2003/06/11


... ظهر تابستان است
سايه ها می دانند
که چه تابستانی ست ...


زندگی می گذره هاااا.تا حالا جدی به گذشت زندگيتون فکر کرديد؟
امروز، به شدت خسته نشسته بودم توی اتاقم.صدای موسيقی آروم می اومد(کنسرتو ويولن شمارهء ۳ پاگانينی).توی يه جور حالت نيمه خلسه بودم.احساس می کردم می تونم جريان زندگيم رو حس کنم، روی پوست تنم، زير پوست تنم.
همه جا می شه ديدش.می شه حسش کرد.صدای ماشين هايی که توی خيابون ها می آن و می رن، صدای زندگيه که می گذره.صدای آدمهايی که با صدای بلند، بی توجه با هم حرف می زنن و رد می شن؛تغيير اندازهء سايه ات، وقتی يه مسير رو می ری و بر می گردی؛روزنامه هايی که روی دکهء روزنامه فروشی، تاريخشون، تاريخ ديروزه؛پاکت شير نيم پری که توی يخچال تاريخ مصرفش گذشته؛زباله هايی که هر ۲ روز بايد بذاری جلو در؛همهء اينها صدای پای زندگيه که می ره جلو و ديگه تکرار نمی شه.
هر روز زندگی، هر ساعت زندگی، هر لحظهء زندگی، اتفاق منحصر به فرديه که تکرار نمی شه.
من فلسفهء زندگيم اينه که هميشه جوری رفتار کنم که بعداً پشيمون نشم.يعنی سعی کنم توی شرايط خاصی که توی يه مقطع زمانی خاص، من رو توی خودش حبس کرده، تصميم درست رو بگيرم.
همهء ما اشتباه می کنيم، تصميمات اشتباه، حرفها و کارهای نادرست، و هيچ وقت هم نمی تونيم از اشتباهاتمون فرار کنيم.اما اينطور، حداقل آخرش افسوس نداره که کاش اينطور يا اونطور رفتار کرده بودم.حتی اگر اشتباه هم کرده باشم، می دونم که توی اون لحظهء خاص و شرايط خاص، بهترين تصميم رو گرفتم، و در حد توانم همين بوده.اما.... وقتی به اين روزهای زندگيم نگاه می کنم، مطمئن نيستم که اگر زمانی برگشتم و به اين روزهام نگاه کردم، افسوسی در کار نباشه.اين روزهام، بدجوری داره می گذره، خيلی بد.حس می کنم اينطور، دارم به خدای خودم و زندگی بی کرانی که توی دستهای من گذاشته، خيانت می کنم.

Then one day you find
Ten years have got behind you
No one told you when to run
You missed the starting gun

"عبور بايد کرد.
صدای باد می آيد، عبور بايد کرد
و من مسافرم ای بادهای همواره!!"

در اين لحظه:عمو پت

No comments: