2003/06/29


ظهر تابستان است
سايه ها مي دانند
كه چه تابستاني ست
سايه هايي بي لك
گوشه اي روشن و اك
كودكان احساس
جاي بازي اينجا....
نيست
يه جاي ديگه بازي كنيد من حوصله ندارم


اين بلاگر هم با اين سيستم جديدش واقعاَ شاهكاره.كلي نوشته بودم‏.همه اش رفت.
به من بگيد چه كار كنم؟؟واقعاَ الان بايد چه كار كنم؟؟؟
استاد آمار الكي به اسم تقلب من رو انداخته(چون از ۲ رنگ خودكار استفاده كردم).كلي هم حرف زده به من از متقلب و دزد به بالا.حالا به نظر شما من با يه ييرمرد كه احساس مي كنه شرلوك هلمز شده و به همين راحتي درسي رو كه من بدون ميان ترم هم پاس مي شدم رو انداخته چكار كنم؟؟

از طرفي امروز يه دوست رو ديدم.به نظرم اومد كه ناراحته.اما نگفت كه ناراحت هست يا نيست.از ظهر همينطور الكي دلشوره دارم.

اين چندروزه مرتب با پدرم هم مشكل دارم.دوستهام هم كه يكيشون هفتهء آينده مي ره.اون يكي هم يكي دو هفتهء ديگه.ديگه از اين بهتر چي بايد باشه؟

به شدت به يه گوش براي شنيدن حرفهام و يه شونه براي گذاشتن سرم و يه دست براي گرفتن دستم و .... احتياج دارم.يا به طور خلاصه يه نفر آدم.يه دوست.

دارم منفجر مي شم.هيچ چيز سر جاي خودش نيست.زندگي يه اشتباه بزرگه.خدا هم كه ظاهراَ خوابه.

تمام روز رو با سردرد و نفس تنگي سر كردم و سعي كردم يه جوري جو خونه رو تحمل كنم كه نمي شه.شل يه شعر داره به اسم
Nobody's Gone
واقعاْ الان حس من يه همچين چيزيه.کسی که ديگه "هيچکس" هم به حرفهاش گوش نمی کنه.
از همه چيز خسته شدم.و بالاتر از همه از خودم. و از اين حس لعنتي پوچي و تهي بودن همه چيز.از اين حس بدي كه اكثر اوقات با دوستهام دارم.ديشب مثلاَ رفتم شام با بچه ها بيرون كه تموم شدن امتحانات رو مثلاَ جشن بگيريم.بعد از اينكه از بچه ها جدا شدم اونقدر حالم بد بود كه نيم ساعت جلو در خونه نشستم تا حالم يه خرده بهتر شد و تونستم برم بالا.

روزهاي خوبي نيستند اين روزها ... روزهاي لعنتي فراموش شدن و فراموش نكردن.
از فردا دوباره مثل سابق به پرحرفي مي پردازم.
راستي اگر خدا رو ديديد بهش بگيد عمو پت گفت:چرا؟؟؟؟؟
خودش مي فهمه.

"تو اگر در طپش باغ خدا را ديدي همت كن
و بگو ماهي ها
حوضشان بي آب است"

No comments: