2003/06/14
Face to face
Eye to eye
نگاهش می کنم.نگاهم می کنه.نمی دونم چرا هروقت نگاهش می کنم، اون هم نگاهم می کنه.می گم پاشو صورتت رو اصلاح کن.می گه حالش نيست.
می گم پاشو برو قدم بزن.می گه نچ.می گم پاشو برو عينکت رو از عينک سازی بگير که داری کور می شی.شونه هاش رو می اندازه بالا که: مهم نيست.
می گم چی شده؟باز چرا اينطوری شدی؟نگاهم می کنه.نگاهش خاليه.سرده.از اون نگاههای نافذ بهم می اندازه که طاقت نمی آرم.می گم به خاطر خبر ها؟يه جور لبهاش رو کج و کوله می کنه که انگار يکی از دلايلش اونه.
می گم خب ديگه چی؟چته آخه؟می گه نمی دونی؟می گم می دونم اما نمی دونستم تو ديوونه ای.
می گه آره! من ديوونه ام.قبلاً هم بهت گفته بودم.خود ديوونه ات باور نکردی، خنديدی به من.
می گم اين همه فکر کردی فايده نداشت.حالا يه خرده بی خيال شو ببين چی می شه.می پرسه واقعاً به حرفی که الان زدی اعتقاد داری؟
می گم يعنی چی؟می گه يعنی واقعاً فکر می کنی می تونم بی خيال بشم؟مثل بقيه؟مثل همه؟
فکر می کنم.جوابم رو می دونم و می دونم که می دونه.می گم نه! نمی تونی!هيچ وقت نتونستی.می گه پس چرند نگو خواهش می کنم.
می گم آخرش چی؟میگه هيچی.فعلاً هيچی نيست.فعلاً چشمهام پر از هيچيه!!
می گم .. نه! نمی گم.خسته شدم.از بس اين حرفهای تکراری رو گفتم و شنيدم خسته شدم.
"من همان روز ز فرهاد طمع ببريدم
      که عنان دل شيدا به لب شيرين داد"
از جلو آينه می آم کنار.
دست به صورتم می کشم.بعد به چشمهام.
بايد برم اصلاح کنم.بعد هم برم دنبال عينکم.
پ.پ
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment