2003/06/13
From dusk till dawn
اين نوشته برای شبهای عاديه، يعنی شبهايی که بد نمی خوابم يا بيدار نمی مونم.
صبح که از خواب بلند می شم، اتاقم تاريکه.پرده های ضخيم و تيره جلو نور رو می گيرند.با دست خودم کنارشون می زنم.نور می ريزه توی اتاقم.البته از يه گوشهء پرده.بقيهء اتاق هنوز تاريکه.فقط ميزم اونقدر روشن می شه که بتونم درس بخونم.
صبح که بيدار می شم، نور صبح توی ذهنم می ريزه.هزار ايدهء مختلف برای روزم دارم و برای زندگيم.خيلی بدم می آد که ضعيف باشم.حتی از نقطه ضعف هام هم بدم می آد.پس با انرژی شروع می کنم و چشمم رو به تموم سنگهای بزرگی که شايد رد شدن ازشون غير ممکن باشه می بندم.من از خيلی سنگهای غير ممکن گذشتم.فقط با اين ذهنيت که بايد بگذرم.
صبحها اولين چيزی که به فکرم می آد اينه که من قوی هستم.خونوادهء خوبی دارم.شرايط خوبی از نظر اجتماعی دارم.فکرم منسجمه.از خيلی های ديگه بهتر فکر می کنم و بالاتر.که به هيچ کس احتياج ندارم و خودم به تنهايی از پس همه بر می آم.
اما...
شبها اينطور نيست.مثل دودنده ای که از اول مجبور باشه با تموم انرژيش بدوه و ميون راه کم بياره.شبها از من قوی و مصمم خبری نيست.فقط دلم دستی می خواد که دستم رو بگيره.شبها به خودم فکر می کنم و می بينم از پس همه بر می آم اما از پس خودم و تنهايی های خودم و دلتنگيها و آشفتگی های خودم نه.شبها به شونه ای احتياج دارم که سرم رو بذارم روی اون و برای چند لحظه زندگی رو فراموش کنم.شب احتياج به صدايی دارم که با من حرف بزنه.احتياج به ستاره ای دارم که برای من روشن باشه، برای من بدرخشه.سبهای من تاريکه و سرد و ساکت.
دلتنگيهای يه پسر 21 ساله جالبه، نه؟وافعاً اگر من رو ببينيد، می تونيد بين من فيزيکی و من واقعی که اينجا با شما حرف می زنه، ارتباط برقرار کنيد؟
دلم تنگه.دلم گرفته.لعنت به عصر جمعه!
پ.پ
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment