هم همینطوری محض اطلاع گفتیم که بدانید ما حساسیت هم داریم(همه جورش رو).
همزمان با هفتهي دولت از چاقترين، لاغرترين، كوتاهترين و بلندترين مدير وزارت ارتباطات تقدير شد(+). از همه جور خبری میشه گذشت، از افتضاحهای سیاسی، از سرکوب، از زندان، از قتل، اما واقعن عمق حماقت اینقدر زیاده؟ حیف که ایرانی هستم، وگرنه میشد کلی خندید.
جالبه وقتی رابطهای بین دو نفر به وجود میآد و عمیق میشه، اگر واقعن رابطه برات مهم باشه و فقط به فکر استفاده و "گرفتن" نباشی، یه سری حساسیتهایی به وجود میآد که در حالت عادی اصلن نیست، یا به این ظرافت نیست. حوصله نوشتن جدی ندارم. این رو هم همینطوری محض اطلاع گفتیم که بدانید ما حساسیت هم داریم(همه جورش رو).
همزمان با هفتهي دولت از چاقترين، لاغرترين، كوتاهترين و بلندترين مدير وزارت ارتباطات تقدير شد(+). از همه جور خبری میشه گذشت، از افتضاحهای سیاسی، از سرکوب، از زندان، از قتل، اما واقعن عمق حماقت اینقدر زیاده؟ حیف که ایرانی هستم، وگرنه میشد کلی خندید.
2006/08/14
فکر کن من کلی فکر کردم بیام اینجا بنویسم، کلی تو ذهنم عقب و جلو کردم کلمهها رو، خلاصه آمادهی نوشتن، یکی-دو خط هم مینویسم و تو همون یکی-دو خط چندین و چند فقره از اسرار و رموز خلقت رو برای خواننده آشکار میکنم. بعد تلفن داخلی زنگ میزنه و آقای دکتر فلانی با لحن هیجانزده میگه مشکلی پیش اومده و میخواد که من برم بالا. جوری هم میگه که اگر آژیر خطر و آتشسوزی و زلزله کشیده بودن من اینقدر سریع اقدام نمیکردم. دو طبقه رو تو گرما از پلهها میکشم بالا(آسانسور به طور منظم هر ۱۵ دقیقه یک بار میون طبقهها گیر میکنه، من هم ...فوبیا-نوعش یادم رفته- دارم و همین چند ثانیهای هم که با یکی-دو نفر تو اون اتاقک کوچک هستم، اعصابم رو به هم میریزه، وای به حال اینکه اون وسط گیر هم بکنه و مجبور باشم جیغ و داد بقیه رو تحمل کنم). بعد آقای قشنگ با لحن مضطرب میگه زمانی که سیستمش رو فرستادیم بالا کلیدهای مالتیمدیای کیبردش غیرفعال شده و کار نمیکنه. خب حالا انتظار دارید من بعد از این اتفاق چه حسی داشته باشم؟ ادیتور رو میبندم و میرم سراغ بقیه کارهام. این میشه که من کم مینویسم.
منتظر نتیجه کنکورم. خیلی عجیبه. کنکور چیزی بود که اصلن اشتیاقی برای خوندنش نداشتم، از طرفی قبول شدنش هم هیچ اشتیاقی به وجود نمیآورد، از طرفی به خاطر برنامههام به شدت نیاز به قبول شدنش دارم، از طرفی در عین بیمیلی به اندازه تمام دوران تحصیلم سال پیش درس خوندم، از طرفی در عین بیمیلی خیلی عمیق مطالب درسیام رو خوندم، از طرفی رتبهام به شدت خراب شد، از طرفی اصلن دوست ندارم برای کار برم خارج از کشور و به خاطر یه سری عقاید مسخره ایدهآلیستی یا هر چیز دیگه دوست دارم تو ایران کار کنم، از طرفی امکانات کاری داخل ایران در حد صفره و عملن کار مفید برای انجام دادن خیلی کمه، از طرفی دارم نهایت سعیم رو میکنم که لااقل مدرک فوقلیسانسم رو تو ایران بگیرم و این احتمالن منجر به موندن دائمی من تو ایران میشه، از طرفی دارم برنامه میریزم که اگر فوق قبول شدم جوری برنامهریزی کنم که لااقل برای ادامه تحصیلم حتمن از ایران بیرون برم، از طرفی هیچ اشتیاقی ندارم فوقلیسانس رو تو دانشگاه آزاد بخونم، از طرفی دارم ناخنهام رو میجوم و منتظر نتیجهشام و کلی "از طرفی" دیگه! حالا با این همه تناقض چه میشه کرد؟!
تلویزیون سالهاست برای من یه موجود اضافی تو خونه بوده که هیچ اثری به جز خرد کردن اعصاب نداشته. مطلقن وقتم رو جلو تلویزیون نمیگذرونم. مدتهاست هرجا تلویزیون روشنه، یا از اونجا میرم یا با هدفون و ... به جنگش میرم! اما جدیدن واقعن داره از حد تحمل خارج میشه. همین ۱۵-۱۰ دقیقهای که شبها موقع شام اجبارن جلوش میشینم جدن اعصابم رو به هم میریزه. چه خبرهای جهتدارش، چه زیرنویسهای اعصاب خردکنش، چه تبلیغهای بازرگانیش، چه سریالهای $#٪# و جدیدن هم شاهکاری به اسم کولهپشتی-یه آدم از نظر فکری بیمحتوا رو گذاشتن مجری که تملق بگه و در هر موضوعی اظهارنظر کنه و مهمان برنامهرو با سوالهای بیربط کلافه کنه و به اسم خودمونی بودن و برداشتن فاصله مجریهای خشک و بیخاصیت با بیننده، هرجور دلش خواست به هرکس دلش خواست توهین کنه. و همهی این مزخرفات هم با پول ما ساخته میشه و به خورد ما داده میشه. واقعن تاسف آوره!
منتظر نتیجه کنکورم. خیلی عجیبه. کنکور چیزی بود که اصلن اشتیاقی برای خوندنش نداشتم، از طرفی قبول شدنش هم هیچ اشتیاقی به وجود نمیآورد، از طرفی به خاطر برنامههام به شدت نیاز به قبول شدنش دارم، از طرفی در عین بیمیلی به اندازه تمام دوران تحصیلم سال پیش درس خوندم، از طرفی در عین بیمیلی خیلی عمیق مطالب درسیام رو خوندم، از طرفی رتبهام به شدت خراب شد، از طرفی اصلن دوست ندارم برای کار برم خارج از کشور و به خاطر یه سری عقاید مسخره ایدهآلیستی یا هر چیز دیگه دوست دارم تو ایران کار کنم، از طرفی امکانات کاری داخل ایران در حد صفره و عملن کار مفید برای انجام دادن خیلی کمه، از طرفی دارم نهایت سعیم رو میکنم که لااقل مدرک فوقلیسانسم رو تو ایران بگیرم و این احتمالن منجر به موندن دائمی من تو ایران میشه، از طرفی دارم برنامه میریزم که اگر فوق قبول شدم جوری برنامهریزی کنم که لااقل برای ادامه تحصیلم حتمن از ایران بیرون برم، از طرفی هیچ اشتیاقی ندارم فوقلیسانس رو تو دانشگاه آزاد بخونم، از طرفی دارم ناخنهام رو میجوم و منتظر نتیجهشام و کلی "از طرفی" دیگه! حالا با این همه تناقض چه میشه کرد؟!
تلویزیون سالهاست برای من یه موجود اضافی تو خونه بوده که هیچ اثری به جز خرد کردن اعصاب نداشته. مطلقن وقتم رو جلو تلویزیون نمیگذرونم. مدتهاست هرجا تلویزیون روشنه، یا از اونجا میرم یا با هدفون و ... به جنگش میرم! اما جدیدن واقعن داره از حد تحمل خارج میشه. همین ۱۵-۱۰ دقیقهای که شبها موقع شام اجبارن جلوش میشینم جدن اعصابم رو به هم میریزه. چه خبرهای جهتدارش، چه زیرنویسهای اعصاب خردکنش، چه تبلیغهای بازرگانیش، چه سریالهای $#٪# و جدیدن هم شاهکاری به اسم کولهپشتی-یه آدم از نظر فکری بیمحتوا رو گذاشتن مجری که تملق بگه و در هر موضوعی اظهارنظر کنه و مهمان برنامهرو با سوالهای بیربط کلافه کنه و به اسم خودمونی بودن و برداشتن فاصله مجریهای خشک و بیخاصیت با بیننده، هرجور دلش خواست به هرکس دلش خواست توهین کنه. و همهی این مزخرفات هم با پول ما ساخته میشه و به خورد ما داده میشه. واقعن تاسف آوره!
2006/08/09
هر صدایی مستقیم رو اعصابم اثر میذاره. هر اتفاق کوچکی اعصابم رو خرد میکنه. حوصله هیچکس رو ندارم. قبلن هم نوشته بودم، بهترین وسیلهی شکنجه، ذهن آدمه. یه صحنه یا یه جمله یا یه فکر مدام تکرار میشه، و هر بار با طنین بیشتر. گاهی حتا منبع اصلی ناراحتی مشخص نیست، اما به هر حال چیزی پیدا میشه که بتونی خودت رو با اون شکنجه بدی.
2006/08/07
قمارباز داستایفسکی را خواندم، بیوقفه و با لذت فراوان. ترجمهی کتاب دلچسب نبود-صالح حسینی-، شاید هم کتاب با این پیچیدگی ظرفیت ترجمه شدن نداشت، اما... هیچ نمیدانم چه حسی دارم، یا چه حسی باید داشته باشم. بعد از خواندن یک شاهکار چه حسی باید داشت؟ مثل تماشای یک نقاشی خیرهکننده؛ که نمیدانی به کدام قسمتش نگاه کنی و روی چهاش تمرکز کنی، رنگ یا فرم یا... . مرتب داستانش در ذهنم بدون ترتیب تکرار میشود. متعادل شدن احساس و درک کامل هنر نویسنده زمان میخواهد. عجیب بود، عجیب...
2006/08/06
و انسانهای افسرده بر دو نوعاند:
- انسانهای افسرده: افسردگی در این نوع افراد معمولن در اثر عواملی مانند شکست عشقی(با کمی-بلکه هم کمتر-توجه جنس مخالف به شدت برطرف میشود. این افراد داخل لوپی قرار میگیرند که مرتب تکرار میگردد تا فرد مورد نظر از نظر عقلی و روحی بزرگتر و سردتر شود)، یاس فلسفی موقت(با اولین تماس با جنس مخالف یا کتابهای آنتونی رابینز به شدت برطرف و تبدیل به خوشبینی مفرط، سندروم قدمزدن به سوی آفتاب تابان، میگردد. این دسته معمولن سعی میکنند پس از برطرف شدن یاس فلسفی اولیه دوباره درگیر یاس مزبور نشوند و سرشان به زندگی و زن و بچه باشد مگر در مواردی که مایوس مورد نظر از یاس فلسفی به عنوان عاملی برای جلب توجه دیگران، به خصوص جنس مخالف استفاده کند. در این صورت مایوس مورد نظر مانند کش به سرعت از بخش روشن و درخشان زندگی به قسمت تیره و تار باز میگردد)، مشکلات اجتماعی روزمره مانند مشکلات کاری، درسی و غیره(با اضافه حقوق یا مرخصی چند روزه در موارد شغلی، و کار بر روی مخ و در صورت لزوم مخچه و سیستم عصبی استاد مربوطه و گرفتن نمره لازم در موارد درسی به شدت مرتفع میگردد و شخص مورد نظر دوباره بیخیال میشود)، ... پدید میآید. این دسته ۹۹ درصد و بلکه هم بیشتر از اینگونه انسانها را تشکیل میدهند.
-انسانهای واقعبین: به دلیل نبود دستهی مناسب، و در اثر اشتباهی فاحش-ولی بسیار ظریف و بسیار معمول- توسط عوام با قضاوتی سطحی به این دسته منتقل میشوند. و طبیعتن برای آنها این قضیه سر سوزنی مهم نیست.
روابط عمومی بخش انسانشناسی پستخانه
- انسانهای افسرده: افسردگی در این نوع افراد معمولن در اثر عواملی مانند شکست عشقی(با کمی-بلکه هم کمتر-توجه جنس مخالف به شدت برطرف میشود. این افراد داخل لوپی قرار میگیرند که مرتب تکرار میگردد تا فرد مورد نظر از نظر عقلی و روحی بزرگتر و سردتر شود)، یاس فلسفی موقت(با اولین تماس با جنس مخالف یا کتابهای آنتونی رابینز به شدت برطرف و تبدیل به خوشبینی مفرط، سندروم قدمزدن به سوی آفتاب تابان، میگردد. این دسته معمولن سعی میکنند پس از برطرف شدن یاس فلسفی اولیه دوباره درگیر یاس مزبور نشوند و سرشان به زندگی و زن و بچه باشد مگر در مواردی که مایوس مورد نظر از یاس فلسفی به عنوان عاملی برای جلب توجه دیگران، به خصوص جنس مخالف استفاده کند. در این صورت مایوس مورد نظر مانند کش به سرعت از بخش روشن و درخشان زندگی به قسمت تیره و تار باز میگردد)، مشکلات اجتماعی روزمره مانند مشکلات کاری، درسی و غیره(با اضافه حقوق یا مرخصی چند روزه در موارد شغلی، و کار بر روی مخ و در صورت لزوم مخچه و سیستم عصبی استاد مربوطه و گرفتن نمره لازم در موارد درسی به شدت مرتفع میگردد و شخص مورد نظر دوباره بیخیال میشود)، ... پدید میآید. این دسته ۹۹ درصد و بلکه هم بیشتر از اینگونه انسانها را تشکیل میدهند.
-انسانهای واقعبین: به دلیل نبود دستهی مناسب، و در اثر اشتباهی فاحش-ولی بسیار ظریف و بسیار معمول- توسط عوام با قضاوتی سطحی به این دسته منتقل میشوند. و طبیعتن برای آنها این قضیه سر سوزنی مهم نیست.
روابط عمومی بخش انسانشناسی پستخانه
2006/07/29
آدمها دو دستهاند: اصیل و هیجانانگیز.
آدمهای هیجانانگیز زود کهنه میشوند.
آدمهای هیجانانگیز زود کهنه میشوند.
2006/07/24
سفر
یکم: در آن به سر میبرم(منظور مسافرته!)
دوم: قطار به دلایل زیادی به نسبت وسایل نقلیه عمومی دیگه وسیله مطمئنتر و کم دردسرتریه. اما با این اخلاق عجیب من بدترین انتخاب، قطاره. این که ۱۲-۱۰ ساعت رو با ۳ نفر غریبه توی یه فضای بسته کوچک(هرچند به نسبت راحت) بگذرونم برام غیرقابل تحمله. جدا از اون به هیچ وجه اخلاقم جوری نیست که بشه به اصطلاح سر صحبت رو با من باز کرد و همین بحثهای عادی غریبهها رو(صحبت از گرمای هوا، خدمات قطار، تجربهی مسافرتهای قبل، و بعد از تموم شدن موضوعهای تازه و مشترک-که خیلی هم کم هستن- بحث و تحلیل عمیق! سیاسی و ورزشی و اجتماعی) پیش کشید و وقت گذروند. وقتی قطار راه افتاد تنها همسفرم توی کوپه(یه مرد حدود ۳۰ ساله با پوست تیره و چشمهای سیاه براق و لبهای کلفت و سبیل سیاه کوچک و موهای سشوار شده و چشمهای سیاه ریز. پیراهن صورتی و شلوار سیاه پارچهای مستعمل. کفش خاک گرفته) بعد از دو-سه بار تلاش برای باز کردن سر صحبت و گرفتن جوابهای خشک و کوتاه ترجیح داد کتابش رو بخونه(گزارش لحظه به لحظه از ازدواج فاطمه زهرا. باور نکردنیه؟ خیر! کاملن باور کردنیه. عنوان کتاب دقیقن همین بود. فقط من نفهمیدم سانسورچیای که همیشه آماده است تا از نامربوط ترین و عمیقترین جملهها سطحیترین برداشتهای اروتیک یا ضد دین یا ضد حکومت بکنه چطور به یه همچین مزخرفی اجازه چاپ داده؟!). موقع خواب هم آقای همسفر عزیز یه استریپتیز جالب برای من اجرا کرد و بعد از تموم شدن نمایش جالب توجهش با پیزامه راهراه آبی و سفید و زیرپوش رکابی زرشکی خوابید و تا میتونست خرخر کرد. من هم شب رو نشسته روی صندلی میون خواب و بیداری صبح کردم. خلاصه که سفر بدی بود. چیزی به نام حریم شخصی تو قطار وجود نداره، و این برای من غیر قابل تحمله.
سوم: بد نیست که از محل کارم دورم چند روزی. به دلایل زیادی اصلن محیط کارم رو دوست ندارم(مهمترینش هم برخورد هر روزه با آدمهای سطحی کند منفعتطلب کوچکه).
چهارم: به رابطه از طریق email و sms و باقی میانبرهای امروزی عادت کردیم، اما برای من هنوز خوشایند نیست. برای دو نفر از دوستهام sms فرستادم که تهرانم و دوست دارم چند دقیقهای ببینمشون اما هیچکدوم جواب ندادن. جالب نبود. البته قضاوت نمیکنم. ممکنه هزار دلیل داشته باشه، اما به هر حال ...
پنجم: اگر نمایشگاه بینالمللی سالانه کامپیوتر و IT ایران که ظاهرن باید عصاره توانایی و خلاقیت ایران- که کم نیست- در زمینه الکترونیک و انفورماتیک و ICT و باقی قضایا باشه اینه که واقعن باید تبریک گفت به عموم دست(و پا، و باقی اعضا)-اندر-کاران! اگر ذرهای خلاقیت و ابتکار و کار سطح بالا و باارزش توی نمایشگاه بود هم من ندیدم! سالهای پیش نمایشگاه یس-دی فروشی بود، به همراه کمی کارهای جالب و هیجانانگیز. امسال نمایشگاه به کل شده بود سی-دی فروشی و ال-سی-دی فروشی. گمونم غرفه سونی- وایو و ال-سی-دی و دوربینهای دیجیتال و باقی gadgetها - به اندازه تمام غرفههای دیگه نمایشگاه بازدید کننده داشت. باقی غرفهها هم تقریبن همه خدماتی بودن. نمایشگاه پر بود از سیستمهای اتوماسیون و Paperless اداری.
به طور کلی اصلن برای من جالب نبود. به هر حال نمایشگاهی که جالبترین و سطحبالاترین ورکشاپش درباره RUP باشه بهتر از این نمیشه!
ششم: دوستهای قدیمیام رو دیدم. حس عجیبی بود بودن با آدمهایی که میفهمن. یه بعد از ظهر کامل "راحت" بودم. توضیح بیشتری نمیدم. کاملن شخصیه. فقط نوشتم که ثبت بشه و کمکی باشه برای حافظه بسیار ضعیفم.
هفتم: استراحت خوبی بود، هرچند تهران شلوغ و پر از دود و ترافیک، اصلن با روحیه من سازگار نیست(بگذریم از سرعت زندگی که لااقل فعلن خوشاینده) اما از نظر سطح فرهنگ مردم و درک مردم از شهر نشینی، زندگی اونجا خیلی راحتتر و بدون استرستره. ضمن اینکه... خب خیلی از امکانات فرهنگی(به خصوص) و علمی فقط تو تهران هست و نه جای دیگه(به عنوان مثال تئاتر).
هشتم: چیزی به نام جذابیت و زیبایی اصیل کلن از بین رفته. فقط جلب توجهه. این همه دختر و پسر هم سن و سال من، همه با مدل موهای عجیب و آرایشهای خیلی-زیاد-غلیط ... نمیدونم، برای من قابل درک نیست. به شهر بزرگ و کوچک هم بستگی نداره. هر جا میری همینه. حالا حرف ما که زیبایی و اصالته و نهایتن جامعه هرطور که باشه ما هوای خودمان را مینوشیم، فکر کن برادران و خواهران متعهد و ارزشی چه زجری میکشن :))
نهم: دلتنگی دائم...
دهم: کلی کار عقبمونده دارم. کلی نامه جواب نداده.
پی نوشت: یه قسمتی از این نوشتهها رو در جریان مسافرت نوشتم، یه قسمتی رو هم همین الان. ضمن اینکه قسمتهای نوشتهشده در زمان مسافرت رو هم بازنویسی کردم جاهاییش رو. خلاصه اگر بند به بند نوشته، زمان فعلها با هم فرق داره بدونید دلیلش چیه.
یکم: در آن به سر میبرم(منظور مسافرته!)
دوم: قطار به دلایل زیادی به نسبت وسایل نقلیه عمومی دیگه وسیله مطمئنتر و کم دردسرتریه. اما با این اخلاق عجیب من بدترین انتخاب، قطاره. این که ۱۲-۱۰ ساعت رو با ۳ نفر غریبه توی یه فضای بسته کوچک(هرچند به نسبت راحت) بگذرونم برام غیرقابل تحمله. جدا از اون به هیچ وجه اخلاقم جوری نیست که بشه به اصطلاح سر صحبت رو با من باز کرد و همین بحثهای عادی غریبهها رو(صحبت از گرمای هوا، خدمات قطار، تجربهی مسافرتهای قبل، و بعد از تموم شدن موضوعهای تازه و مشترک-که خیلی هم کم هستن- بحث و تحلیل عمیق! سیاسی و ورزشی و اجتماعی) پیش کشید و وقت گذروند. وقتی قطار راه افتاد تنها همسفرم توی کوپه(یه مرد حدود ۳۰ ساله با پوست تیره و چشمهای سیاه براق و لبهای کلفت و سبیل سیاه کوچک و موهای سشوار شده و چشمهای سیاه ریز. پیراهن صورتی و شلوار سیاه پارچهای مستعمل. کفش خاک گرفته) بعد از دو-سه بار تلاش برای باز کردن سر صحبت و گرفتن جوابهای خشک و کوتاه ترجیح داد کتابش رو بخونه(گزارش لحظه به لحظه از ازدواج فاطمه زهرا. باور نکردنیه؟ خیر! کاملن باور کردنیه. عنوان کتاب دقیقن همین بود. فقط من نفهمیدم سانسورچیای که همیشه آماده است تا از نامربوط ترین و عمیقترین جملهها سطحیترین برداشتهای اروتیک یا ضد دین یا ضد حکومت بکنه چطور به یه همچین مزخرفی اجازه چاپ داده؟!). موقع خواب هم آقای همسفر عزیز یه استریپتیز جالب برای من اجرا کرد و بعد از تموم شدن نمایش جالب توجهش با پیزامه راهراه آبی و سفید و زیرپوش رکابی زرشکی خوابید و تا میتونست خرخر کرد. من هم شب رو نشسته روی صندلی میون خواب و بیداری صبح کردم. خلاصه که سفر بدی بود. چیزی به نام حریم شخصی تو قطار وجود نداره، و این برای من غیر قابل تحمله.
سوم: بد نیست که از محل کارم دورم چند روزی. به دلایل زیادی اصلن محیط کارم رو دوست ندارم(مهمترینش هم برخورد هر روزه با آدمهای سطحی کند منفعتطلب کوچکه).
چهارم: به رابطه از طریق email و sms و باقی میانبرهای امروزی عادت کردیم، اما برای من هنوز خوشایند نیست. برای دو نفر از دوستهام sms فرستادم که تهرانم و دوست دارم چند دقیقهای ببینمشون اما هیچکدوم جواب ندادن. جالب نبود. البته قضاوت نمیکنم. ممکنه هزار دلیل داشته باشه، اما به هر حال ...
پنجم: اگر نمایشگاه بینالمللی سالانه کامپیوتر و IT ایران که ظاهرن باید عصاره توانایی و خلاقیت ایران- که کم نیست- در زمینه الکترونیک و انفورماتیک و ICT و باقی قضایا باشه اینه که واقعن باید تبریک گفت به عموم دست(و پا، و باقی اعضا)-اندر-کاران! اگر ذرهای خلاقیت و ابتکار و کار سطح بالا و باارزش توی نمایشگاه بود هم من ندیدم! سالهای پیش نمایشگاه یس-دی فروشی بود، به همراه کمی کارهای جالب و هیجانانگیز. امسال نمایشگاه به کل شده بود سی-دی فروشی و ال-سی-دی فروشی. گمونم غرفه سونی- وایو و ال-سی-دی و دوربینهای دیجیتال و باقی gadgetها - به اندازه تمام غرفههای دیگه نمایشگاه بازدید کننده داشت. باقی غرفهها هم تقریبن همه خدماتی بودن. نمایشگاه پر بود از سیستمهای اتوماسیون و Paperless اداری.
به طور کلی اصلن برای من جالب نبود. به هر حال نمایشگاهی که جالبترین و سطحبالاترین ورکشاپش درباره RUP باشه بهتر از این نمیشه!
ششم: دوستهای قدیمیام رو دیدم. حس عجیبی بود بودن با آدمهایی که میفهمن. یه بعد از ظهر کامل "راحت" بودم. توضیح بیشتری نمیدم. کاملن شخصیه. فقط نوشتم که ثبت بشه و کمکی باشه برای حافظه بسیار ضعیفم.
هفتم: استراحت خوبی بود، هرچند تهران شلوغ و پر از دود و ترافیک، اصلن با روحیه من سازگار نیست(بگذریم از سرعت زندگی که لااقل فعلن خوشاینده) اما از نظر سطح فرهنگ مردم و درک مردم از شهر نشینی، زندگی اونجا خیلی راحتتر و بدون استرستره. ضمن اینکه... خب خیلی از امکانات فرهنگی(به خصوص) و علمی فقط تو تهران هست و نه جای دیگه(به عنوان مثال تئاتر).
هشتم: چیزی به نام جذابیت و زیبایی اصیل کلن از بین رفته. فقط جلب توجهه. این همه دختر و پسر هم سن و سال من، همه با مدل موهای عجیب و آرایشهای خیلی-زیاد-غلیط ... نمیدونم، برای من قابل درک نیست. به شهر بزرگ و کوچک هم بستگی نداره. هر جا میری همینه. حالا حرف ما که زیبایی و اصالته و نهایتن جامعه هرطور که باشه ما هوای خودمان را مینوشیم، فکر کن برادران و خواهران متعهد و ارزشی چه زجری میکشن :))
نهم: دلتنگی دائم...
دهم: کلی کار عقبمونده دارم. کلی نامه جواب نداده.
پی نوشت: یه قسمتی از این نوشتهها رو در جریان مسافرت نوشتم، یه قسمتی رو هم همین الان. ضمن اینکه قسمتهای نوشتهشده در زمان مسافرت رو هم بازنویسی کردم جاهاییش رو. خلاصه اگر بند به بند نوشته، زمان فعلها با هم فرق داره بدونید دلیلش چیه.
2006/07/12
سید برت به ملکوت اعلا پیوست.
هرچی خاک اونه عمر راجر واترز باشه(درست نوشتم اصطلاحش رو؟).
اصل خبر از CNN(+)
مدخل سید برت در ویکیپدیا(+)
وبسایت اصلی(+)
در سایت رسمی پینکفلوید(+)
هرچی خاک اونه عمر راجر واترز باشه(درست نوشتم اصطلاحش رو؟).
اصل خبر از CNN(+)
مدخل سید برت در ویکیپدیا(+)
وبسایت اصلی(+)
در سایت رسمی پینکفلوید(+)
2006/07/10
Poor professor goddard :))
"Professor Goddard does not know the relation between action and reaction and the need to have something better than a vacuum against which to react. He seems to lack the basic knowledge ladled out daily in high schools."
--1921 New York Times editorial about Robert Goddard's revolutionary rocket work.
More quotes(+)
"Professor Goddard does not know the relation between action and reaction and the need to have something better than a vacuum against which to react. He seems to lack the basic knowledge ladled out daily in high schools."
--1921 New York Times editorial about Robert Goddard's revolutionary rocket work.
More quotes(+)
2006/07/08
نکته: هنگام برقراری ارتباط جدید با فرد ناشناس، فکر کنید(البته بارها توصیه شده که به صورت کلی فکر کردن قبل از هر کاری، کمی سخت اما بسیار مفید است، و اطرافیان را از شر شما در امان نگه میدارد). نگذارید استفاده از تلفن و نبود رابطهی رو در رو، از نقاب ظاهری شما عبور کند و شخصیت مزخرفتان را بروز دهد. صدای آن سوی خط تلفن، صدای یک انسان است، حتا اگر او را نبینید.
و البته شما گنجایش فکر کردن در مورد کنترل رفتار ناخوداگاه را نداشتهاید و نخواهید داشت، اما میتوانید گهگاه نکاتی را از دیگران بیاموزید، هرچند عمق و پایه آن فرسنگها دور از دسترستان باشد.
پ.ن: تحمل حماقت جاری به مراتب دشوارتر از تحمل انفجارهای لحظهای حماقت است. البته اصولن تحمل حماقت در هر حالتی دشوار است، خصوصن در مورد انسانهای کند بیعمقی که رفتارشان عمیقن تاثیر گرفته از نوعی حیلهگری ذاتی و خام است.
و البته شما گنجایش فکر کردن در مورد کنترل رفتار ناخوداگاه را نداشتهاید و نخواهید داشت، اما میتوانید گهگاه نکاتی را از دیگران بیاموزید، هرچند عمق و پایه آن فرسنگها دور از دسترستان باشد.
پ.ن: تحمل حماقت جاری به مراتب دشوارتر از تحمل انفجارهای لحظهای حماقت است. البته اصولن تحمل حماقت در هر حالتی دشوار است، خصوصن در مورد انسانهای کند بیعمقی که رفتارشان عمیقن تاثیر گرفته از نوعی حیلهگری ذاتی و خام است.
2006/07/04
-ای وای اون همه کد نوشته بودم همهاش رفت! پرید! از اون بدتر، کتابهای +network که اون همه دنبالشون گشتم پرید. از اون بالاتر، کتاب ژنتیک الگوریتم نابود شد. از اون بدتر... انتظار دارید از این هم بدتر بشه؟
تا من باشم از این به بعد از همه چیز حتا فایلهای temporary هم بکآپ بگیرم!
سازگاری و درک کردن بقیه خیلی خوبه، اما خب... با تحمل فرق میکنه. من ممکنه علت رفتار عامیانه و دخالتهای بی جا یا رفتار بیملاحظه و زمخت کسی رو درک کنم، اما دلیل نمیشه که اون آدم رو تحمل کنم. یا به شوخیهای احمقانهاش بخندم، یا وقتی پشت سر کسی حرف میزنه سر موافقت تکون بدم.
نتیجه اخلاقی: تو محل کارم به بداخلاقی معروف شدم.
توضیح: تمام این افرادی که ذکر خیرشون رفت با این اخلاق درخشانشون، شاگرد اولهای رشته پزشکی هستن، با کلی بار علمی و مقادیر زیادی غرور بی جا و احساس "همین-الان-از-آسمان-به-زمین-هبوط-کردگی". نه از نظر بهرههوشی کمبود دارن نه از نظر محیط و امکانات برای رشد اجتماعی و فرهنگی. فقط نمیدونم چرا از هوششون به جای ظرافت کار و رفتار، برای یه جور زرنگی و رندی به شدت عامیانه و عوامانه استفاده میکنن تا به بقیه از نظر کاری و شخصیتی ضربه بزنن و به چیزهایی برسن به کوچکی سرویس بهتر یا حتا اشانتیونهای کارخونههای مواد غذایی(باور نمیکنید آقایون و خانمهای میانسال به ظاهر محترم پزشک موفق برای یه جور ساک که توش چند جور نمونه زعفران و نوشابه و خشکبار بوده چطور دعوا راه انداختن)
این جا هم تبدیل به همون روزنگار سابق میشه. اگر هم تغییری بخوام بدم در همون راستای روزنگاری می دم. مسائل جدیتر رو هم از وبلاگ می ذارم کنار. فعلن برای من این وبلاگ کارکردش همینه!
تا من باشم از این به بعد از همه چیز حتا فایلهای temporary هم بکآپ بگیرم!
سازگاری و درک کردن بقیه خیلی خوبه، اما خب... با تحمل فرق میکنه. من ممکنه علت رفتار عامیانه و دخالتهای بی جا یا رفتار بیملاحظه و زمخت کسی رو درک کنم، اما دلیل نمیشه که اون آدم رو تحمل کنم. یا به شوخیهای احمقانهاش بخندم، یا وقتی پشت سر کسی حرف میزنه سر موافقت تکون بدم.
نتیجه اخلاقی: تو محل کارم به بداخلاقی معروف شدم.
توضیح: تمام این افرادی که ذکر خیرشون رفت با این اخلاق درخشانشون، شاگرد اولهای رشته پزشکی هستن، با کلی بار علمی و مقادیر زیادی غرور بی جا و احساس "همین-الان-از-آسمان-به-زمین-هبوط-کردگی". نه از نظر بهرههوشی کمبود دارن نه از نظر محیط و امکانات برای رشد اجتماعی و فرهنگی. فقط نمیدونم چرا از هوششون به جای ظرافت کار و رفتار، برای یه جور زرنگی و رندی به شدت عامیانه و عوامانه استفاده میکنن تا به بقیه از نظر کاری و شخصیتی ضربه بزنن و به چیزهایی برسن به کوچکی سرویس بهتر یا حتا اشانتیونهای کارخونههای مواد غذایی(باور نمیکنید آقایون و خانمهای میانسال به ظاهر محترم پزشک موفق برای یه جور ساک که توش چند جور نمونه زعفران و نوشابه و خشکبار بوده چطور دعوا راه انداختن)
این جا هم تبدیل به همون روزنگار سابق میشه. اگر هم تغییری بخوام بدم در همون راستای روزنگاری می دم. مسائل جدیتر رو هم از وبلاگ می ذارم کنار. فعلن برای من این وبلاگ کارکردش همینه!
2006/07/02
هیچی آقا جان! میخواستم تولید محتوا کنم اما هارد ۱۲۰ کامپیوتر محل کارم بدون هیچ دلیل خاصی دیگه هیچ کدوم از درایوها رو نمیشناسه. لااقل ۶۰ گیگ اطلاعاتم رفت+ویندوز+لینوکس+۲تا پروژه و یه جزوه که داشتم آماده میکردم. اعصابم خرده. بدترین اتفاق ممکن در بدترین زمان ممکن به بدترین شکل ممکن افتاد. پنداری حرفهام هم با اطلاعات پرید. عجیبه که تموم درایوها رو یا فرمت شده و کاملن خالی نشون میده یا فرمت نشده. حالا با Easy Recovery کار می کنم شاید درست شد اما بعید می دونم. اگر شانس منه که این یکی هارده هم که موقت گذاشتم رو سیستم پودر می شه.
جالبه تازه وقتی این اتفاق میافته میبینی چقدر چیز ریز و درشت داشتی رو سیستمت. حتا فکر کردن به اون صفحههایی که بوکمارک کرده بودم هم حالم رو بد میکنه.
پروژه و جزوهای که گفتم از قبل بکآپ داشتم. اما ۳-۲ روز یادم میرفت فلشم رو ببرم و ... .
هیچی دیگه. فعلن همین تا من برم ببینم چه بلایی میتونم سر این زبوننفهم بیارم.
پ.ن: بارها از خودم پرسیدم زندگی در عصر حجر راحتتر نبود؟ لااقل هیچکس نگران بکآپ و اینها نبود دیگه!(به این میگن غر زدن کلیشهای! همه کارت با تکنولوژی جدیده، بعد تا یه ذره اذیتت میکنه فوری نوستالژی اجدادت رو میگیری که انسانهای اولیه بودن و غیر از شکارکردم و البته زیر دست و پای ماموتها له نشدن هیچ مشغله دیگهای نداشتن! بعدش هدفون mp3 player رو میذاری به گوشت و ری چارلز گوش میدی تا اعصابت آروم بشه!)
جالبه تازه وقتی این اتفاق میافته میبینی چقدر چیز ریز و درشت داشتی رو سیستمت. حتا فکر کردن به اون صفحههایی که بوکمارک کرده بودم هم حالم رو بد میکنه.
پروژه و جزوهای که گفتم از قبل بکآپ داشتم. اما ۳-۲ روز یادم میرفت فلشم رو ببرم و ... .
هیچی دیگه. فعلن همین تا من برم ببینم چه بلایی میتونم سر این زبوننفهم بیارم.
پ.ن: بارها از خودم پرسیدم زندگی در عصر حجر راحتتر نبود؟ لااقل هیچکس نگران بکآپ و اینها نبود دیگه!(به این میگن غر زدن کلیشهای! همه کارت با تکنولوژی جدیده، بعد تا یه ذره اذیتت میکنه فوری نوستالژی اجدادت رو میگیری که انسانهای اولیه بودن و غیر از شکارکردم و البته زیر دست و پای ماموتها له نشدن هیچ مشغله دیگهای نداشتن! بعدش هدفون mp3 player رو میذاری به گوشت و ری چارلز گوش میدی تا اعصابت آروم بشه!)
2006/06/30
خواب دیدم انتخابات خبرگانه. بعد احمد شاملو خودش رو کاندید کرده. یه جایی وسط بلوار میون چمنها رو یه صندلی نشته. کلی آدم هم دور و برش رو گرفتن. بعد هی میگه این صبا کجاست؟ به این صبا بگید بیاد. موهاش سفید بود، اما پیر نبود. مثل یه آدم میانسال. من هم اشکریزان رفتم صورتش رو بوسیدم.
قبل هم تو همین خواب یادمه یه صحبتی از هواپیماهای هریر(عمود پرواز) بود و یه چیزهایی هم راجع به یاد دادن کامپیوتر به آبجی کوچولو و یه کتاب سیاسی کمدی با جلد مقوایی سورمهای در مورد پاراگوئه.
خوابهام خیلی واضح شده، با جزئیات زیاد، خیلی طولانی، و به شدت آزاردهنده.
قبل هم تو همین خواب یادمه یه صحبتی از هواپیماهای هریر(عمود پرواز) بود و یه چیزهایی هم راجع به یاد دادن کامپیوتر به آبجی کوچولو و یه کتاب سیاسی کمدی با جلد مقوایی سورمهای در مورد پاراگوئه.
خوابهام خیلی واضح شده، با جزئیات زیاد، خیلی طولانی، و به شدت آزاردهنده.
2006/06/27
2006/06/26
...درهمين راستا ارکستر سمفونيک تهران به رهبري لوريس چکناوريان "سمفوني انرژي صلح آميز هسته اي" ساخته بهزاد عبدي را در هفته دولت اجرا مي کند. (+)
صدای سمفونی انرژی صلحآمیز هستهای:
boom boom boom
bing bang boom
little boy boom
fat man boom
ahmadinejad boom
boom boom boom
bing bang boom
boom bing boong
....
و فکر کن که چه سمفونی هستهای ای بشه!
صدای سمفونی انرژی صلحآمیز هستهای:
boom boom boom
bing bang boom
little boy boom
fat man boom
ahmadinejad boom
boom boom boom
bing bang boom
boom bing boong
....
و فکر کن که چه سمفونی هستهای ای بشه!
2006/06/24
توسعه آی تی با تفکر بسيجی سريع تر انجام می شود(+). تکبیر!
روش پیادهسازی برنامه نویسی فوق العاده
XPDM روشی است بر اساس متدلوژی XP که توجه زیادی به مسائل مهم کاربردهای تجارت الکترونیک دارد و راهکارهای سریع و بهینهای برای تغییرات محیطهای تجاری ارائه مینماید.(
+)
روش پیادهسازی برنامه نویسی فوق العاده
XPDM روشی است بر اساس متدلوژی XP که توجه زیادی به مسائل مهم کاربردهای تجارت الکترونیک دارد و راهکارهای سریع و بهینهای برای تغییرات محیطهای تجاری ارائه مینماید.(
+)
2006/06/19
بلاخره پروژه هم تحویل داده شد. آنقدری که نوشتن داکیومنت و پیگیری کارهای دانشگاه و نمره اذیت کرد، پیادهسازی SMS Gateway دردسر نداشت. استاد گرانمایه هم که ظاهرن میخواست تمام روشهای پیچاندن دانشجو را امتحان کند، به هر روش که میشناخت و چند روش ابتکاری البته، من را این چند هفته سر دواند. و البته یک فقره ۲۰ هم گرفتیم. ظاهرن هیچکدام از استادها فکر نمیکردند پروژه با موفقیت پیادهسازی شود، اما شده بود. خلاصه که خوششان آمد(کم پیش میآید که خوششان بیاید و کمتر پیش میآید که خوشآمدنشان را بروز بدهند).
حالا برای این ۲ ماه تا نتیجه کنکور ۲-۳ برنامه اساسی دارم. اما قبل از هر چیزباید عادت منظم نوشتن روی این تکه آجر را برگردانم.
تب فوتبال هم همه را بدجور گرفته. البته حالا همه با اخمهای درهم و نگاههای پرحسرت مسابقهها را نگاه میکنند، همه دلشان میخواهد مکزیک با خفت و خواری در مرحله بعد به آرژانتین ببازد(و حتا مارکز کچل بشود!). حتا من هم که هیچوقت از فوتبال خوشم نیامده(و به خاطر فوتبال، مسابقه نادال و فدرر را از دست دادم)، بعضی مسابقهها را نگاه میکنم(و حتا هیجان زده هم میشوم. فکر کن!!).
و چقدر ما نژادپرستیم! این همه جو ضد عربی؟ همه ظاهرن در حال ثانیهشماری برای بازی اسپانیا و عربستان هستند.
و این آقای پیمان یوسفی رسمن به لقب سوهان روح مفتخر شد. این همه تلاش برای بهکار بردن غلط اصطلاحات پیچیده فارسی در هنگام انجام مسابقه واقعن جای تقدیر و تشکر دارد. ما که هیچ، اما هر کس آقای یوسفی را دید، به جای من ازش بپرسد جریان "شکل گرفتن کارت زرد" را.
حالا برای این ۲ ماه تا نتیجه کنکور ۲-۳ برنامه اساسی دارم. اما قبل از هر چیزباید عادت منظم نوشتن روی این تکه آجر را برگردانم.
تب فوتبال هم همه را بدجور گرفته. البته حالا همه با اخمهای درهم و نگاههای پرحسرت مسابقهها را نگاه میکنند، همه دلشان میخواهد مکزیک با خفت و خواری در مرحله بعد به آرژانتین ببازد(و حتا مارکز کچل بشود!). حتا من هم که هیچوقت از فوتبال خوشم نیامده(و به خاطر فوتبال، مسابقه نادال و فدرر را از دست دادم)، بعضی مسابقهها را نگاه میکنم(و حتا هیجان زده هم میشوم. فکر کن!!).
و چقدر ما نژادپرستیم! این همه جو ضد عربی؟ همه ظاهرن در حال ثانیهشماری برای بازی اسپانیا و عربستان هستند.
و این آقای پیمان یوسفی رسمن به لقب سوهان روح مفتخر شد. این همه تلاش برای بهکار بردن غلط اصطلاحات پیچیده فارسی در هنگام انجام مسابقه واقعن جای تقدیر و تشکر دارد. ما که هیچ، اما هر کس آقای یوسفی را دید، به جای من ازش بپرسد جریان "شکل گرفتن کارت زرد" را.
2006/06/14
حالم از چیزهای خوب ولی کوچک زیادی به هم میخورد.
- به خاطر کوچکیشان البته.
- گمانم این نشانهی... نشانهی چه باشد؟
- به خاطر کوچکیشان البته.
- گمانم این نشانهی... نشانهی چه باشد؟
2006/06/13
2006/06/12
2006/06/04
Obscured By Clouds
هیچی بابا زنده ام! فقط درگیر بوده ام حسابی.
گمانم فردا بنویسم.
تا بعد
پ.ن: نگار جان یاهو مسنجر ندارم . نگران نباش :) خوبم :> تماس می گیرم.
هیچی بابا زنده ام! فقط درگیر بوده ام حسابی.
گمانم فردا بنویسم.
تا بعد
پ.ن: نگار جان یاهو مسنجر ندارم . نگران نباش :) خوبم :> تماس می گیرم.
2006/05/21
من چقدر حساس بودم ها! یعنی از بچگی میدانستم که حساسم، اما نه در این حد! نه به این شدت!
اصولن حساسیت بدچیزیست. باعث میشود خیلی زود تحت تاثیر قراربگیری و حالت به سرعت از اوج خوش به قعر ناخوشی بیفتد.
لوراتادین و آنتیهیستامین و قرص سرماخوردگی بزرگسالان و کودکان و متوسطسالان هم جواب نمیدهد. در ۲۴ ساعت گذشته ۵ ساعت خوابیدم، ۳۶۴۸۰۸۴۹۷ بار عطسه کردم(با دقت محاسبه شده)، یک جعبه دستمال کاغذی تمام کردم. الان هم هر بار عطسه میکنم احساس میکنم یک مشت پیچ و مهره و سیم سوخته و بست شکسته و یک عدد مغز داخل کلهام به هم میخورند و پرت میشوند اینطرف و آنطرف. پشت پیشانیام درد میکند(جا بهتر از این برای دردکردن پیدا نمیشد! همهاش مثل کسانی که کشتی و ناو و ناوشکن-وحتا نبردناو-شان همین الساعه غرق دریای بیرحم زندگی شده، دستم به پیشانیام است و لبم افسوس کنان!). سیستم صوتیام هم مونو شده است(شاید هم دالبی است و ما عادت نداریم و بیسوادیم)، صداها در سرم میپیچد و انعکاس پیدا میکند(ی کند... کند... ند...)... باقیاش را هم نمینویسم که هم روحیه دوستدارانم(!!!) خراب نشود هم اینکه در طول(و شاید هم عرض) نوشتن این چند خط دقیقن ۱۴ عطسه اتمی(با قدرت ۲۰۰۱ تن تی-ان-تی-یک تن بالاتر از پسر کوچولو!) زدم تا...آخ پانزدهمی- تا ثابت کنیم هرگونه انرژی هسته ای حق مسلم ماست. پس ما رفتیم، شما هم مواظب خودتان نباشید اصلن، چون حساسیت مواظب و نامواظب حالیاش نمیشود.
روابط عمومی پستخانه
پ.ن: لوگوی زیبای گوگل به مناسبت تولد سر آرتور کنن دویل
اصولن حساسیت بدچیزیست. باعث میشود خیلی زود تحت تاثیر قراربگیری و حالت به سرعت از اوج خوش به قعر ناخوشی بیفتد.
لوراتادین و آنتیهیستامین و قرص سرماخوردگی بزرگسالان و کودکان و متوسطسالان هم جواب نمیدهد. در ۲۴ ساعت گذشته ۵ ساعت خوابیدم، ۳۶۴۸۰۸۴۹۷ بار عطسه کردم(با دقت محاسبه شده)، یک جعبه دستمال کاغذی تمام کردم. الان هم هر بار عطسه میکنم احساس میکنم یک مشت پیچ و مهره و سیم سوخته و بست شکسته و یک عدد مغز داخل کلهام به هم میخورند و پرت میشوند اینطرف و آنطرف. پشت پیشانیام درد میکند(جا بهتر از این برای دردکردن پیدا نمیشد! همهاش مثل کسانی که کشتی و ناو و ناوشکن-وحتا نبردناو-شان همین الساعه غرق دریای بیرحم زندگی شده، دستم به پیشانیام است و لبم افسوس کنان!). سیستم صوتیام هم مونو شده است(شاید هم دالبی است و ما عادت نداریم و بیسوادیم)، صداها در سرم میپیچد و انعکاس پیدا میکند(ی کند... کند... ند...)... باقیاش را هم نمینویسم که هم روحیه دوستدارانم(!!!) خراب نشود هم اینکه در طول(و شاید هم عرض) نوشتن این چند خط دقیقن ۱۴ عطسه اتمی(با قدرت ۲۰۰۱ تن تی-ان-تی-یک تن بالاتر از پسر کوچولو!) زدم تا...آخ پانزدهمی- تا ثابت کنیم هرگونه انرژی هسته ای حق مسلم ماست. پس ما رفتیم، شما هم مواظب خودتان نباشید اصلن، چون حساسیت مواظب و نامواظب حالیاش نمیشود.
روابط عمومی پستخانه
پ.ن: لوگوی زیبای گوگل به مناسبت تولد سر آرتور کنن دویل
2006/05/18
نظر دادید ها! واقعن چه تلاش عظیمی به خرج می دید!
یه کلمه بگید بده، خوبه، سردرد شدید، لهجهاش ناجوره، خوشتون میآد، کلن مزخرفه، چیه آخه؟
یه کلمه بگید بده، خوبه، سردرد شدید، لهجهاش ناجوره، خوشتون میآد، کلن مزخرفه، چیه آخه؟
2006/05/15
فعلن به شدت درگیرم. تا دو-سه روز دیگر آزاد میشوم.
تا آن موقع بشنوید W_I_N_D_M_I_L_L_S O_F Y_O_U_R M_I_N_D (+) را با صدای فرهاد(با صدای استینگ و 3-2 نفر دیگر داشتمش اما صدای فرهاد بیشتر به دل مینشیند)
در ضمن نظر هم بدهید بد نیست ها!
تا آن موقع بشنوید W_I_N_D_M_I_L_L_S O_F Y_O_U_R M_I_N_D (+) را با صدای فرهاد(با صدای استینگ و 3-2 نفر دیگر داشتمش اما صدای فرهاد بیشتر به دل مینشیند)
در ضمن نظر هم بدهید بد نیست ها!
2006/05/10
و تنهایی من شبیخون حجم تو را پیشبینی نمیکرد
و خاصیت عشق این است...
و خاصیت عشق این است...
2006/05/09
حالم خوب نیست. آشفتهام و بههم ریخته. به بیخیالی و ناآگاهی ناچار لحظههایی فکر می کنم که ناخواسته میگذرانیمشان تا به گذشتهای تبدیل شوند که سایهاش مدام سنگینتر می شود.
2006/05/06
آقا جان از آن روز اولی که این نوکیا N-90 تشریف آورد به بازار(با بوق و کرنا) به خاطر اندازه بزرگش و وزنش و کیفیت پایین عکسهایش به نسبت K-750 علیرغم آن همه تبلیغی که برای لنز کارل زایسش کردند، مورد خشم و کینه و نفرت بود. در نتیجه وقتی N-93 رویت شد به خاطر اینکه مثل N-90 بود بلافاصله از چشم افتاد اما... اول این خبر را بخوانید:
Gary Oldman to make short film using new Nokia N93
خب طبیعتن وقتی دیدیم سیریوس بلک چوب جادو و دم پیتر پتیگرو را ول کرده، دارد با این تخته سنگ فیلم میگیرد کنجکاویمان تحریک شد و ... 3x زوم اپتیکال و کیفیت ویدئو 30 فریم بر ثانیه VGA و دوربین 3.2 مگاپیکسل و ... . خلاصه ایدهآل برای دوستداران عکاسی که دوست ندارند یک فقره دوربین از گردنشان آویزان باشد(البته اگر مثل من تجربه مورد زورگیری قرار گرفتن در خیابان شلوغ ساعت ۱۲ ظهر و از دزدیده شدن کیف ژول و گوشی موبایل و باقی قضایا را هم داشته باشند).
در نتیجه خیانت می کنیم آقا جان! سونی-اریکسون نیست که نباشد، تختهسنگ است که باشد، زشت است که باشد، اما به شدت دلمان خواست(البته هنوز به بازار نیامده، گران هم هست، اما خب با تمام این احوال، خواست!).
برای اطلاع بیشتر از این تختهسنگ جالب توجه:
N-93 - GSMArena
N-93 - MobileWhack
N-93 - Engadget
پ.ن: ممنون بابت کامنتها. البته تشکر راه درستش نیست. درستش قدردانیست که خب، مربوط به شوهای تلویزیونی صدا و سیما است و جایش در وبلاگ نیست. اما حس خوبی داشت. باارزش بود.
با تشکر فراوان
روابط عمومی پستخانه
Gary Oldman to make short film using new Nokia N93
خب طبیعتن وقتی دیدیم سیریوس بلک چوب جادو و دم پیتر پتیگرو را ول کرده، دارد با این تخته سنگ فیلم میگیرد کنجکاویمان تحریک شد و ... 3x زوم اپتیکال و کیفیت ویدئو 30 فریم بر ثانیه VGA و دوربین 3.2 مگاپیکسل و ... . خلاصه ایدهآل برای دوستداران عکاسی که دوست ندارند یک فقره دوربین از گردنشان آویزان باشد(البته اگر مثل من تجربه مورد زورگیری قرار گرفتن در خیابان شلوغ ساعت ۱۲ ظهر و از دزدیده شدن کیف ژول و گوشی موبایل و باقی قضایا را هم داشته باشند).
در نتیجه خیانت می کنیم آقا جان! سونی-اریکسون نیست که نباشد، تختهسنگ است که باشد، زشت است که باشد، اما به شدت دلمان خواست(البته هنوز به بازار نیامده، گران هم هست، اما خب با تمام این احوال، خواست!).
برای اطلاع بیشتر از این تختهسنگ جالب توجه:
N-93 - GSMArena
N-93 - MobileWhack
N-93 - Engadget
پ.ن: ممنون بابت کامنتها. البته تشکر راه درستش نیست. درستش قدردانیست که خب، مربوط به شوهای تلویزیونی صدا و سیما است و جایش در وبلاگ نیست. اما حس خوبی داشت. باارزش بود.
با تشکر فراوان
روابط عمومی پستخانه
2006/05/03
آقا جان کنکور هم قبول نشدیم رفت. الان دیگر مهم نیست. فقط این میسوزاندم که من از 4 مجموعه درس، در 3 مجموعه(ریاضی، اختصاصی، زبان) درصدم مشابه یا بیشتر از یکی از دوستانم است، درصد دروس مشترکمان 18 درصد فرق میکند. 18 درصد یعنی 4 سوال غلط. بعد این دوست من رتبه اش به قبولی روزانه میرسد و من مجاز نشدم. یعنی 6 ماه درس خواندن و باقی قضایا به همین راحتی با 4 سوال غلط ... . البته زیاد مهم نیست. دانشگاه آزاد هنوز هست. کنکورش 10 روز دیگر است. البته دوست ندارم بروم آزاد. نه این که آن دید منفی باستانی نسبت به دانشگاه آزاد و سطح علمیش داشته باشم. آدمهای باهوش زیادی را میشناسم که به دلیلی گذرشان به دانشگاه آزاد افتاده وهم کارشان خوب است، هم سطح علمیشان. نمونهاش هم همین پرگل بدجنس! اما خب، میدانیم که کلن نظر خوبی نسبت به دانشگاه آزاد در سطح جامعه وجود ندارد و مشکلاتی هست و ... بگذریم. اما آنجا هم کار خودم را خواهم کرد(خراب کاری احتمالن!). با اساتید فردوسی که روابطم را حفظ می کنم، پروژهام را هم فردوسی برمیدارم(ظاهرن امکانش هست). در مورد تحقیق و دانش هم که همه میدانیم آن گل کذایی را که بعضیها به تیم حریف میزنند، ما باید به سر خودمان بزنیم(تبعیض را میبینید تا به کجا؟) و البته به دست مبارک خودمان.
و البته ظاهرن من اشتباه کوچکی کردهام و قبولی کنکور ارشد آزاد را با انرژی هستهای اشتباه گرفتهام. یادم رفته بود. آن یکی حق مسلم ماست نه این یکی! لذا من بروم کمی بخوانم ببینم اوضاع از چه قرار بود...
پ.ن: خواندم و حسرتم بیشتر شد. همهی درسها یادم است و تستها را به راحتی میزنم، انگار همین دیروز کنکور داده بودم. ای روزگار ...(چی؟ قدار؟ مکار؟ حفار؟ نجار؟ همکار؟ چی میگفتن بهش؟)
و البته ظاهرن من اشتباه کوچکی کردهام و قبولی کنکور ارشد آزاد را با انرژی هستهای اشتباه گرفتهام. یادم رفته بود. آن یکی حق مسلم ماست نه این یکی! لذا من بروم کمی بخوانم ببینم اوضاع از چه قرار بود...
پ.ن: خواندم و حسرتم بیشتر شد. همهی درسها یادم است و تستها را به راحتی میزنم، انگار همین دیروز کنکور داده بودم. ای روزگار ...(چی؟ قدار؟ مکار؟ حفار؟ نجار؟ همکار؟ چی میگفتن بهش؟)
2006/05/02
قبول نشدم.
در ضمن این ماه تولد 3 سالگی این آجر پاره بود.
در ضمن این ماه تولد 3 سالگی این آجر پاره بود.
2006/04/22
- دیشب کلی نوشته بودم، ریست شدیم، پرید. واقعن بعد از این همه سال که انواع و اقسام پروژه و نوشته و غیره بر اثر بلایای طبیعی مثل قطع برق و ریست شدن کامپیوتر و غیره، به باد فنا و نابوده رفته، اینطور گافها غیرقابل بخشش است. شیم!
- حتمن ببینید:Coffee and Cigarettes اثر جیم جارموش.
The opening credits of Jim Jarmusch's "Coffee and Cigarettes" read like a who's who of cool: Steven Wright, Steve Buscemi, Iggy Pop, Tom Waits, the White Stripes' Meg White and Jack White, the Wu-Tang Clan's RZA and GZA, Bill Murray and other names you'd proudly drop in an arty coffeehouse.
بیشتر:
- نقد فیلم در واشینگتن پست(+)، هالیوود ریپورتر(+)، نقد راجر ایبرت(+)، نیویورک تایمز(+)
- حتمن ببینید:Coffee and Cigarettes اثر جیم جارموش.
The opening credits of Jim Jarmusch's "Coffee and Cigarettes" read like a who's who of cool: Steven Wright, Steve Buscemi, Iggy Pop, Tom Waits, the White Stripes' Meg White and Jack White, the Wu-Tang Clan's RZA and GZA, Bill Murray and other names you'd proudly drop in an arty coffeehouse.
بیشتر:
- نقد فیلم در واشینگتن پست(+)، هالیوود ریپورتر(+)، نقد راجر ایبرت(+)، نیویورک تایمز(+)
2006/04/14
کم اینجا سر میزنم. هر بار هم بهانهای دارم. کنکور و پروژه و مانند آن. اما باور بفرمایید این pdu format و آن پورت سریال(با آن بافر مسخره و ورودی-خروجی و باقی قضایایش) خیلی بدقلقاند به جان شما.
و فعلن تمام زندگی شده پروژه و انتظار برای نتیجهی آن کنکور لعنتی که ۶-۵ ماه وقت و انرژیم را گرفت و وزن و گرمای دلچسب و آرامشبخش کسی.
و فکرهای پراکنده البته فکر میکنم از حدی گذشتهام که جریان فکریم برای خودم قابل درک است، اما نه قابل تفسیر. طبعن این وجه ناخوداگاه به شدت غالب، مطلوب من نیست. به هر حال، ترجیح میدهم بدانم آن بالا چه خبر است!
یک فقره هارد ۸۰ گیگابایت سرعت بالای مدل اسفند ۸۴ باعث شده بتوانم علاوه بر کتابها و مقالههای خاک خورده و پروژههای مربوط به زمانی که نسل دودو هنوز منقرض نشده بود، و مقادیر خرت و پرت کهنه و نو دیگر، به دیر زیادی mp3 مربوط به دورههای مختلف، از عنفوان جوانی و صورتی-بودگی و جو-رفتگی و لایت-گوش-کردگی و کلایدرمن-اعصاب-خرد-نکردگی، تا زمان سر-به-سنگ-خوردگی و تازه-با-راک-آشنا-بودگی و خود-طفلکی-دیدگی و مانند اینها تا دورههای اخیر جز-و-بلوز-شیفتگی دسترسی داشته باشم. جالب بود. هه هه بکستریتبویز و ماریا کری و وستلایف هم گوش میکردیم زمانی. و البته کلی آلبوم باارزش و فراموش شده(برای مثال ۳ آلبوم از راجر واترز در دوران پست پینکفلوید! هرچه میخواهید بگویید ولی من Pros And Cons Of Hitchhiking را از Amused to Death بیشتر دوست میدارم.) پیدا و بر روی هارد ریخته شد.
هه هه آن روز رفته بودم دانشگاه استادم را ببینم برای کارهای پایانی پروژه. دمویی هم نوشته بودم برای نشان دادن به استاد که sms میفرستاد و میگرفت و دیکد و انکود میکرد(به چه قشنگی!) و موشک هوا میکرد و شاخ غول میشکست و باقی برنامهها. بخش گرفتن و دیکد کردناش هنوز کامل دیباگ نشده بود. بردم لپتاپ را بهراه کردم و گوشی مبارک را به اینفرارد وصل کرده بهاش و دموی برنامه را اجرا کردم. استاد sms یونیکد فرستاد و رسید و باقی قضایا را دید و خوشاش آمد. بعد از روی حواسپرتی خواستم قسمت دیکد کردنش را هم نشانش بدهم. خلاصه قضیه این که sms های ذخیره شده روی گوشی را بخواند و دیکدشان کند و نشان استاد بدهدشان. اولین sms را خواند و ... . البته سریع جمع و جورش کردم، اما شما اگر زمانی خواستید چنین کاری کنید حواستان باشد اول sms های خصوصیتان را از روی گوشی پاک کنید. به هر حال گمان نکنم جالب باشد استاد پروژه، sms های صبحگاهی و شامگاهی شما و "کسی" را بخواند!
و فعلن تمام زندگی شده پروژه و انتظار برای نتیجهی آن کنکور لعنتی که ۶-۵ ماه وقت و انرژیم را گرفت و وزن و گرمای دلچسب و آرامشبخش کسی.
و فکرهای پراکنده البته فکر میکنم از حدی گذشتهام که جریان فکریم برای خودم قابل درک است، اما نه قابل تفسیر. طبعن این وجه ناخوداگاه به شدت غالب، مطلوب من نیست. به هر حال، ترجیح میدهم بدانم آن بالا چه خبر است!
یک فقره هارد ۸۰ گیگابایت سرعت بالای مدل اسفند ۸۴ باعث شده بتوانم علاوه بر کتابها و مقالههای خاک خورده و پروژههای مربوط به زمانی که نسل دودو هنوز منقرض نشده بود، و مقادیر خرت و پرت کهنه و نو دیگر، به دیر زیادی mp3 مربوط به دورههای مختلف، از عنفوان جوانی و صورتی-بودگی و جو-رفتگی و لایت-گوش-کردگی و کلایدرمن-اعصاب-خرد-نکردگی، تا زمان سر-به-سنگ-خوردگی و تازه-با-راک-آشنا-بودگی و خود-طفلکی-دیدگی و مانند اینها تا دورههای اخیر جز-و-بلوز-شیفتگی دسترسی داشته باشم. جالب بود. هه هه بکستریتبویز و ماریا کری و وستلایف هم گوش میکردیم زمانی. و البته کلی آلبوم باارزش و فراموش شده(برای مثال ۳ آلبوم از راجر واترز در دوران پست پینکفلوید! هرچه میخواهید بگویید ولی من Pros And Cons Of Hitchhiking را از Amused to Death بیشتر دوست میدارم.) پیدا و بر روی هارد ریخته شد.
هه هه آن روز رفته بودم دانشگاه استادم را ببینم برای کارهای پایانی پروژه. دمویی هم نوشته بودم برای نشان دادن به استاد که sms میفرستاد و میگرفت و دیکد و انکود میکرد(به چه قشنگی!) و موشک هوا میکرد و شاخ غول میشکست و باقی برنامهها. بخش گرفتن و دیکد کردناش هنوز کامل دیباگ نشده بود. بردم لپتاپ را بهراه کردم و گوشی مبارک را به اینفرارد وصل کرده بهاش و دموی برنامه را اجرا کردم. استاد sms یونیکد فرستاد و رسید و باقی قضایا را دید و خوشاش آمد. بعد از روی حواسپرتی خواستم قسمت دیکد کردنش را هم نشانش بدهم. خلاصه قضیه این که sms های ذخیره شده روی گوشی را بخواند و دیکدشان کند و نشان استاد بدهدشان. اولین sms را خواند و ... . البته سریع جمع و جورش کردم، اما شما اگر زمانی خواستید چنین کاری کنید حواستان باشد اول sms های خصوصیتان را از روی گوشی پاک کنید. به هر حال گمان نکنم جالب باشد استاد پروژه، sms های صبحگاهی و شامگاهی شما و "کسی" را بخواند!
2006/04/13
ژاک پرور Jacques Prévert
سه کبریت، یکی پس از دیگری در شب روشن شده است
اولی، برای دیدن چهره کامل تو
دومی، برای دیدن چشمهایت
آخری، برای دیدن دهانت
و تاریکی محض برای یادآوری همه اینها
و فشردنت میان بازوانم.
Trois allumettes une à une allumées dans la nuit
La première poir voir ton visage tout entier
La seconde pour voir tes yeux
La dernière pour voir ta bouche
Et l'obscurité tout entière pour me rappeller tout cela
En te serrant dans mes bras.
سه کبریت، یکی پس از دیگری در شب روشن شده است
اولی، برای دیدن چهره کامل تو
دومی، برای دیدن چشمهایت
آخری، برای دیدن دهانت
و تاریکی محض برای یادآوری همه اینها
و فشردنت میان بازوانم.
Trois allumettes une à une allumées dans la nuit
La première poir voir ton visage tout entier
La seconde pour voir tes yeux
La dernière pour voir ta bouche
Et l'obscurité tout entière pour me rappeller tout cela
En te serrant dans mes bras.
2006/04/08
دو نقطه اووووووووووووو
ژوليت بينوش براى بازى در فيلم كيارستمى وارد تهران شد
ژوليت بينوش براى بازى در فيلم كيارستمى وارد تهران شد
2006/04/06
Updated
Comparison shopping
Compare prices
Mobile shopping
لطفن به اين عبارت ها به آدرس http://www.frucall.com/ لينک بديد.(++ برای اطلاع بیشتر)
آقا جان! موضع خودتان را مشخص کنید. هر سال که ساعت عقب و جلو می رفت، جیغ و داد همه به آسمان میرفت که برنامه زندگی(احتمالن بدون برنامه)مان به هم خورد و خوابمان آشفته شد و موقع بیدار شدن صبحگاهی، دردمان میگیرد و حتا تمام سال را با "ساعت قدیم" و "ساعت جدید" سر میکردید . حالا این محمود زده به سرش(نمایندههای مجلس آبادگر هم صدایشان درآمده که کار، کارشناسی نبوده و دولت بدون هماهنگی اقدام کرده و این برنامه ها. به ظاهر، روز آخر سال علیالحساب خواسته اند نوآوری هم بکنند. آن یکی ایدهی گفتگوی تمدن ها داد، این یکی همین یک برنامهی منظم کشور را هم به هم ریخت تا بفهمیم "از کجاست تا به کجا") ساعتها را دست نزده، باز داد همه به آسمان رفته. انواع القاب را بهش دادید، قیافهاش را به انواع مخلوقات تشبیه کردید، یک دور دور باغ وحش گرداندیدش، قد و مو و باقی وجنات و سکناتش را مسخره کردید، فحشاش دادید، جوکهایش را با موبایل پخش کردید، یکی دو نفر هم چیزی راجع به برنامههای بیاساس اقتصادی و عوامفریبی و تصمیمات غلط در سیاست خارجی و گروه سازمانیافته اقتدارگرا و جنگطلب و اینجور چیزهای کسل کننده چیزهایی گفتند به گمانم. حالا چرا به این یک موردش غر میزنند من که نفهمیدم!
Comparison shopping
Compare prices
Mobile shopping
لطفن به اين عبارت ها به آدرس http://www.frucall.com/ لينک بديد.(++ برای اطلاع بیشتر)
آقا جان! موضع خودتان را مشخص کنید. هر سال که ساعت عقب و جلو می رفت، جیغ و داد همه به آسمان میرفت که برنامه زندگی(احتمالن بدون برنامه)مان به هم خورد و خوابمان آشفته شد و موقع بیدار شدن صبحگاهی، دردمان میگیرد و حتا تمام سال را با "ساعت قدیم" و "ساعت جدید" سر میکردید . حالا این محمود زده به سرش(نمایندههای مجلس آبادگر هم صدایشان درآمده که کار، کارشناسی نبوده و دولت بدون هماهنگی اقدام کرده و این برنامه ها. به ظاهر، روز آخر سال علیالحساب خواسته اند نوآوری هم بکنند. آن یکی ایدهی گفتگوی تمدن ها داد، این یکی همین یک برنامهی منظم کشور را هم به هم ریخت تا بفهمیم "از کجاست تا به کجا") ساعتها را دست نزده، باز داد همه به آسمان رفته. انواع القاب را بهش دادید، قیافهاش را به انواع مخلوقات تشبیه کردید، یک دور دور باغ وحش گرداندیدش، قد و مو و باقی وجنات و سکناتش را مسخره کردید، فحشاش دادید، جوکهایش را با موبایل پخش کردید، یکی دو نفر هم چیزی راجع به برنامههای بیاساس اقتصادی و عوامفریبی و تصمیمات غلط در سیاست خارجی و گروه سازمانیافته اقتدارگرا و جنگطلب و اینجور چیزهای کسل کننده چیزهایی گفتند به گمانم. حالا چرا به این یک موردش غر میزنند من که نفهمیدم!
2006/03/31
- فردا برمیگردیم.
- آخرش این مجله فیلم تمام شد. شماره عید مجله فیلم را هم دوست دارم. بهاریههایش حس خوبی دارد. این ۸ سالی که مجله را میخوانم تا حالا نشده فاصله بین خریدن و خواندن مجله اینقدر طولانی شود. امسال پروژه اما باعث شد بیشتر وقت مفیدم را(که چشمم خسته نبود و سردرد نداشتم و هنگ نکرده بودم) خم شده و با چشمان دردناک پشت این لپتاپ فلانفلان شده به شادی و خوشی! بگذرانم(و نتیجه این که دیشب در رویا{کابوس البته} میخواستم «گل صدبرگ» ناظری را در ویژوال استودیو باز کنم و باز نمیشد و کسی به من میگفت هیچ کدام از کارهای ناظری داتنت نیست! چند شب پیش هم{خیلی مبهم به خاطر دارم ولی} میخواستم کسی را دیباگ کنم).
- در همین راستا مصاحبه امیر نادری را بخوانید، و پرونده فیلم «چهارشنبهسوری» را(از خواندن یادداشت امیر پوریا لذت بردم).
- آخرش این مجله فیلم تمام شد. شماره عید مجله فیلم را هم دوست دارم. بهاریههایش حس خوبی دارد. این ۸ سالی که مجله را میخوانم تا حالا نشده فاصله بین خریدن و خواندن مجله اینقدر طولانی شود. امسال پروژه اما باعث شد بیشتر وقت مفیدم را(که چشمم خسته نبود و سردرد نداشتم و هنگ نکرده بودم) خم شده و با چشمان دردناک پشت این لپتاپ فلانفلان شده به شادی و خوشی! بگذرانم(و نتیجه این که دیشب در رویا{کابوس البته} میخواستم «گل صدبرگ» ناظری را در ویژوال استودیو باز کنم و باز نمیشد و کسی به من میگفت هیچ کدام از کارهای ناظری داتنت نیست! چند شب پیش هم{خیلی مبهم به خاطر دارم ولی} میخواستم کسی را دیباگ کنم).
- در همین راستا مصاحبه امیر نادری را بخوانید، و پرونده فیلم «چهارشنبهسوری» را(از خواندن یادداشت امیر پوریا لذت بردم).
2006/03/29
آقا جان اینجا نه آثار باستانی دارد که دربارهاش قلمفرسایی کنیم، نه بخش دیدنی و توریستی و نه اصولن چیز خاصی. دریا و جنگل را هم که باید باشید و نسیم شور و بوی خاص و قابل تشخیص جنگل را حس کنید(برای خالی نبودن عریضه، جایتان هم خالی!). در نتیجه به من برچسب غرغر و اینها نزنید اگر بحث کشیده شد به ...
پشه! پشه معمولی نه که! خفاش خونآشام! هیچکارشان هم نمیتوانی بکنی. یک بار با اسپری بهشان حمله کردم. نصف قوطی اسپری را بیرحمانه و با چشمان خونبار به هوا و سقف و کف و همهجا پاشیدم. و اثر کرد البته، ولی به خودم! نصف روز نتوانستم پایم را داخل اتاق بگذارم. پشههای عزیز هم در حال لذتبردن از بوی دلنشین اسپری حشرهکش، انواع و اقسام مانورها را به افتخار من اجرا کردند. این روزها هم که روی پروژه کار میکنم، هر از چندوقتی که احساس میکنم صدای وزوز خیلی زیاد شده، با دست پسشان میزنم. آخر شبها کلی پشه میبینید که مورد لطف دست من قرار گرفتهاند و با بالهای کج و کوله و چشمهای چپشده این اطراف تلوتلو میخورند!
فعلن همین.
پشه! پشه معمولی نه که! خفاش خونآشام! هیچکارشان هم نمیتوانی بکنی. یک بار با اسپری بهشان حمله کردم. نصف قوطی اسپری را بیرحمانه و با چشمان خونبار به هوا و سقف و کف و همهجا پاشیدم. و اثر کرد البته، ولی به خودم! نصف روز نتوانستم پایم را داخل اتاق بگذارم. پشههای عزیز هم در حال لذتبردن از بوی دلنشین اسپری حشرهکش، انواع و اقسام مانورها را به افتخار من اجرا کردند. این روزها هم که روی پروژه کار میکنم، هر از چندوقتی که احساس میکنم صدای وزوز خیلی زیاد شده، با دست پسشان میزنم. آخر شبها کلی پشه میبینید که مورد لطف دست من قرار گرفتهاند و با بالهای کج و کوله و چشمهای چپشده این اطراف تلوتلو میخورند!
فعلن همین.
2006/03/26
-ای آقا چه تبریکی؟ چه جشنی؟ هیچ حس خاصی نسبت به عید ندارم. از این عادتهای جمعی بیمحتوا خوشم نمیآید. به خاستگاه نوروز و چهارشنبهسوری و مانند آن کاری ندارم، اما وقتی چیزی تبدیل به عادت شد و از درون خالی، به نظر من رنجآور میشود و بیثمر. به هر حال من به بهانههایی مثل این برای شاد بودن نیاز ندارم.
-و این نشان دادن عملی محبت هم دردسریست. راستش این بوس و کنار! در مناسبتهای مختلف را دوست ندارم. اصلن دوست ندارم. از زمانی که حافظه ضعیف و(به روایتی!) نیمسوزم جواب میدهد، همیشه بوسههای رسمی برایم کار سخت و به شکل بیمارکنندهای ناخوشایند بوده. در حقیقت تا حالا فقط یک نفر بوده که بوسیدهاماش و حس ترس و میل به فرار نداشتهام. و البته بوسههایمان هم بوسهی رسمی نبوده! بگذریم.
و قسمت بدتر قضیه این که ما جماعت ایرانی همهچیز را تهدید و توهینی نسبت به خود در نظر میگیریم. حالا بیا و توضیح بده که من تحمل بوسه و آغوش ندارم. از نزدیک شدن به دیگران خوشم نمیآید. میترسم. همین! نمیشود! محبت زورکی!(در حاشیه: گمانم این ترس از نزدیکی نشانه نوعی بیماری باشد، نه؟)
-و این تبریکهای گروهی یک-به-خیلی! که جدیدن باب شده و از طریق سایتهایی مثل ارکات میفرستند از نظر من یعنی: دوست عزیز! ارزش چیزی حدود ۳۰ ثانیه از وقتم را نداشتی که برایت تبریک جداگانه بفرستم. همین!
- الان دوباره این چند خط بالا که نوشته بودم را خواندم. گمانم اگر کسی برای بار اینجا را بخواند، من در نظرش موجود خودخواه خودبزرگبین متکبر فراری-از-اجتماعی بیایم. از آن شخصیتهای منفی سریالها و فیلمهای درجه ۳ تلویزیون. Mad doctor insanooooo :)))
- به سبیل عالیجناب کورویتاش قسم این پورت سریال اعصابم را به هم ریخت! GMail هم مشکل دارد! چه زندگی معرکهای!
-و این نشان دادن عملی محبت هم دردسریست. راستش این بوس و کنار! در مناسبتهای مختلف را دوست ندارم. اصلن دوست ندارم. از زمانی که حافظه ضعیف و(به روایتی!) نیمسوزم جواب میدهد، همیشه بوسههای رسمی برایم کار سخت و به شکل بیمارکنندهای ناخوشایند بوده. در حقیقت تا حالا فقط یک نفر بوده که بوسیدهاماش و حس ترس و میل به فرار نداشتهام. و البته بوسههایمان هم بوسهی رسمی نبوده! بگذریم.
و قسمت بدتر قضیه این که ما جماعت ایرانی همهچیز را تهدید و توهینی نسبت به خود در نظر میگیریم. حالا بیا و توضیح بده که من تحمل بوسه و آغوش ندارم. از نزدیک شدن به دیگران خوشم نمیآید. میترسم. همین! نمیشود! محبت زورکی!(در حاشیه: گمانم این ترس از نزدیکی نشانه نوعی بیماری باشد، نه؟)
-و این تبریکهای گروهی یک-به-خیلی! که جدیدن باب شده و از طریق سایتهایی مثل ارکات میفرستند از نظر من یعنی: دوست عزیز! ارزش چیزی حدود ۳۰ ثانیه از وقتم را نداشتی که برایت تبریک جداگانه بفرستم. همین!
- الان دوباره این چند خط بالا که نوشته بودم را خواندم. گمانم اگر کسی برای بار اینجا را بخواند، من در نظرش موجود خودخواه خودبزرگبین متکبر فراری-از-اجتماعی بیایم. از آن شخصیتهای منفی سریالها و فیلمهای درجه ۳ تلویزیون. Mad doctor insanooooo :)))
- به سبیل عالیجناب کورویتاش قسم این پورت سریال اعصابم را به هم ریخت! GMail هم مشکل دارد! چه زندگی معرکهای!
2006/03/23
در مسافرت به سر میبریم.
افاضات ما(قبلی و فعلی و بعدی تا ۱۳ فروردین) را نیز از همینجا خواهید خواندن.
و بابل، به فاصلهی ۲۰ کیلومتر از بابلسر، شهریست استثنایی، از مجاورت جنگل و دریا کاملن بیبهره! و قلب اقتصاد آن در نمایشگاههای ماشین میتپد. و سرگرمی مردمانش، پراکندن جدیدترین اخبار مرگ و میر و البته مقادیر زیادی شایعه پراکنی و غیبت و به اصطلاح عامیانه، خالهزنک و عمومردک بازی!
و البته این شهر دلنشین کتابفروشیهای بسیار خوبی نیز دارد، که فروشندگانشان از سالهای دور، هنوز پستچی-بعد-از-این را بهخاطر دارند که کتابهایی هموزن خودش میخواند.
همچنین مکان مذکور و مزبور یک فقره مادربزرگ عزیزتر از جان دارد که باغچه خانهاش گل شمعدانی دارد و یاس، و پشه و مارمولک(دو مورد اخیر گیاه نمیباشندی!)، و یک عدد دایی بینظیر(و البته چند عدد خاله). البته دو مورد اخیر متعلق به پستچی نویسنده این سطور میباشند(محض روشنگری عرض شد البته!).
و فرمود: نحن آمدیم به هذالمکان. و فعلن فی هذالچندروز، نذهب تا نوشهر و محمودآباد و نور. و یرائون خیلی چیزها، مثل البحر و الجنگل و التوریست و الصنایع دستی(که مهم نبود اصلا و ابدا)، اما لا بلال خوشمزه فی آبنمک(که خیلی مهم بود اصلا و ابدا) متاسفانه! و لا چیز خوشمزهتر منالبلال فی آبنمک!
و باز خواهیم نوشتن!
افاضات ما(قبلی و فعلی و بعدی تا ۱۳ فروردین) را نیز از همینجا خواهید خواندن.
و بابل، به فاصلهی ۲۰ کیلومتر از بابلسر، شهریست استثنایی، از مجاورت جنگل و دریا کاملن بیبهره! و قلب اقتصاد آن در نمایشگاههای ماشین میتپد. و سرگرمی مردمانش، پراکندن جدیدترین اخبار مرگ و میر و البته مقادیر زیادی شایعه پراکنی و غیبت و به اصطلاح عامیانه، خالهزنک و عمومردک بازی!
و البته این شهر دلنشین کتابفروشیهای بسیار خوبی نیز دارد، که فروشندگانشان از سالهای دور، هنوز پستچی-بعد-از-این را بهخاطر دارند که کتابهایی هموزن خودش میخواند.
همچنین مکان مذکور و مزبور یک فقره مادربزرگ عزیزتر از جان دارد که باغچه خانهاش گل شمعدانی دارد و یاس، و پشه و مارمولک(دو مورد اخیر گیاه نمیباشندی!)، و یک عدد دایی بینظیر(و البته چند عدد خاله). البته دو مورد اخیر متعلق به پستچی نویسنده این سطور میباشند(محض روشنگری عرض شد البته!).
و فرمود: نحن آمدیم به هذالمکان. و فعلن فی هذالچندروز، نذهب تا نوشهر و محمودآباد و نور. و یرائون خیلی چیزها، مثل البحر و الجنگل و التوریست و الصنایع دستی(که مهم نبود اصلا و ابدا)، اما لا بلال خوشمزه فی آبنمک(که خیلی مهم بود اصلا و ابدا) متاسفانه! و لا چیز خوشمزهتر منالبلال فی آبنمک!
و باز خواهیم نوشتن!
همه ما از دنیایی که می شناسیم(یا حتا نمی شناسبم، اما تصور محو و نیمهخودآگاهی از وجودش داریم)به دنیای خودساختهمون پناه می بریم. بیشتر شاید چون میدونیم(یا شاید بیشتر حس میکنیم؛ و هنوز به عقیده من، ناخودآگاه) که از سربازهای بیارزش فراموششدنی(و حتا فراموششده) به خدای مورد عشق یا تنفر(در مجموع، مورد توجه) تبدیل میشیم.
و راه فراری که انتخاب میکنیم، تا جایی که من دیدم و میدونم، فراموشیه؛ چشمپوشی آگاهانه...
و راه فراری که انتخاب میکنیم، تا جایی که من دیدم و میدونم، فراموشیه؛ چشمپوشی آگاهانه...
2006/03/20
ذهن ضعیف و پذیرنده، مبتلا به توهم ذهن منتقد...
هیچی! خطرناکه، و بینهایت ناراحت کننده.
هیچی! خطرناکه، و بینهایت ناراحت کننده.
2006/03/08
انسانيت؟!!
+ باتوم برقی در یک آن آدم را به جنبشهای زنان در تمام جهان وصل میکند
زنان رسانا هستند
+ نیروهای انتظامی در پاسخ به پرسش های عابرین در مورد علت تجمع عنوان می کردند که در حال پاکسازی توزیع کنندگان ترقه های چهارشنبه سوری هستند .
+ گوشه باتومي هم حواله پشت دست من ميشود تا از اين فيض عظيم بي بهره نباشم و مانند ديگران سالم به خانه برنگردم.
+ بهبهانی رو مثل وحشی ها کتک می زدند و فریبا مهاجر رو تهدید می کردند .شادی صدر رو با باتوم سعی داشتند ساکت کنند و مرتاضی لنگرودی رو هم .
+ به مامور نيروی انتظامی می گم آقا ما برای حقوق خواهر شما اين جا جمع شديم، چرا می زنی؟ می گم می دونی اگه بخواد طلاق بگيره چه بلايی سرش مياد؟ می گه اگه خواهر من بخواد طلاق بگيره، خودم ميذارمش همين وسط، سرش رو بيخ تا بيخ می برم
+ امروز روز بزرگیه برای من. چون بالاخره با باتوم مورد مهرورزی قرار گرفتم.
+ می گوییم این سیمین بهبهانی است، افتخار ایران است، پیشکسوت و تاج سر همه ایران است...غولی از میانشان می گوید: خوب باشه! من هم حسینم!
لينک ها از خورشيد خانم و زن نوشت
+ باتوم برقی در یک آن آدم را به جنبشهای زنان در تمام جهان وصل میکند
زنان رسانا هستند
+ نیروهای انتظامی در پاسخ به پرسش های عابرین در مورد علت تجمع عنوان می کردند که در حال پاکسازی توزیع کنندگان ترقه های چهارشنبه سوری هستند .
+ گوشه باتومي هم حواله پشت دست من ميشود تا از اين فيض عظيم بي بهره نباشم و مانند ديگران سالم به خانه برنگردم.
+ بهبهانی رو مثل وحشی ها کتک می زدند و فریبا مهاجر رو تهدید می کردند .شادی صدر رو با باتوم سعی داشتند ساکت کنند و مرتاضی لنگرودی رو هم .
+ به مامور نيروی انتظامی می گم آقا ما برای حقوق خواهر شما اين جا جمع شديم، چرا می زنی؟ می گم می دونی اگه بخواد طلاق بگيره چه بلايی سرش مياد؟ می گه اگه خواهر من بخواد طلاق بگيره، خودم ميذارمش همين وسط، سرش رو بيخ تا بيخ می برم
+ امروز روز بزرگیه برای من. چون بالاخره با باتوم مورد مهرورزی قرار گرفتم.
+ می گوییم این سیمین بهبهانی است، افتخار ایران است، پیشکسوت و تاج سر همه ایران است...غولی از میانشان می گوید: خوب باشه! من هم حسینم!
لينک ها از خورشيد خانم و زن نوشت
2006/02/26
دوباره اينجا رو راه بندازيم، ها؟
و البته بر همه واضح و مبرهن بود، و حتا شايد نبود، که اين مدت به شدت درگير درسخوندن بودم. الان هم هفتهی آخره. الان همه رو به شکل سمافور و مانيتور میبينم. صبح همه رو شکل درخت AVL میديدم. قبلترش هم ...(لازمه ادامه بدم يآ به وخامت اوضاع پی برديد؟) جمعه عصر و شنبه صبح کنکور، به صرف حرص و جوش و کيک و آب خنک برگزار خواهد شد. ۵ شنبه عصر هم که IT میدم. ممنونم. شما هم آخر هفتهی خوبی داشته باشيد!
خلوتخوش است و يارهم، يار من! سوختگی هم در کار نيست خوشبختانه. تمام مسائل ايمنی هم رعايت میشه.
میگم Camel گوش میکنم. میگه شتر گوش میکنی. شتر گوش میکنم. در همين راستا ۳ آهنگ End of the day و Coming of age و The hour candle رو پشت سر هم گوش کنيد. کلن مدتهاست گاهی سری به کمل میزنم و هربار يه سری آهنگ جديد کشف میکنم. احتمالن بعدن يه سری لينک راجع به خود گروه اينجا میذارم و اگه خط پرسرعت محل کارم برقرار بود همين ۳ تا آهنگ رو آپلود میکنم.
دنبال دیویدی کارهای شوستاکويچ میگردم. کسی سراغ نداره؟
میگه اطلاعيه رسمی زدن که کلاسهای دانشگاه به علت اعتراض دانشجويان به انفجارات اخير تعطيل است. اشک شوق توی چشمهام جمع شد بابت اين حرکت خودجوش و مردمی و دانشجويی. به اين حرکت میگن کاملن خودجوش و مردمی، همراه با بخشنامه. مثل اين حرکات خودجوشی که گاهی تلويزيون نشون میده. همچين دارن با ۸ تا دوربين از زوايای مختلف ازش فيلمبرداری میکنن، انگار واحدهای سيار صدا و سيما هم همون لحظه از زمين خودجوشيدن!(بگذريم از افکتها و باقی مسائل. انگار نه انگار که حرکت خودجوش مثلن نيمساعت پيش برگزار شده! انگار همونجا واحد فنی هم همراه واحد سيار از زمين خودجوشيده. اصلن اين راديو تلويزيون ما يه خاصيتی داره خيلی مستعد خودجوشش ديميه!)
اين يه هفته آداب و ترتيب رو بر ما ببخشيد از اين ليست لينکهای کنار دستتون آخرين پست علی قديمی(مقالهاش تو روزنامهی اعتماد ملی-راستی کسی آدرس سايت روزنامه رو نداره؟) و امشاسپندان رو عجالتن بخونيد.
و دربارهی مطلب امشاسپندان: به دلايل مختلفی(که اين خودش بحثش مفصله) جمعهای فمينيستی(حرکتهای عاقلانه و بدون تعصبشون) تو ايران خيلی محدود برگزار میشن و صداشون به خيلی از قشرهای جامعه نمیرسه متاسفانه. راجع به اين قضيه بحث زياد میشه کرد، راجع به اين برد محدود حرکتها، اما لااقل توی جمع خود ما به اصطلاح شهروندان سايبر، میشه گسترشش داد، نمیشه؟ مطمئنم خيلی از زنها هستن که توانايی حمايت لااقل فکری و علمی رو از اين جريانها دارن و به علت اينکه برخورد مستقيمی با اين گروهها نداشتن ازشون جدا افتادن. از اون طرف هم خيلی از ما عناصر ذکور(اصطلاح بهتری الان به ذهنم نمیرسه) اگر در جريان برنامههای اين تشکلها قرار بگيريم(برنامههای سايبر. يا برنامههايی که ريشهشون از همينجا شروع میشه) میتونيم اگر لازم باشه به نوعی کمک کنيم. به هر حال اين رفتار به شدت آزاردهنده، تو جامعه به صورت يه حق دراومده. و نه فقط مخصوص قشرهای خاصی از جامعه(که با سطح فرهنگ و تحصيل و محيط اجتماعی خاصی شناخته میشن) که دور و بر خودمون و پشت ژستهای روشنفکرانه(و در سطح وسيعترش، جنتلمنانه!) خيلی از شايد دوستان و همنشينان ما، نوع ديگهای از همين رفتارها ديده میشه.
البته اين نظر کاملن شخصی منه چون تا حالا متاسفانه برخورد نزديکی با اين مجموعهها نداشتم و هميشه يه حمايتکنندهی ضمنی بودم(که عملن، به دلايل زيادی، به هيچ دردی نمیخوره)، و در جريان مسائل و مشکلاتشون نيستم.
نمیشد ديگه! اين همه مدت نبودم بايد يه خرده افاضه میفرمودم متاسفانه(هردو موردش برای شما البته! :)) )
و البته بر همه واضح و مبرهن بود، و حتا شايد نبود، که اين مدت به شدت درگير درسخوندن بودم. الان هم هفتهی آخره. الان همه رو به شکل سمافور و مانيتور میبينم. صبح همه رو شکل درخت AVL میديدم. قبلترش هم ...(لازمه ادامه بدم يآ به وخامت اوضاع پی برديد؟) جمعه عصر و شنبه صبح کنکور، به صرف حرص و جوش و کيک و آب خنک برگزار خواهد شد. ۵ شنبه عصر هم که IT میدم. ممنونم. شما هم آخر هفتهی خوبی داشته باشيد!
خلوتخوش است و يارهم، يار من! سوختگی هم در کار نيست خوشبختانه. تمام مسائل ايمنی هم رعايت میشه.
میگم Camel گوش میکنم. میگه شتر گوش میکنی. شتر گوش میکنم. در همين راستا ۳ آهنگ End of the day و Coming of age و The hour candle رو پشت سر هم گوش کنيد. کلن مدتهاست گاهی سری به کمل میزنم و هربار يه سری آهنگ جديد کشف میکنم. احتمالن بعدن يه سری لينک راجع به خود گروه اينجا میذارم و اگه خط پرسرعت محل کارم برقرار بود همين ۳ تا آهنگ رو آپلود میکنم.
دنبال دیویدی کارهای شوستاکويچ میگردم. کسی سراغ نداره؟
میگه اطلاعيه رسمی زدن که کلاسهای دانشگاه به علت اعتراض دانشجويان به انفجارات اخير تعطيل است. اشک شوق توی چشمهام جمع شد بابت اين حرکت خودجوش و مردمی و دانشجويی. به اين حرکت میگن کاملن خودجوش و مردمی، همراه با بخشنامه. مثل اين حرکات خودجوشی که گاهی تلويزيون نشون میده. همچين دارن با ۸ تا دوربين از زوايای مختلف ازش فيلمبرداری میکنن، انگار واحدهای سيار صدا و سيما هم همون لحظه از زمين خودجوشيدن!(بگذريم از افکتها و باقی مسائل. انگار نه انگار که حرکت خودجوش مثلن نيمساعت پيش برگزار شده! انگار همونجا واحد فنی هم همراه واحد سيار از زمين خودجوشيده. اصلن اين راديو تلويزيون ما يه خاصيتی داره خيلی مستعد خودجوشش ديميه!)
اين يه هفته آداب و ترتيب رو بر ما ببخشيد از اين ليست لينکهای کنار دستتون آخرين پست علی قديمی(مقالهاش تو روزنامهی اعتماد ملی-راستی کسی آدرس سايت روزنامه رو نداره؟) و امشاسپندان رو عجالتن بخونيد.
و دربارهی مطلب امشاسپندان: به دلايل مختلفی(که اين خودش بحثش مفصله) جمعهای فمينيستی(حرکتهای عاقلانه و بدون تعصبشون) تو ايران خيلی محدود برگزار میشن و صداشون به خيلی از قشرهای جامعه نمیرسه متاسفانه. راجع به اين قضيه بحث زياد میشه کرد، راجع به اين برد محدود حرکتها، اما لااقل توی جمع خود ما به اصطلاح شهروندان سايبر، میشه گسترشش داد، نمیشه؟ مطمئنم خيلی از زنها هستن که توانايی حمايت لااقل فکری و علمی رو از اين جريانها دارن و به علت اينکه برخورد مستقيمی با اين گروهها نداشتن ازشون جدا افتادن. از اون طرف هم خيلی از ما عناصر ذکور(اصطلاح بهتری الان به ذهنم نمیرسه) اگر در جريان برنامههای اين تشکلها قرار بگيريم(برنامههای سايبر. يا برنامههايی که ريشهشون از همينجا شروع میشه) میتونيم اگر لازم باشه به نوعی کمک کنيم. به هر حال اين رفتار به شدت آزاردهنده، تو جامعه به صورت يه حق دراومده. و نه فقط مخصوص قشرهای خاصی از جامعه(که با سطح فرهنگ و تحصيل و محيط اجتماعی خاصی شناخته میشن) که دور و بر خودمون و پشت ژستهای روشنفکرانه(و در سطح وسيعترش، جنتلمنانه!) خيلی از شايد دوستان و همنشينان ما، نوع ديگهای از همين رفتارها ديده میشه.
البته اين نظر کاملن شخصی منه چون تا حالا متاسفانه برخورد نزديکی با اين مجموعهها نداشتم و هميشه يه حمايتکنندهی ضمنی بودم(که عملن، به دلايل زيادی، به هيچ دردی نمیخوره)، و در جريان مسائل و مشکلاتشون نيستم.
نمیشد ديگه! اين همه مدت نبودم بايد يه خرده افاضه میفرمودم متاسفانه(هردو موردش برای شما البته! :)) )
2006/02/07
خبرگزاري دانشجويان ايران - تهران
سرويس: بازرگاني
در نامهاي به وزارت بازرگاني پيشنهاد شد كه نام شيريني دانماركي به شيريني «گلمحمدي» تغيير نام يابد. (
+)
بايد میبود و میديد که از کمدی هم میشه به تراژدی رسيد. اصولن رابطهاش از حالت خطی خارج شده. ما اينيم ديگه!
سرويس: بازرگاني
در نامهاي به وزارت بازرگاني پيشنهاد شد كه نام شيريني دانماركي به شيريني «گلمحمدي» تغيير نام يابد. (
+)
بايد میبود و میديد که از کمدی هم میشه به تراژدی رسيد. اصولن رابطهاش از حالت خطی خارج شده. ما اينيم ديگه!
2006/01/31
و اينجا خاک میخورد
بدون شرح! خب خاک میخوره ديگه! من دقيقن ۱۴ روز پيش به دنبال سفر مادربزرگ محترم به استکبار جهانی(ايالات متحده سابق و حتا اسبق) و در پی اعتقاد قلبی من مبنی بر اشغالگر بودن امريکای جهانخوار، در يک حرکت نمادين خانهی مادربزرگ مربوطه را اشغال نموده، به درس خواندن در سرزمين اشغالی مشغول گرديديم. و طبيعتن در سرزمين اشغالی خبری از کامپيوتر و اينترنت نمیباشد. محل کارم هم که اينترنت وايرلسمون مرتب در حال قطع و وصل شدنه. يعنی در حقيقت يه خط مردهست که گاهی به صورت کاملن اتفاقی و اشتباهی از دستش در میره و وصل میشه و میشه کار کرد. خط تلفنمون هم که نويز داره(سيمش ظاهرن از پشت کامپيوتر مستقيمن به قعر زمين فرو رفته، از هستهی کره زمين گذشته، از اون طرف بيرون اومده{احتمالن جايی در مرکز چين}، اونجا به يه جايی گرهش زدن و از همون مسير برش گردوندن پشت مودم). خلاصه وضعيتيه. اينه که تا ۴ هفتهی ديگه که من کنکورم رو بدم وضع بر همين منوال خواهد بود و اين ديوار خاک خواهد خوردن.
و اون درس من رو کشت.
بدون شرح! خب کشت ديگه! نه که درس خوندن و ياد گرفتن سخت باشه، اما وقتی بايد "تست" طراحی الگوريتم يا سيستم عامل بزنم، همه چيز خيلی مسخره میشه.
و اما پروژه
بعدش هم بايد پروژهام رو بايد تکميل کنم راستی! اين ۴-۳ ماه اصلن ياد پروژه نبودم. اما ۳-۲ ماه پيش با استادم صحبت کردم کلن نصف پروژه عوض شد. حالا بايد حسابی کار کنم بعد از کنکور. اين هم از استراحت بعد از کنکور.
کات
کار دارم بايد برم. فعلن...
پ.ن: يادداشتهای نويد از "خارج" رو بخونيد: ۱ ۲
بدون شرح! خب خاک میخوره ديگه! من دقيقن ۱۴ روز پيش به دنبال سفر مادربزرگ محترم به استکبار جهانی(ايالات متحده سابق و حتا اسبق) و در پی اعتقاد قلبی من مبنی بر اشغالگر بودن امريکای جهانخوار، در يک حرکت نمادين خانهی مادربزرگ مربوطه را اشغال نموده، به درس خواندن در سرزمين اشغالی مشغول گرديديم. و طبيعتن در سرزمين اشغالی خبری از کامپيوتر و اينترنت نمیباشد. محل کارم هم که اينترنت وايرلسمون مرتب در حال قطع و وصل شدنه. يعنی در حقيقت يه خط مردهست که گاهی به صورت کاملن اتفاقی و اشتباهی از دستش در میره و وصل میشه و میشه کار کرد. خط تلفنمون هم که نويز داره(سيمش ظاهرن از پشت کامپيوتر مستقيمن به قعر زمين فرو رفته، از هستهی کره زمين گذشته، از اون طرف بيرون اومده{احتمالن جايی در مرکز چين}، اونجا به يه جايی گرهش زدن و از همون مسير برش گردوندن پشت مودم). خلاصه وضعيتيه. اينه که تا ۴ هفتهی ديگه که من کنکورم رو بدم وضع بر همين منوال خواهد بود و اين ديوار خاک خواهد خوردن.
و اون درس من رو کشت.
بدون شرح! خب کشت ديگه! نه که درس خوندن و ياد گرفتن سخت باشه، اما وقتی بايد "تست" طراحی الگوريتم يا سيستم عامل بزنم، همه چيز خيلی مسخره میشه.
و اما پروژه
بعدش هم بايد پروژهام رو بايد تکميل کنم راستی! اين ۴-۳ ماه اصلن ياد پروژه نبودم. اما ۳-۲ ماه پيش با استادم صحبت کردم کلن نصف پروژه عوض شد. حالا بايد حسابی کار کنم بعد از کنکور. اين هم از استراحت بعد از کنکور.
کات
کار دارم بايد برم. فعلن...
پ.ن: يادداشتهای نويد از "خارج" رو بخونيد: ۱ ۲
2006/01/22
?TAPI
?#C
@##$%#@#@% %^$%^$ !@@##@$*&*(& %^$&%(*&* (*&&&*
بیارتباط - بدون شرح
-------------------
Israel warns Iran of 'destruction'
Israeli Hints at Preparation to Stop Iran
Iran extends nuclear plant in secret
Israel warns Iran on nuclear work
Iran condemns French president's remarks on use of nuclear weapons
Iran faces `destruction` - Israel warns
Iran’s president sees “final war” between Muslims, West
?#C
@##$%#@#@% %^$%^$ !@@##@$*&*(& %^$&%(*&* (*&&&*
بیارتباط - بدون شرح
-------------------
Israel warns Iran of 'destruction'
Israeli Hints at Preparation to Stop Iran
Iran extends nuclear plant in secret
Israel warns Iran on nuclear work
Iran condemns French president's remarks on use of nuclear weapons
Iran faces `destruction` - Israel warns
Iran’s president sees “final war” between Muslims, West
2006/01/16
بر اساس نتايج بررسي کميته تحقيق و تفحص از وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي، 78.6 درصد از کتاب هاي منتشر شده در دوره وزارت احمد مسجد جامعي مسئله دار هستند.
در جريان بررسي کميته فرهنگ و رسانه، يکي از زير شاخه هاي کميته تحقيق و تفحص از وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي، از ميان 659 عنوان کتاب بررسي شده که همگي در فاصله زماني تابستان 78 تا تابستان 81 منتشر شده اند، 504 کتاب از نظر اخلاقي، ديني و انقلابي مشکل دار شناخته شده و تنها 155 عنوان کتاب تاييد شدند.
{توجه کنيد به پاراگراف بعدی!}
به گفته رهبر کتاب هاي تاييد نشده داراي حداقل يکي از مشکلات ابتذال، عادي سازي روابط محرم و نامحرم، از ميان بردن قبح گناه، اشاعه آداب غير اخلاقي، تشريح صحنه هاي منافي اخلاق، توصيف روابط نامشروع، ترويج روابط قبل از ازدواج، تنزل ذائقه عمومي نسبت به ادبيات، اشاعه رابطه هاي مثلثي، اشاعه اشرافي گري، اشاعه بي اعتقادي نسبت به امور ديني و معنوي، سنت ستيزي دختران جوان، ايجاد حس همذات پنداري با افراد لاابالي و بي توجه به مذهب، اشاعه بي توجهي به احکام شريعت، به سخره گرفتن شعائر ديني، به کارگيري الفاظ ناپسند، ترويج پوچ گرايي، بزرگنمايي و الگو سازي افراد لائيک و نامناسب بودن طرح روي جلد هستند.
- تو پست قبلی صحبت از حماقت بود، نه؟
- تازه دارم پی میبرم بیخود اومدم در مورد فيلترينگ اينجا غر میزنم.
- چشم خانم رهبر! چشم کميتهی فرهنگی! از اين به بعد به پل آستر میگيم "آئين مناسک حج" بنويسه ، به سالينجر هم میگيم "گزيدهی مداحیها، مولودیها و عزاداریهای خانوادهی گلس" رو چاپ کنه، ناباکف با دست خودش لوليتا رو میسوزونه و ويراستار خاطرات آقای ناطق نوری میشه، کافکا رو به جرم اقدام عليه امنيت نظام زندانی میکنيم، بقيه رو هم(زنده يا مرده فرق نداره. همه بايد به مکافات اعمال بیشرمانهشون برسن و جواب پس بدن که چرا "روابط مثلثی" رو تشويق میکردن) تيربارون ميکنيم از سر در مجلس و رياستجمهوری آويزون میکنيم که شما فرهيختگان دينی خيالتون راحت باشه، خب؟(اون معروفی هم بر اثر دعاهای شما خود به خود به سوسک تبديل میشه، نگران نباشيد).
- اون تکه روابط مثلثی مخصوصن واقعن خطرناکه :))) نمیدونم فقط چرا بايد "خانم شايق" نگران رعشهی ما ديوسيرتان حيوانصفت باشه و "خانم رهبر" از نگرانی روابط مثلثی شبها خواب به چشمش نياد؟! در اينکه ما گلهای گوسفند بيش نيستيم که فرشتگان و ابرانسانهای نماينده مجلس و عضو دولت با هالهی نور و روابط خفيه با امام زمان بايد ما رو هدايت کنن، شکی نيست. اما خب... هيچی!
- شک نکنيد! هيچ خاصيت مفيدی هم که نداشته باشن، برای آموزش اعتماد به نفس، بهترين جا مجلسه. از لايهی ازن که با بتون ترميم شد بگير تا ايراد به کار يه سری از برجستهترين نويسندههای دنيا به جرم "ترويج روابط مثلثی". کلن مسيرش رو که دنبال کنی، الگوی اعتماد به نفس رو میبينی.
- با اين اوصاف احتمالن جايزهی مبارزه با "ابتذال" رو هم به مجلهی خانواده میدن :))
- تکرار میکنم هنر که نه اما "يه چيزهايی" نزد ايرانيانست و بس!
در جريان بررسي کميته فرهنگ و رسانه، يکي از زير شاخه هاي کميته تحقيق و تفحص از وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي، از ميان 659 عنوان کتاب بررسي شده که همگي در فاصله زماني تابستان 78 تا تابستان 81 منتشر شده اند، 504 کتاب از نظر اخلاقي، ديني و انقلابي مشکل دار شناخته شده و تنها 155 عنوان کتاب تاييد شدند.
{توجه کنيد به پاراگراف بعدی!}
به گفته رهبر کتاب هاي تاييد نشده داراي حداقل يکي از مشکلات ابتذال، عادي سازي روابط محرم و نامحرم، از ميان بردن قبح گناه، اشاعه آداب غير اخلاقي، تشريح صحنه هاي منافي اخلاق، توصيف روابط نامشروع، ترويج روابط قبل از ازدواج، تنزل ذائقه عمومي نسبت به ادبيات، اشاعه رابطه هاي مثلثي، اشاعه اشرافي گري، اشاعه بي اعتقادي نسبت به امور ديني و معنوي، سنت ستيزي دختران جوان، ايجاد حس همذات پنداري با افراد لاابالي و بي توجه به مذهب، اشاعه بي توجهي به احکام شريعت، به سخره گرفتن شعائر ديني، به کارگيري الفاظ ناپسند، ترويج پوچ گرايي، بزرگنمايي و الگو سازي افراد لائيک و نامناسب بودن طرح روي جلد هستند.
- تو پست قبلی صحبت از حماقت بود، نه؟
- تازه دارم پی میبرم بیخود اومدم در مورد فيلترينگ اينجا غر میزنم.
- چشم خانم رهبر! چشم کميتهی فرهنگی! از اين به بعد به پل آستر میگيم "آئين مناسک حج" بنويسه ، به سالينجر هم میگيم "گزيدهی مداحیها، مولودیها و عزاداریهای خانوادهی گلس" رو چاپ کنه، ناباکف با دست خودش لوليتا رو میسوزونه و ويراستار خاطرات آقای ناطق نوری میشه، کافکا رو به جرم اقدام عليه امنيت نظام زندانی میکنيم، بقيه رو هم(زنده يا مرده فرق نداره. همه بايد به مکافات اعمال بیشرمانهشون برسن و جواب پس بدن که چرا "روابط مثلثی" رو تشويق میکردن) تيربارون ميکنيم از سر در مجلس و رياستجمهوری آويزون میکنيم که شما فرهيختگان دينی خيالتون راحت باشه، خب؟(اون معروفی هم بر اثر دعاهای شما خود به خود به سوسک تبديل میشه، نگران نباشيد).
- اون تکه روابط مثلثی مخصوصن واقعن خطرناکه :))) نمیدونم فقط چرا بايد "خانم شايق" نگران رعشهی ما ديوسيرتان حيوانصفت باشه و "خانم رهبر" از نگرانی روابط مثلثی شبها خواب به چشمش نياد؟! در اينکه ما گلهای گوسفند بيش نيستيم که فرشتگان و ابرانسانهای نماينده مجلس و عضو دولت با هالهی نور و روابط خفيه با امام زمان بايد ما رو هدايت کنن، شکی نيست. اما خب... هيچی!
- شک نکنيد! هيچ خاصيت مفيدی هم که نداشته باشن، برای آموزش اعتماد به نفس، بهترين جا مجلسه. از لايهی ازن که با بتون ترميم شد بگير تا ايراد به کار يه سری از برجستهترين نويسندههای دنيا به جرم "ترويج روابط مثلثی". کلن مسيرش رو که دنبال کنی، الگوی اعتماد به نفس رو میبينی.
- با اين اوصاف احتمالن جايزهی مبارزه با "ابتذال" رو هم به مجلهی خانواده میدن :))
- تکرار میکنم هنر که نه اما "يه چيزهايی" نزد ايرانيانست و بس!
2006/01/14
ای خدای بزرگ! چرا دنيا رو دادی دست احمقها و احمقنماهايی که از احمقها سواستفاده میکنن؟ چرا؟
آوردهاند که روزی کشتیشکستهای به جزيرهای دورافتاده فتاد و بر سر زنان میرفت. ناگاه سياهانی بديد هر يک استخوان انسانی بر سر بسته و به برگ خود را پوشانده بر او مینگريستند(و زبانشان را بر لبان میکشيدند). مويه کنان بگفت "خدايا! بدبخت شدم". به ناگاه ابرها صحنهی آسمان پوشاندند و ندايی بيامد که "نه بندهی من! هنوز بدبخت نشدی! اون سنگی که جلو پاته رو بردار بزن تو سر اون يارو سياه کچله که جلو بقيه ايستاده". بندهی خوشحال سنگ برداشت و بر سر سياه بکوفت. در جا بيفتاد و بمرد. و او مهتر قبيلهی بائو-بائو بود، و زندگی ايشان چنان بود که آدمی را با نمک و فلفل و ادويه طبخ بکردندی و بخوردندی، خوردنی! سياهان سر در پی کشتیشکسته نهادند و سر و صدا میکردند(به زبان محلی بادو-بادو فحش رکيک میدادند که در متن اصلی نيامده است). آنگاه صدای آسمانی بگفت: "خب بندهی من! حالا ديگه بدبخت شدی".
غرض اينکه نيمهشب داشتم آلبوم جديد Rob Thomas رو گوش میدادم. دنبال ليريک آهنگ "When the heartache ends" میگشتم. طبق معمول صفحهای که رفتم فيلتر بود. چند بار سرچ کردم مشخص شد heart رو فيلتر کردن. فکر کن چه حجم عظيمی از حماقت میخواد؟!!
آوردهاند که روزی کشتیشکستهای به جزيرهای دورافتاده فتاد و بر سر زنان میرفت. ناگاه سياهانی بديد هر يک استخوان انسانی بر سر بسته و به برگ خود را پوشانده بر او مینگريستند(و زبانشان را بر لبان میکشيدند). مويه کنان بگفت "خدايا! بدبخت شدم". به ناگاه ابرها صحنهی آسمان پوشاندند و ندايی بيامد که "نه بندهی من! هنوز بدبخت نشدی! اون سنگی که جلو پاته رو بردار بزن تو سر اون يارو سياه کچله که جلو بقيه ايستاده". بندهی خوشحال سنگ برداشت و بر سر سياه بکوفت. در جا بيفتاد و بمرد. و او مهتر قبيلهی بائو-بائو بود، و زندگی ايشان چنان بود که آدمی را با نمک و فلفل و ادويه طبخ بکردندی و بخوردندی، خوردنی! سياهان سر در پی کشتیشکسته نهادند و سر و صدا میکردند(به زبان محلی بادو-بادو فحش رکيک میدادند که در متن اصلی نيامده است). آنگاه صدای آسمانی بگفت: "خب بندهی من! حالا ديگه بدبخت شدی".
غرض اينکه نيمهشب داشتم آلبوم جديد Rob Thomas رو گوش میدادم. دنبال ليريک آهنگ "When the heartache ends" میگشتم. طبق معمول صفحهای که رفتم فيلتر بود. چند بار سرچ کردم مشخص شد heart رو فيلتر کردن. فکر کن چه حجم عظيمی از حماقت میخواد؟!!
2006/01/03
:)))))))))))
به دستور پاپ رفته بودم نمونهی اين ديتاشيت پايين رو برای مردها پيدا کنم که نشد، اما ببين چی پيدا کردم :)))))))))))
2006/01/01
Subscribe to:
Posts (Atom)