2003/06/06
يادداشت های يک روز ابری
-عجيبه که روز آدم با آمار و رياضی مهندسی و فنجونهای نسکافه که ديگه مزهء خودشون رو از دست دادن و آهنگهای قديمی داريوش و فريدون فروغی سپری بشه.به نظر من ارزش نداره.اما برای آيندهء مبهم و بی اعتباری که جلوی روی خودم می بينم، مجبورم.بزای بدست آوردن يه ذره زندگی مجبورم روزهام رو با مطالب خشک و به درد نخور و فراموش شدنی پر کنم.
آخ که چقدر دلم می خواد بشينم يه خرده ASP بخونم ....
-عجيبه که رفتار آدمها چقدر غير قابل پيشبينيه، حتی رفتار خودت.گاهی فکر می کنم که هيچ وقت نمی تونم روی رفتار کسی حساب کنم.يعنی برای راه رفتن بين آدمها، اگر ببينی که چی هستن و رفتارشون چقدر بی قاعده و غير منطقيه، اونوقت قدم از قدم بر نمی داری.
هميشه ديدن خوب نيست.گاهی بايد چشمها رو ببندی و جلو بری.گاهی ديدن، همه چيز نيست.برای ادامهء زندگی به خوشبينی (حتی گاهی خوشبينی مفرط) احتياج داريم.
ديدن همه چيز نيست، چون چشمها هميشه درست می بينن، اما اون چيزهايی که می بينن، ممکنه حقيقت نباشه، يا تفسيرش با حقيقت فرسنگها فاصله داشته باشه.گاهی چشمها، معصومانه، با ديدنشون به تو خيانت می کنن.
-روزهای جمعه يه جورين(!!!There's some thing about roozhaie Jom'ee) .نمی دونم چرا اينجوريه، اما هيچ وقت از روزهای جمعه لذت نبردم.هميشه يه جور کلافگی و بی حوصلگی خاص با خودش داشته.همه چيزم بايد با آدم فرق داشته باشه ديگه.
-بازگشت به بچگی.دارم کتابهای تن تن رو می خونم.هر نيم ساعت از سر درس بلند می شم می رم ۴-۳ صفحه می خونم و می خندم.بچگی هم عالمی داره ها.من که هيچ وقت، راست راستکیِ راست راستکی، بزرگ نمی شم.بچگی رو دوست دارم.
-به قول کاپيتان هادوک:لعنت خدا به هر چی شيطونه!!!!. کارت اينترنتم هم تموم شد.اين البرزی های راهزن کنگر فرنگی دزد دريايی، از سر و ته Account ها، بدجوری می زنن.می خوام عکس های البرز رو پاره کنم و نامه هاش رو پس بدم و برم دنبال يکی ديگه.
-من حبيب رو کشتم.
"سر داده در سکوتی
آوای بی نوايی"
-هميشه توی زندگی ها، زندگی همهء ما، توی هر مقطعی يه چيزی هست، يه چيز خاص و خيلی استثنايی که اگر توی اون مقطع به اون برسی، تا آخر زندگی، رستگار خواهی بود.مثل يه سر بالايی که اگر به بالای اون برسی می افتی توی سرازيری.سربالايی من يه آدمه.نمی دونم کيه، يا شايد هم می دونم.اين رو نمی دونم اما می دونم که تا زمانی که پيدا نشه بايد توی اين سربالايی ناهمواری که بالا رفتن از اون هر لحظه سخت تر می شه، برم جلو و بيافتم و باز دوباره ...
-هروقت که به بن بست می خورم، هروقت می شکنم، هر وقت که سيلی می خورم(و حتی مشت و لگد)، سرم رو می اندازم پايين و می رم جلو.همون خوشبينی مفرط.هيچ وقت نمی ايستم و به شکستهام و روندشون فکر نمی کنم.اما .... اما .... اما ....(هميشه امايی هست، نه؟) گاهی نمی تونم جلو خودم رو بگيرم.زير سايهء يه اتفاق می ايستم، به سايهء يه لحظهء ساکن زندگيم تکيه می دم و نگاه می کنم.به راهی که اومدم.چيزهايی که به دست آوردم و چيزهايی که از دست دادم.به شکستهام و موفقيت هام.و پاهام بی رمق می شه.و اون ترس از ارتفاع آشنا می آد سراغم.منظرهء جلو چشمهام سياه می شه.چشمهام رو می بندم و دوباره خودم رو وادار به ادامه دادن راهم می کنم.سايهء اون لحظهء ساکن رو ترک می کنم و دوباره زير آفتاب زندگی می رم جلو و به خوشبينی مفرطم پناه می برم.و با خودم می گم
عاقبت يه روز .... عاقبت روزی .... روزی .... روزی .... روزی .... روزی .... روزی ........
-امشب تفلت خالهء منه.
تفلت ... تفلت .... تفلتت مبارک ... بيا شمعها رو فوت کن و از اين حرفها
براش يه سال خوب رو آرزو می کنم.اميدوارم شاديهاش از غصه هاش بيشتر باشه، و لبخندهاش از اشکهاش.اميدوارم به اون چيزهايی که می خواد برسه و آرزوهاش برآورده شدنی تر بشن.
تولدت مبارک خاله جون.
عمو پت(به ترتيب) آمار، خوشبين، دلتنگ، کوچولو، نا اينترنت، کليدکرده، به دنبال سراب، در حال حاظر بی رمق
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment