2003/06/14
....و خاصيت عشق اين است
با يک اتفاق ساده شروع می شود.يک نگاه.يک برخورد.يک "سلام".با احتياط نزديکش می شوی،وراندازش می کنی،ور اندازت می کند.آرام آرام به او نزديک می شوی.صميمی تر می شوی.نگاههای بيشتر،سلامهای گرمتر.و بعد احساس.دوست داشتن،محبت.
وارد زندگيت می شود،وارد زندگيش می شوی.احساس بيشتر،محبت بيشتر.گرمتر، پرشورتر.و بعد وابستگی.وابسته اش می شوی.ابتدا وابستهء يک سلام،وابستهء يک نگاه.و بعد، وابستهء وجودش،وابستهء بودنش.وابسته به عشقش، به محبت و علاقه و توجهش.بيشتر و بيشتر.
با خود می انديشی جور ديگری دوستش داری.می فهميش.احساس می کنی تو را می فهمد.درد و رنج و سرخوردگی ها و نااميدی های ناشی از زندگی روزمره که در خود می ريزی،با يک اشاره، يک تماس، يک نگاه، يک لبخند محو می شود.زخم های روحت، زخم هايی که بر اثر درک نشدن ها، بر اثر برخوردهايت با کسانی که نمی فهمندت،کسانی که بی رحمانه به تو نگاه می کنند، بی رحمانه در بارهء تو قضاوت می کنند،زخمهايی بر اثر کمبود ها، زمين خوردنها، بيهوده شدنها، و بر اثر گذر سخت و بی رحم و بی توقف سنگ آسيای زندگی بر جانت می نشيند،با يک حس، با ديدن يک نگاه، با ديدن يک لبخند، با شنيدن يک صدا، با شنيدن يک لبخند، با لمس يک دست، با لمس يک نگاه، با لمس يک لبخند، مرهم می پذيرند و به نشانه هايی از عشق تبديل می شوند،نشانه های محبت، نشانه های او.وبعد نياز.بيشتر و بيشتر.بيشتر و بيشتر.
دلت می خواهد موهايش را لمس کنی،آرام،مثل نسيمی که از سبزه زاری گذر می کند و رايحهء خوش خاک و سبزه را به همراه می برد.می خواهی موهايش را، موهای زيبايش را، موهايی که مانند آبشاری سياه بر شانه های ظريفش فرو می ريزند،با انگشتانت، با لبانت لمس کنی.می خواهی صورتت را بر بر موهايش بگذاری و لطافتشان را با تک تک اجزاء چهره ات احساس کنی.رايحهء خوش موهايش را ببويی.و مخمل نرم گيسوانش را بر پلکهايت، بر چشمانت حس کنی.حس کنی شب پر ستاره ات را.می خواهی صورتش را لمس کنی، با دستانت، با لبانت.می خواهی با تک تک سلول های انگشتانت حسش کنی.دل در سينه ات قرار نمی گيرد که آن صورت زيبا را، زيبايت را، در ميان دستانت بگيری و حسش کنی.حس کنی که خيال نيست.هست.از گوشت و خون.زنده.می خواهی صدای نفسهاش را بشنوی، و حس کنی بازدمی را که از عمق وجودش مانند نسيم صحرا، روحت را گرم می کند.فکر می کنی تمام حواس بدنت در انگشتانت جمع شده اند.می توانی با انگشتانت ببوئی، ببينی، بشنوی، بياشامی.
و چشمانش ... .در نگاهش غرق می شوی.در عمق چشمان شيرينش.نگاهش لطيف است، و قدرتمند.تمام وجودت را روشنی می بخشد.زيباست.در چشمان تو زيباست.زيبای تو.زيبايی را به چشمان تو آورده.آرام حرف می زند.صداش، گوشهايت را نوازش می دهد.آرام می خندد.لبخندش بزرگترين شادی دنياست، برای تو.از دور ترين فاصله های دنيا می بينيش.از دور ترين فاصله های دنيا می شنويش.از نزديکترين فاصله های دنيا دوستش داری.
دلت می خواهد در آغوشش بگيری.در کنارت.و ساعتها و ساعتها در سکوت، تنها به صدای نفسهاش گوش فرا دهی.که فقط به حرکت خفيف لبانش به هنگام دم و بازدم چشم بدوزی.و جريان خون در بدنش را در دستانش، در دستان کوچکش که در دستانت گم شده اند، حس کنی.می خواهی جريان زندگيش را حس کنی.دلت می خواهد سرش را، تکيه کرده بر شانه هايت احساس کنی.می خواهی تکيهء بدنش را بر بدنت حس کنی.می خواهی تکيه گاهش باشی و تکيه گاهت باشد.وقتی دور می شود، چشمانت تا لحظهء آخر تنهايش نمی گذارند.هر بار که نگاهش می کنی، نيازت، عشقت، احساست، غرورت از وجود او،در ميان لايهء نازک اشکی که چشمانت را فرا می گيرد به رنگهای رنگين کمان تجزيه می شوند.روزهايت بدون او خاليست، و سرد.بی روح و کسل کننده.گرمای زندگيت است، شوق زندگيت.مثل خون در رگانت جاريست.زندگی تو است.به خاطر او زندگی می کنی، برای او.
چرا اينها رو نوشتم؟به قول سهراب "زنبوری در خيالم پر زد!!"!!!
اين رو از آرشيوم آوردم.تا حالا چيزی ننوشتم که اينقدر از ته دلم باشه و اينقدر از احساسم براش مايه گذاشته باشم.
پ.پ
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment