2003/06/14
Pigs On The Wings
بغض گلوم رو گرفته.برای خودم متاسفم که توی يه همچين زباله دونی به دنيا اومدم و زندگی می کنم.برای اولين بار توی تمام زندگيم آرزوی مرگ کردم.اون هم مرگ وحشتناک، با زجر و شکنجه.
ديگه استدلال های خودم هم برام آرامش بخش نيست.که اينها فقط حيوانات تربيت شده هستن و فقط کاری رو می کنن که به خاطرش گاهی تکه گوشتی براشون پرت می شه.
برای همشون آرزوی مرگ کردم.مطمئنم دنيآ جای خيلی بهتر و تميز تری برای زندگی کردن می شه.نه احساس پشيمونی کردم نه وجدان درد.
خدا کجاست؟چرا نمی بينه؟چرا هيچ کار نمی کنه؟خدای بزرگ!! مگه نمی بينی دارن چيزی رو بدتر از مرگ به ما تحميل می کنن.اون هم خم کردن پشتمونه در برابر يه عده حيوان که حتی انسان نما هم نيستند با ريش های کثيف و بوی بد بدنشون.
خدای بزرگ!! پس کجايی؟چه کار می کنی؟تو هم مثل من بغض می کنی؟من کار ديگه ای از دستم بر نمی آد.اما تو که اون بالايی!! تو ديگه چرا؟
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment