2005/12/30
مرگ سقراط - رومانو گواردينی - ترجمه محمد حسن لطفی - انتشارات طرح نو
2005/12/28
پ.ن: دايیجان ناپلئون کجايی؟
پ.پ.ن: تئوری توطئه هم مثل "هنر" نزد ايرانيان است و بس. اصولن يه چيزهايی نزد ما ايرانيان است و بس که واقعن نتايجش خيرهکنندهست.
پ.پ.پ.ن: میگم که دشمنشناسی هم کار سختيه ها!
لينک: مطالبی در مورد یهود صهیونیسم سینما هالیوود اومانیسم و دشمن شناسی - هری پاتر، جادوگر یا منجی کوچک؟(لينک از نگار)
2005/12/27
حماقت؟ از حماقت بالاتر چيزی هست؟ اگر هست، همون ...
من نفهميدم بلاخره بايد کدوم روش کويکسورت رو سر کنکور استفاده کنم. ۵۲۲ روش مختلف برای پيمايش پارتيشنها هست، از روشی که اولين بار لوئی شانزدهم استفاده کرد تا روش آقای نيوپوليتن. وضعيتيه ها!
میگم که همهی تلويزيونهای دنيا مثل هم هستن. هی از لاريجانی سابق(صاحبالچراغ!)-ضرغامی فعلی انتقاد کنيد که ۵۲۲ بار الرساله(محمد رسولالله) و ۵۲۳ بار روز واقعه و ۱۵۲۲ بار اسکروچ رو نشون داده. من توی اين يک هفته لااقل ۵ بار "گرينچ" رو ديدم. ظاهرن کانالهای فرانسه و آلمان و ايتاليا "به همون جام مقدس"! نذر کرده بودن نوبتی هر کدوم يه بار نشونش بدن! من هم در انواع حالات مختلف ديدمش. از حالت نيمه خوابآلود بگير تا ديشب که از بیخوابی افتاده بودم به کامپايلر خوندن و خوشبختانه چون غير از دفعهای که فيلمش رو کرايه کردم، ۴-۳ بار ديگه همين چند شب نصفه و نيمه ديده بودمش، تونستم بدون هيچ وسوسهای يه فصل کامپايلر بخونم.
2005/12/24
میگم که... چيزه... يعنی شيطونه میگه برم براش کامنت بذارم: "وبلاگ خوبی داری. به من هم سر بزن".
چطوره؟
پ.ن: سری هم به کامنتدونی وبلاگ مذکور بزنيد. من هيچ برداشت و برکاشت و بربرداشتی نمیکنم، اما به قول اين دوستم بوی ماهی میآد! هنوز هم فکر میکنم بهترين خوشامد به رئيسجمهور سابق مورد احترام، همين کامنتی که گفتم باشه. که بدونه اينجا چه خبره. فکر کن...
"سلامی به عمق آبهای يخزدهی اقيانوس منجمد شمالی به تو دوست عزيز و با احساس. وبلاگ خوبی داری. زيبا و روان مینويسی{شکلاتی هم هستی که ديگه بهتر. من شکلات خيلی دوست دارم. تو خلوت تنهاييم همهاش شکلات میخورم} به وبلاگ من هم سر بزن. خوشحال میشم. موفق باشی. يآ حق. راستی آیدی ياهو رو هم بده بچتيم. ایاسال؟"
نويسنده: خواننده آثار دکتر علی شريعتی، ملقب به عاشق سرگشتهی دلشکسته ۴۰۵ جیالايکس
وبلاگ: پيچکهايی که تير عشق ريشهشان را از بيخ در آورده بود و و قلبی که عشق، آن را خرد کرده بود و حتا پودر شده بود و چقدر طفلکی بود. دوستت دارم عشق من.
Yahoo ID: Ciris_di_berg_khoshtip_black_2005
2005/12/21
Kosoof - Arash Ashoorinia's Photography - Yalda...
میبينم که پا به سن گذاشتی. هيچی ديگه پير شدی رفت :))
2005/12/20
وقتی نيستی
عاشقت باشم میميرم
يا عاشقت نباشم؟
نمیدانم کجا میبری مرا
همراهت میآيم
تا آخر راه
و هيچ نمیپرسم از تو
هرگز.
عاشقم باشی میميرم
يا عاشقم نباشی؟
اين که عاشقی نيست
اين که شاعری نيست
واژهها تهی شدهاند
بانوی من!
به حساب من نگذار
و نگذار بی تو تباه شوم!
با تو عاشقی کنم
يا زندگی؟
در بوی نارنجی پيرهنت
تاب میخورم
بیتاب میشوم
و دنبال دستهات میگردم
در جيبهام
میترسم گمت کرده باشم در خيابان
به پشت سر وا میگردم
و از تنهايی خودم وحشت میکنم.
بی تو زندگی کنم
يا بميرم؟
نمیدانم تا کی دوستم داری
هرجا که باشد
باشد
هرجا تمام شد
اسمش را میگذارم
آخر خط من.
باشد؟
بی تو زندگی کنم
يا بگردم؟
همين که باشی
همين که نگاهت کنم
مست میشوم
خودم را میآويزم به شانهی تو.
با تو بميرم
يا بخندم؟
امشب اسبت را میدزدم
رام میشوم آرام
مبهوت عاشقی کردنت.
با تو
اول کجاست؟
با تو
آخر کجاست؟
از نداشتنت میترسم
از دلتنگيت
از تباهی خودم
همهاش میترسم
وقتی نيستی تباه شوم.
بی تو
اول و آخر کجاست؟
واژهها را نفرين میکنم
و آه میکشم
در آينهی مهآلود
پر از تو میشوم
بی چتر.
من
بی تو
يعنی چی؟
غمگين که باشی
فرو میريزم
مثل اشک.
نه مثل ديوار شهر
که هر کس چيزی بر آن
به يادگار نوشته است.
تو بيشتر منی
يا من تو؟
در آغوشت
ورد میخوانم زير لب
و خدا را صدا میزنم.
آنقدر صدا میزنم که بگويی:
جان دلم!
2005/12/18
خواهرم اینجاست
او مدام ورجه ورجه می کند
من اما نای تکان خوردن ندارم
انگشتان داغش را می گذارد روی پلکهای من
و آسمان ریسمان می بافد
من گوش نمی دهم
توی سرم آواز می خوانم
خواب میبینم
خواب جورابهایی که خودشان را گم می کنند
خواب می بینم کتابخانه ام کش می آید و زن همسایه بچه هایش را توی آن می گذارد
بیدار که می شوم او را می بینم که متفکرانه کتابهایم را زیر و رو می کند
با یک کتاب کوچک خودش را می سراند کنار من
او کتاب می خواند
من گوش نمی دهم
توی سرم آواز می خوانم
دفعه بعد که بیدار می شوم
یادم می آید که خواب یک جزیره دیده ام
Soie
2005/12/15
-------------
خسته شدم از "برای کنکور خوندن". دلم کد نويسی میخواد، و اون کتاب هوش مصنوعی رو(که بخونمش طبيعتن!)، و پيادهکردن کلی برنامه برای وبسايت اداره، و يه کولهپشتی پر از "قلم"(کتابفروشی) کتاب خريدن(و خوندن البته!)، و فيلم ديدن(syriana و narnia و corpse bride در اولويت می باشند).
واقعن مسخرهست تستزدن برای هوش يا سيستمعامل يا طراحی الگوريتم(فکر کن! تست طراحی الگوريتم!!).
اما خب، برای بهدست آوردن فضا و فرصت مطالعه(۲ سال فوق) بايد اينکارهای مسخره رو هم انجام بدی.
ولی به هر حال کار مسخرهايه.
و مسخرهتر از اون اينکه... اين رو بعدن میگم.
اولتيماتوم: نگار! خوب شو! زود باش!
پ.ن: مندلسون هم جواب میده ها!
پ.ن ۲: در راستای مندلسون مذکور داونلود کنيد String Quartet
-- Link --
Barcelona to face Chelsea again
Shuttle leaders decide to remove fuel tank foam ramps
Google to Buy 5% Of AOL for $1 Billion
Southwest flight aborted near LA after bomb 'joke'
Sinn Fein official admits spying
Japan delays return of asteroid probe
Wikipedia as accurate as Britannica
Web site lets kids swap toys
Cloning expert is alleged to have faked stem cell data (احتمالن اين هم سروستانی بوده!)
First spaceport will offer out of this world trips(يه برنامه بذاريم بريم!)
America is caught in a conflict between science and God - A new exhibition on Darwin's life and work is a defiant gesture against US biblical literalism
Astronauts can jump - Asteroids, rather than the moon or Mars, should be the next target for manned space flight
2005/12/10
من که از صفحهی تلويزيون ديدم. ميز پر از عکسهای پرسنلی ۴*۳. عکسهای رنگی از آدمهای زنده. و بعد ليست وحشتناک پشت در پزشکی قانونی. نوشته بود"قاب موبايل آهنربايی-کاپشن سورمهای-کفش فلان-لباس فلان". از بالا تا پايين ليست همين بود. راه جالبی برای توصيف آدمها.
من که از صفحهی تلويزيون ديدم. فقط يک لحظه خودتون رو بذاريد جای خانوادهی کسانی که رفتن.
اينها رو مینويسم که ثبت بشه. رنج آدمها و مرگ آدمها. ظاهرن اين روزها مرگ و رنج راحت فراموش میشن، ها؟
و البته همه شهيد شدن! انگار شهيد شدن بوی سوختگی جسدها رو کم میکنه يا صدای ضجههای مادری يا خواهری رو خاموش میکنه. من که فقط از صفحهی تلويزيون ديدم. انگار شهيد شدن اين ۱۲۰(رقم دقيقش رو نمیدونم) نفر باعث میشه باقی هواپيماها سقوط نکنن. باعث میشه قيمت مرگ بره بالا. باعث میشه ارزش جون آدمها زيادتر بشه(لااقل به اندازهی اورانيوم غنی شده). انگار شهيد شدن مهمه!
آقای توی تلويزيون میگفت "بازماندگان شهدای حادثه"! میتونن از همهی امکانات مربوط به شهدا استفاده کنن. میگفت به هر نفر ۳۰ ميليون ديه میدن. يه لحظه آرزو کردم خودش هم جزو "بازماندگان شهدای حادثه" بود. آرزوی قشنگی نبود، اما به نظرم حق بود. حق برای کسی و کسانی که رنج صدها نفر و زخم کشته شدن حدود ۱۲۰ نفر رو با کارت بنياد شهيد و صدقهی ۳۰ ميليونی اندازه میکنن. بيشتر از ۱۲۰ نفر. ۱۲۰ زندگی. خيلی زياده. اونقدر زياد که نمیشه باور کرد.
آقای قشنگ قرار بود پول نفت رو بياره سر سفره مردم. گمونم راهش رو هم پيدا کرده. به هر حال هرکی-هرکی که نيست. اولين موج پول نفت سر سفره مردم به "بازماندگان شهدای حادثه" رسيد! يا شايد هم رئيسجمهور منتخب(شورای نگهبان) يه خرده اورانيوم غنی شده برده به اعراب دوست و برادر فروخته(درست قبل از اينکه هاله نور{ورژن ۲. با شفافيت کمتر و توهمزايی بيشتر} بگيردش و اينبار جنايتهای هيتلر و جنگ جهانی و کورههای آدمسوزی رو هم انکار کنه البته!).
عکسهای آرش عاشورینيا
گزارش "سرمايه"
نوشتهی آزاده
و اين... گمونم نياز به توضيح نباشه
کاری از دست کسی بر میآد؟ نه! اعتراضها به جايی میرسه؟ نه! اصولن اجازهی اعتراض داده میشه؟ نه! پس خفه خواهيم شد. اما اين بغض رو فراموش نمیکنيم. فراموش نمیکنيم. فراموش نمیکنيم...
و در آخر،از وبلاگ ميرزا پيکوفسکی:
«این حادثه جانسوز را به محضر بقیهالله الاعظم ارواحنا له الفداء، رهبر معظم انقلاب حضرت آیتالله خامنهای، خانواده معظم جانباختگان، مردم عزیز و همکاران آنان تسلیت میگویم...»
قسمتی از پیام تسلیت احمدینژاد برای سانحه سقوط هواپیما
«من این مصیبت بزرگ را به ملت شریف ایران و جامعه خبری، فرهنگی و اطلاعرسانی کشور و به همه بازماندگان آن عزیزان تسلیت عرض میکنم...»
قسمتی از پیام تسلیت خاتمی برای سانحه سقوط هواپیما
بدون شرح است البته!
2005/12/04
میخواستم يه پست مفصل بذارم اينجا اما گردنم و سرم و چشمهام درد میکنه. تا ۲۴ ساعت ديگه اينجا رو آپديت میکنم وگرنه بدونيد که يکی از اين دايرهها بالای سرم در اومده و روی يه ابر نشستم و چنگ میزنم(نه مثل گربه البته!).
2005/11/30
2005/11/27
Bob Dylan - Blowin' In The Wind Download Here
پ.ن: مصاحبه با ژوليت بينوش(هنرپيشه ی به شدت مورد علاقه من)
پ.ن۲: اين مطلب امشاسپندان و کامنتهاش رو بخونيد. بحث خيلی جالبيه. من فيلم رو گمونم ۲ سال پيش ديدم. هنوز يادمه چقدر تعجب کرده بودم از اينکه يه فيلمساز هندی(هنوز هم اسم فيلم هندی که میآد بلافاصله ذهنم میره سراغ باليوود و رقص و حرکات چشم و ابرو!) همچين فيلمی بسازه. مسائلی که مطرح کرده بود خيلی جذاب بود. و با کمی بالا و پايين میشه تو اکثر جوامع(از جمله و بهخصوص جامعهی خودمون) هم ديدش.
دلم میخواست يه يادداشت مفصل بنويسم راجع به کل قضيه اما اين رو هم مثل خيلی مسائل ديگه دايورت خواهيم نمود به بعد از کنکور فوق. توصيه میکنم اگر مطلب رو خونديد کامنتها رو هم بخونيد جالبه.
-و همچنين وقت بذاريد و داستان نگار رو بخونيد و نظر بديد تا رستگار شويد. داستان جديدش عالی در اومده(جدا از اون مسالهی رستگاری هم هست :)) ). داستان نگار منتظر نظرات شماست
2005/11/21
-از اين به بعد يه برنامه ثابت میذارم پنجشنبه هر هفته يه آهنگ آپلود میکنم. آهنگ قبلی رو که ظاهرن مشکل داشته يه جای ديگه آپلود کردم. توصيه میکنم حتمن از نرمافزارهای کمکی برای داونلود کردن فايلها استفاده کنيد(مثل Download Accelerator يا GetRight) چون من آهنگها رو با کيفيت اصلیشون میذارم و حجمشون يه خرده بالاست. حالا فعلن لينک آهنگ جديد رو داشته باشيد تا پنجشنبه:
Charles Aznavour - La Boheme
-اين کامنت مسعود رو هم بخونيد برای همون آهنگه. مسعود جان کامنتت فاز داد اساسی D:
"دانلود بکردیم و فازش ببردیم ..
خدا عمرت بده، صبا جان ... بازم از این کارا بکن ...
آدم رو یاد زانیتیا میندازه
ایول ؛)"
فعلن همين
2005/11/17
خداروشکر ديگه هر هفته بيشتر از ۳-۲ بار نمیتونم آنلاين بشم(در مقابل زمانی که ساعتی ۳-۲ بار آنلاين بودم!). البته آنلاين هستم صبح تا ظهر سر کار. اما اونجا اينقدر کار هست که نمیرسم به وبلاگ خوندن. حتا روزنامهی شرق رو هم گاهی نمیرسم بخونم چه برسه به بقيه. جالبيش اينجاست بعضیها خب مثل خودم به صورت متعادل و با سرعت معمول مینويسن. اما نگار جوری مینويسه که من وقتی بعد از يکی دو روز سر میزنم بهش حس يک فقره انسان نئاندرتال رو دارم که يه عصر زمينشناسی تو يخبندان فريز شده بوده و حالا با سشوار آبش کردن و میبينه اووووه! چه خبره. میگم که اگر جلو نگار رو نگيريم همهی فضای وب رو مینويسه(و البته مشخصه تا زمانی که احساس کنه هنوز ذرهای میتونه من رو اذيت کنه داستانش رو نمینويسه).
تو وبلاگ پرگل يه تست مغزشناسی ديدم که ببينيد راستمغزيد يا چپمغز! يعنی با مغزتون تا حالا چپ کرديد يا نه. البته من قبل از اينکه توی تسته شرکت کنم میدونستم که اصولن مغز من به دو قسمت عقب و جلو(اصطلاح شبه پزشکيش میشه پيشين و پسين) تقسيم میشه و چپ و راست نداره! سوالهاش يه جور بود ديدم تو هر سوال ۲ تا گزينهاش رو قبول دارم. ۲ بار تست رو با ۲ نوع از گزينهها زدم. بار اول امتيازم شد ۳۱. بار دوم شد ۸! اولی يعنی مغزم متعادله و متمايل به راست. دومی يعنی به شدت چپمغز هستم. گمونم برايندش اين بشه که مغزم به شکل مکعبمستطيله، ها؟
البته خودمونيم من اصلن به اين تستها اعتقاد ندارم. آخه چطور میشه اين مغز پيچيده رو با اين همه گوشههای تاريک و با اين بازده متناقضش به اين راحتی چپ و راست کرد! :))
میگم که باز هم چيزه. يعنی اگر کسی تونست بين راد استيوارت و نورا جونز و رد هات چيلی پپرز و انريکو ماسياس و دايراستريتز و سانتانا و بانی-ام و تريون وجه تشابهی پيدا کنه اونوقت میتونه شکل مغز من رو کشف کنه چون همين الان دارم پشت سر هم اينها رو گوش میدم.
میگم که من هر بار اين برايان می رو میبينم به اين حقيقت پی میبرم که اين بشر تو سال ۱۹۷۱ با مغزش چپ کرده. از اون به بعد قسمت پيشرفت مغزش متوقف شده و هر روز که از خواب بيدار میشه خيال میکنه هنوز يکی از روزهای همون سال ۱۹۷۱. اگر دقت کرده باشيد نوع لباس پوشيدنش رو دقيقن تو ورژنهای قديمی کارتون پاپای هم میتونيد تن پاپای يا بلوتو ببينيد. بلوز راهراه سفيد و صورتی کمرنگ و شلوار گشاد بنفش. آخرشه :))
2005/11/15
Charles Aznavour - La Boheme
اگر دوست داشتيد چند تا از اين آهنگها تو آستينم(هاردم يعنی!) دارم که به تدريج میذارم اينجا.
پ.ن: پرگل تو حتمن خوشت میآد. در ضمن جزو اون ۵۰۰۰۰۰ تا آهنگی که برات رايت کردم نيست :)))
پ.ن ۲: بر شماست که اگر دانلود کرديد و گوش داديد، حتمن برای اين پست کامنت بذاريد. وگرنه باشد که منفجر شويد.
پ.ن ۳: اسبابکشی ۲گانهی عمه و مادربزرگ و درس و خرابی اينترنت اداره و کنکور هفتهی آيندهی کانون که دورهی ۲ ماه قبله باعث شد اين مدت غيب بشم.
2005/11/06
-موسی که يهويی اعتصاب کنه و رايتکليک نکنه رو بايد از سيمش آويزون کرد از سقف و بهش آويزون شد تا دل و رودهاش بريزه بيرون. در مورد اين يکی من هيچ ترحمی به خرج نخواهم داد.
-يه نفر لطفن يه راديو اينترنتی خوب به من معرفی کنه. من کانال کلاسيک سايت netradio.com رو گوش میکنم، منتها اين هر روز يه سری آهنگ خاص رو پخش میکنه. ديوانه شدم از بس مندلسون و اشتراوس پخش کرد!
2005/11/05
- از خواب بيدار میشم. برای چند لحظه چشمم هيچجا رو نمیبينه. هنوز از رويا بيرون نيومدم. میدونم که هنوز يه قسمت از ذهنم درگيره. از رختخواب میآم بيرون و پردهها رو میزنم کنار. اين روزها پردهها رو باز نمیکنم. صبح و شب پشت پارچهی ضخيم سورمهای میمونن. فقط گاهی، ديروقت شب، وقتی تنها صدايی که شنيده میشه صدای خشخش جاروی رفتگر بيرون کنار بلواره، پردهها رو میزنم کنار و محو نور نارنجی چراغها روی آسفالت میشم. قدم میزنم تا ذهنم پاک بشه. با بدخلقی فکر میکنم کاش میشد يهجوری از دست اين روياهای قوی و ناخوشايند خلاص شد. sms صبح رو میفرستم. برام مثل يه جور مراسم دراومده. قبل از اينکه از اتاق بيام بيرون و برم طرف حمام. به تو فکر میکنم و آروم میشم.
- بعد از کنکور کانون پياده میآم خونه. حس میکنم ذهنم خالی شده. درصدهام بد نشد، اما انگار همهچيز دور از من اتفاق میافته. انگار زياد مهم نيست. به محض اينکه به يه جای کم سر و صداتر میرسم زنگ میزنم. فکرم مغشوشه. حسهام رو درک نمیکنم. هنوز صدای وحشتناک بلوار مزاحمه. قطع میکنم و احساس میکنم خالی شدم. حسهام رو نمیفهمم.
- خستهام. تمام راه احساس میکردم چيزی غير از خستگی جسمی من رو پايين میکشه.
- بعد از يه صحبت طولانی حس بهتری دارم. توی اتاق بالا و پايين میرم و به کارهای باقیمونده فکر میکنم. ۴ روزه میخوام برای نگار ميل بزنم اما نمیشه. ۳ روزه نتونستم حتا اينجا رو چک کنم. کلی کار عقبمونده دارم. و امروز فرصت خوبيه برای تموم کردنشون.
- هيچ کار نکردم. دراز کشيدم و مجله خوندم و به سقف نگاه کردم. همونجايی که قراره بالاخره سوراخ بشه! فکر میکنم بهت زنگ بزنم اما میدونم يا کار میکنی يا خوابيدی. پس دراز کشيدم و به سقف نگاه کردم. دو ساعت ميون خواب و بيداری ...
- عصر و شب رو هم همينطور گذروندم. بدون حس. بدون حس قابل درک. اين روزها همهچيز تاريکه.
پ.ن: يه نقطهی روشن ميون همهی اين اتفاقها و اوضاع هست. و اينطور که مشخصه، شما(که همهتون بدجنسيد!) نقطهی روشن رو بيشتر از من تحويل میگيريد. واقعن که! اون موقع من ۱۰ تا ۱۰ تا پست میکردم اينجا دريغ از يه کامنت. حالا هی برای نوشتههای نقطهی روشن کامنت بذاريد.
پ.ن ۲: نگار عجالتن يه چند تا فحش درست حسابی به من بده تا امشب بالاخره ميلی که ۴ روزه شروعش کردم رو برات بفرستم.
پ.ن ۳: اون آقاهه که عکسش رو گذاشتم درويشه. اونی هم که دستشه تبرزينه(يه جور سلاح سرد!). به نگاهش دقت کنيد. "دری ديگر نمیداند رهی ديگر نمیگيرد" رو میبينيد.
2005/10/31
خدا را رحمی ای منعم که درويش سر کويت دری ديگر نمیداند رهی ديگر نمیگيرد
2005/10/28
پ.ن: هه هه هه من بابالنگدرازم :))
پ.ن: جدا از نام نويسنده انتهای هر مطلب، از اين به بعد آخر نوشتههايم را امضا میکنم که مشخص باشد، گرچه که بدون امضا هم چرنديات من کاملن مشخص و حتا(از اون هم بالاتر!) واضح و مبرهن میباشد!
2005/10/25
اول اينکه ما با هم دعوا نداريم که! درسته که دولت فخيمه و حتا کريمه شده. اما ما هنوز چون خبر نداريم که محمود اومده، معتقد به گفتوگوی تمدنها و حتا متمدنها هستيم.
دوم، به نظرم بهتره قبل از قضاوت، به احتمال اشتباه هم فکر کنی :) چون در اين مورد به شدت اشتباه کردی
سوم، نگار عشق از دست رفتهی من نيست که بحثهای آخرمون رو با اشک و اندوه به ياد بيارم و بگم آه ای عشق! چه قساوتی! آه ای نگار! باشد که بر روی بیاصطکاکترين پوست موز بلغزی :)). نگار يکی از دوستهای خيلی خوب منه. بحث آخرمون هم توی همين هفته بوده(در بارهی شخص ثالثی) و من زمانی که اون شعر رو تو وبلاگ دوستم خوندم به شدت به موضوع بحثمون مربوطش ديدم و نوشتمش.
چهارم، من به شدت تکذيب میکنم در مورد تجربهی شخصی خودم. راستش هيچوقت تجربهی عشق آتشينی که به جنون کشونده و خرد کرده و آتشزده رو ندارم(نمیفهمماش). اما چيزی الان هست که به قول دوپون از اون هم بالاتر! از اون هم بهتره. يه جور رابطهی آروم و گرم. چيزی که باعث شده از لحظههای زندگيم لذت ببرم و آرامشی رو حس کنم که مدتها دنبالش بودم. خلاصه به شدت(و از اون هم بالاتر! ختا میتونم بگم به شدت) تکذيب میشود.
اين نوشته به نيت مرتفع کردن سوتفاهمات موجود بين نگارندهی اين سطور و راقم کامنت کذايی مرقوم شد به تاريخ پنجم آبان سنهی ۱۳۸۴ خورشيدی.
2005/10/24
- توی وبلاگ يه دوست ديدم. ياد نگار و بحثهای آخرمون افتادم. گمونم بفهمه.
عشق در اوج اخلاصش
به ايثار رسيده است
و در اوج ايثارش
به قساوت
2005/10/22
چه زندگی معرکهای!
2005/10/19
What have we done
Mahmood what have we done?
2005/10/11
پ.ن: کسی mp3 موسيقی متن ۳ رنگ کيشلوفسکی رو سراغ نداره؟ اينقدر کاستهاش رو گوش دادم که صداش در نمیآد!
2005/10/09
-کامپيوترم هنوز در حال غش و ضعف به سر میبرد. مادربرد را فرستادهاند تهران تا درست بشود يا نشود و يک عدد نو بفرستند يا نفرستند و همان خرابشده را برگردانند که خودم از پساش(از پس خريدن نوش در حقيقت) بربيايم.
-صبحها هم کار میکنم، کار کردنی! مثل يک فقره جن خانگی خوب. قرار است يک پورتال اساسی بنويسم برای اداره که تن تمام پورتالنويسان دنيا بلرزد(احتمالن از خنده) و سکته کنند(باز هم احتمالن از خنده. گمان کنم حقشان است!). خودم را درگير ASP.NET کردهام ناجور. خلاصه وبسرويس مینويسيم، آبجکتاورينتد کار میکنيم، دیالال سوار میکنيم، و حتا آب حوض و پيرزن! و جالبی قضيه اينجاست که آقايان نمیفهمند که چقدر فرق است بين صفحات افتضاح استاتيک فعلیشان و کار سرورسايد تميزی که من انجام میدهم. البته دوستان برای تشخيص "هر" و "بر" و مشتقات هموزنشان هم بايد بروند کلاس(در وقت اداری حتمن) و دوره ببينند و مدرکش را بگيرند بدهند امور اداری حقوقشان زياد شود(و البته بحث تشخيص هر و بر هنوز باقی). حالا بياييد به آقايان بفهمانيد چه داشتند و با چه جايگزين میشود. شکل فعلی صفحهها را از لينک پايين ببينيد تا بفهميد جريان چيست:
http://www.mums.ac.ir/vpfda/Ghaza%20Va%20daroo/Mavad%20Mokhadder/index.htm
-درس هم میخوانم. و بسيار کار سختیست. خصوصن که رياضی مهندسی هم بخوانی(و از مرحوم هادوک نقل است که گفت:" خدا غضبت کنه!"). اما خب، انگيزه و وقت کافی و نظم، درس خواندن اين سری را تحملپذيرتر و احتمالن مفيدتر کرده. البته اينکه جواب بدهد يا نه بحث ديگریست ... :)))
-و زنده هم هستم. درس و کار و کتاب و موسيقی و پيتزای پپرونی و دوستهايی که دورند و دوستم. اين فعلن کل زندگی من است.
و به قول استاد دوپون: از اون هم بالاتر! همين!
2005/10/05
2005/10/01
گمونم تا اين مين برد تو نمايندگی اين جا چک بشه و بعد معلوم بشه که اين جا قابل تعمير نيست و فرستاده بشه تهران و ميون راه گم بشه و سر از قم يا شاخ افريقا در بياره و دوباره برگرده اين جا و دوباره فرستاده بشه تهران و اين دفعه از دست ÷ست در بره و به مقصد برسه و بعد تو نمايندگی تهران به خاطر يه قطعه ی نهايتن 500 ريالی ، مادربردم يک هفته بخوابه و بعد از يک هفته يه نفر بياد بگه اين مين برده مال کيه؟ و اين داستان ادامه دارد، تا اون زمان من يا مرحوم شدم يا در عنفوان پيری به سر می برم. پس چند روز يا بيش تر رو بدون من با خيال آسوده سپری کنيد تا من شايد اتفاقن مين بردم رو سالم تحويل بگيرم و برگردم.
2005/09/24
و الان دارم "هويت بورن" لادلم رو میخونم و بسی لذت میبرم. اصولن خوندن متن اصل کتاب قابل مقايسه با ترجمه نيست. انگار روح اثر هيچوقت تو ترجمه به طور کامل منتقل نمیشه. خلاصه که به عنوان استراحت بسی مفيد میباشد.
2005/09/21
-امروز صبح بابا ساعت ۷ اومد بالای سر من با لحن خوابآلود صدام کرد که:"پاشو باباجون! خواب مونديم" البته من گمونم يه نيمساعتی قبلش بيدار بودم و داشتم فکر میکردم و به هيچ عنوان قصد نداشتم به ساعت نگاه کنم يا از تخم بيام بيرون. وقتی بابا صدام کرد میخواستم بهش بگم "هه هه! من بيدار بودم خودت خواب موندی". اما فکر کردم وقتی يه بابای خوابآلود و -به دليل خوابموندگی- نه چندان خوشاخلاق بالای سرت ايستاده(اون هم با اون وضعيت! موهای آشفته و چشمهايی که به زور باز میشدن در حالی که تنها يه شلوارک تنش بود و با توجه به قد ۱۸۹ سانتی و هيکل درشتش، تو اون تصوير ضد نور، بالای سر من بسيار مهيب مینمود) بايد دقت کنی چی میگی. بعد از اين فکرها بود که يه غلت زدم و يه "هووووممم" خوابآلود از خودم صادر کردم و بابا خيالش راحت شد که من هم خواب مونده بودم و بيدار شدم و رفت که دوش بگيره.
-خيلی دلم میخواد يه بار سر کلاسهای دکتر شکرخواه بشينم.
2005/09/19
- اگر اونی که رفته نيويورک ايرانيه، من هميجا اعلام میکنم اصليتم مال قبيلهای در بخش جنوب شرقی شاخ افريقا(از زير شاخههای بائو بائو) میباشد که در دلتايی حاصلخيز در اعماق جنگلی استوايی زندگی میکنند. افراد اين قبيله تا کنون ۳ بار با انسان مدرن روبرو شدهاند. بار اول خيال کردند مغزشان آسيبديده است و رفتند خانه و خوابيدند، بار دوم وحشتزده نزد جادوگر قبيله رفتند و او ايشان را تقديس کرد و مجبورشان کرد ۴۸ ساعت دور آتش مقدس بچرخند و برقصند و جيغ و داد کنند. بار سوم، آنها انسان متمدن را خوردند و از مزهی او خوششان آمد. از آنپس آنها هيچ انسان متمدنی نديدهاند. پس نتيجه میگيريم که... خب هيچ تنيجهای نمیگيريم! چون قطعن اين شازده هرچی باشه، نماد انسان متمدن نيست! اگر هم ديده بشه، نهايتن بر و بچهها خيال میکنن از افراد قبيلهی مجاوره(همون که اسم رئيسش عقاب زخميه). بفرما! به قول اون دوستمون از اون هم بالاتر! حتا میتونم بگم هيچ راه فراری از اين موجود نيست!
فعلن همين!
2005/09/17
آقای الف غير از خط سفيد، چيزی در زندگيش نمیشناسد. آقای الف تمام موقعيتهای زندگیاش و تمام انسانهای اطرافش را حوالی همين خط سفيد، کمی اينطرفتر يا آنطرفتر تعريف میکند. اگر زمانی خط سفيد قطع شود يا به انتها برسد("يا هر کوفت ديگهای" آقای الف زير لب گفت)، آقای الف میايستد؛ آنقدر میايستد تا خشک شود و بپوسد.
آقای الف زنی دارد که "مال خودش" است؛ جزو مايملکش. آقای الف گاهی حتا دلش میخواهد زنش و بچهاش را در کيف بغليش بگذارد تا از "خط سفيد زندگی"(آقای الف زير لب با احترام گفت) منحرف نشوند، اما آقای الف اينکار را نمیکند چون میداند که آنها "مال خودش"اند و بر روی خط سفيدی که جلو پایشان کشيده است حرکت میکنند.
آقای الف، صورتش رو به زمين، شانههايش خميده بر روی خط سفيدی که ميان جادهی زندگیاش کشيده "شده است" گاهی میدود، گاهی قدم میزند، زمانی استراحت میکند، گاه و بیگاه هم نگاهی به پشت سرش میاندازد و زير لب میگويد "چه زود گذشت". آقای الف حتا بلد نيست سوت بزند(آقای الف زير لب به طرز نامفهومی غرولند کرد).
ادامه دارد.
2005/09/16
و ما فهميديم که بدون رمانتيکبازیهای احمقانه نيز میتوان دلتنگ بود. و زندگی کرد، اما به سردی.
2005/09/14
يا
Get Your Filthy Hands Off My Desert
همهچيز رو به ابتذال میکشيم. نهايت سعيم رو کردم که دامنهی خوانندههای اينجا محدود بمونه به همين تعداد افرادی که الان هستن. کسانی که میفهمن. اما خب ظاهرن راه گريزی نيست. اين استقبال عمومی به وبلاگ و وبنويسی خيلی خوبه(به دلايل زيادی که جای شمردنش اينجا نيست)، اما متاسفانه چيزی که عمومی میشه، سطحش میآد پايين و به ابتذال کشيده میشه، مخصوصن تو جامعهی ما که رعايت حد و حريم و احترام به فکرديگران چيزيه در حد کشک. نمونهاش هم دعواهای مجازی بين بلاگرها و دروغها و مظلومنمايیها و موجسازیها و تمام اين آدمهايی که هيچچيز سرشون نمیشه. که همون شخصيت آزاردهنده و زمخت بيرونیشون رو انتقال میدن به اينجا. اصلن برام قابل تحمل نيست که آرامشم اينجا(مخصوصن اينجا) به هم بخوره.
واقعن روحيهی کاسبکارانهی دوستان قابل تحسينه. اين نوابغ علم کامپيوتر و e-commerce! اين نوآوران علم آی-تی! البته دوستان برای تجارت الکترونيک هم از همون روش قديمی فروشندههای دورهگرد استفاده میکنن که يه زمانی، وقتی و بیوقت با بلندگوی دستی دنبال وسايل و قراضه میگشتن. دوستان باهوش و باشعور و فهيم ما همون روش رو در وب پياده میکنن که قطعن هم کاراييش بالاست هم باعث بهدست آوردن شهرت و احترام میشه براشون.
اما دوستان! کامنتدونی اينجا جای تبليغ برای روشهای پولدار شدن و وبسايت جديد هکرها و هر چيز مزخرف ديگهای نيست. تعداد کسانی که اينجا رو میخونن خيلی کم هستن و اين تبليغها نتيجهای برای شما نداره. ضمن اينکه اينکار معمولن باعث جبههگرفتن خوانندهی میشه بر عليه نويسنده کامنت. کارتون يه جور مزاحمته، مزاحمت محض. تمومش کنيد.
2005/09/12
2005/09/09
پيک منحنی را حس میکنيد؟
2005/09/08
گاهی حتا چيزی نوشتهام که به نظر احمقانه بوده است، يا سطحی. اما همهی اينها، ديدهای زاويهدار است به چيزی نامشخص اما ثابت.
و هرچند بینام و غيرقابل خواندن، موجود و جاریست.
پت
2005/09/07
سهشنبه شب با آبجی کوچولو رفتيم کتابفروشی. طبق معمول رفتيم "قلم". بعد هم مسير معمول من رو از قلم به انتشارات امام و بعد کتابفروشی فلسطين و بعد کتابفروشی سپهری و بعد هم اون کتابفروشی کوچکه نرسيده به تقیآباد. کلی کتاب ديدم و دلم خواست. فکر کردم هنوز کتاب نخونده زياد دارم و فعلن چيزی نخرم. بعد "خنده در تاريکی" نابوکوف رو ديدم و ياد حس عجيبی افتادم که بعد از خوندن اون نسخهی پاره و رنگ و رو رفته داشتم. ديشب رفتم تا بخرمش بدم با خودش ببره مسافرت :). هيچی ديگه! فقط بدونيد که با دو تا نايلون پر از کتاب رسيدم خونه! "قاتل روباه است" رو از الری کويين گرفتم(کسانی که مثل من۶-۵ سال رو با کتابهای آسيموف زندگی کرده باشن میدونن چقدر تو مقدمهی کتابهاش اسم مجلهی داستانهای الری کويين رو آورده) و "آنها به اسبها شليک میکنند" از هوراس مککوی و "دل سگ" بولگاکف و "شب پيشگويی" پل استر. يه نسحه از "مسخ" کافکا رو هم گرفتم. مسخ رو داشتمش، اما اين يکی يه مقاله به نام "دربارهی مسخ" از نابوکوف داره که حيفم اومد نگيرمش. "خنده در تاريکی" رو هم که گرفتم و دادم ببره.
خلاصه يکی جلو من رو بگيره. تازه احساس خود-کم-کتاب-خريدگی بهم دست داده بود به شدت! در نظر داشته باشيد که هنوز نرسيدم به اون ۳ تا کتاب قبلی نگاه هم بکنم ها!
- من طی يک اقدام خبيثانه در طول يک هفته تموم کنسرت Live 8 رو با فرمت mov از سايت AOL گرفتم. حالا هی بگيد اداره بده! کلش شده حدود ۱۵ گيگابايت! ۳ تا دیویدی بردم که رايتشون کنم کم اومد! واقعن تاسفبرانگيزه نه؟
- از اينکه "زن"ی تو زندگيم باشه متنفرم. اينطور احساس میکنم(میکردم!) يه نفره از گردنم آويزون شده و میکشدم پايين. و هيچوقت "زن"ی روی من تاثيری نذاشته. و هيچ "زن"ی به خلوت من وارد نشده. حالا من يه "دوست" تو خلوتم دارم. کسی که من رو پايين نمیکشه، محدودم نمیکنه، مجبور نيستم همراه خودم بکشمش، همراه منه. از اون حس آشنای حبسشدن هم خبری نيست. راهی عجيب برای آزادی!
-و فکر نکنيد که من اين سطور رو با يه آهنگ عاشقانهی لطيف نوشتم! دارم آلبوم آخر Seether رو گوش میدم. بیربط! عجيب!
-نوشتنی زياده اما اين "از افلاطون تا هابرماس" بدجوری وسوسهانگيزه! پس فعلن همين.
2005/09/05
-البته فعلن مسالهی مهم اينه که يه تعداد زيادی از تراکتها و بيلبوردهای تبليغاتی دکتر خلبان بدون استفاده مونده و احتمالن از اين به بعد رو تموم بيلبوردهای تهران عکسهای قاليباف با مژههای بلند و لپهای سرخ و برق نگاه و چال روی لپ در فيگورهای مختلف ديده میشه. من واقعن به خطهی شهيدپرور طرقبه تبريک میگم که تونست همچين جنسی رو به تهران بزرگ قالب کنه.
-و در شهيدپروری طرقبه همين بس که گمونم 50 درصد مشروبات الکلی خراسان در اين خطه ی شهيدپرور(که قسمت تجاری و معروفش کلن يه خيابونه که از اول تا آخرش يا رستوران سنتيه يا باغ خصوصی) سرو میشه. ما که اهل خوردنش نيستيم اما دوستان، هر بار جمع میشيم، از ودکاهای قوطی و ويسکی درجه يکی که اونجا نوشيدن حرف میزنن.
-به آقای حداد عادل و هيات همراه(با هيات عزاداران فرقی نداره) ويزا ندادن و فقط يه نمايندهی فراکسيون اقليت ويزا گرفته + موسيو متکی. فعلن اگر بريد جلو مجلس، هر کسی رو ديديد که مقادير معتنابهی دود از پاچههای شلوارش بيرون میآد(و هوا رو آلوده میکنه) بدونيد نمايندهی مجلسه. در همين راستا من پيشبينی میکنم اگر به احمدینژاد هم ويزا ندن آصفی سکته میکنه و کشور يکی از منابع عظيم آلودگی صوتی و جيغ و دادش رو از دست میده.
-حاجآقا وزير ارشاد فرمودند: موسيقى اصيل ريشه در نواميس خلق دارد. خوبه! از اين به بعد ريشهی عود و تنبور و سهتار را در نواميس خلق جستجو خواهيم کرد. فرض کن از اين به بعد صدای شجريان و ناظری هم از اعماق نواميس خلق بيرون میآد. و فکر کن ريشهی موسيقی راک و کانتری و و متال و حتا کلاسيک کجاست؟
-پاکستان هم در راستای مشت محکم بر دهان صهيونيستها و استکبار جهانی و اينا، وزير خارجهاش رو فرستاد تا در ترکيه با وزير خارجهی اسرائيل ديدار و گفتگو کنه. میگم من واقعن تحتتاثير قرار میگيرم از اين اتحاد بين کشورهای مسلمان. تازه قراره ما مسلمونها بريم باقی دنيا رو کشاورزی کنيم کرفس بکاريم تا عدل برقرار بشه.
-نمیدونم دقت کرديد تازگیها چقدر سرعت اتفاقات زياد شده؟ که چقدر در روز اتفاقهای مهم میافته؟ اصلن دوست ندارم اينجور مطالب رو وارد وبلاگم کنم اما امشب نشد که نشد!
-کسی به لينکهای پست قبلی سر زد؟ ايف سو، لطفن به من خبر بديد که اين حس ناخوشايند لينکهای-خود-در-حد-شلغم-بينیم از بين بره.
2005/09/04
-جامعه شناسى سياسى جديد ايران؛ صورت بندى نيروهاى سياسى در دوران پسا اصلاحات ۱ ۲ ۳ ۴ ۵
نقد رفتار انتخاباتى اصلاح طلبان در گفت وگو با مهندس عباس عبدى
2005/09/01
با خواهرم و سيما صحبت کردم بعد از مدتها. از اول سال زندگيم بد جور به هم ريخته. انگار اين ۵-۴ ماه يک روزش هم عادی و بدون اتفاق نبوده. خواهرم از دستم ناراحته که چرا به تلفنهاش جواب ندادم(اي هم از مضرات تکنولوژی! دو روز که گوشيت ازت دور باشه از همهی دنيا دور میافتی). از سيما و امير و مرضيه هم مدتهاست خبر ندارم. داشتم فکر میکردم اين چند وقت از خودم هم خبر ندارم. خودم رو هم گم کردم.
جمعمون حسابی پراکنده شده. بوشهر و عسلويه و تهران و اينجا. فکر میکنم چقدر زمانی که بچهها اينجا بودن اوضاع بهتر بود. هر بار به خواهرم که اونقدر بهش نزديک بودم و امير و سيما و حميد و مرضيه و باقی بچهها فکر میکنم حالم واقعن بد میشه. خيلی به هم نزديک بوديم، و خيلی از هم دور شديم. هميشه فکر میکنم حيف شديم. اون گرما و اون همفکری رو تو هيچ جمع ديگهای پيدا نمیکنيم. اين رو مطمئنم.
عکسهای اشکان رو برای بار دهم نگاه میکنم. میشه ساعتها به چشمهای زيبای اين بچهی دو ماهه خيره شد. کم پيش میآد اينطور نگاهی ببينی.
فعلن همين!
پ.ن: کوچولو برگشته :) شهر هم ديگه همچين مرا حبس نمیشود!
2005/08/30
از طرفی میخوام يه سری از کارهاشون رو ببرم روی وب. البته همهی اينها زمان میخواد. اما انجام میدم که به خودم ثابت کنم کارمند نيستم و جو کارمندی من رو تحت تاثير قرار نداده.
و همهی اينها به خاطر اين سربازی لعنتی. حالا جالبيش اينه که امريه گرفتنم هم از اينجا مشخص نيست! با اينکه از افسوس خوردن و تصور کردن شرايط بهتر ولی غيرممکن متنفرم، نمیتونم جلو فکر کردن به اين رو بگيرم که اگر سربازی جلو روم نبود، مجبور نمیشدم به خاطر امريه گرفتن (که اون هم مشخص نيست آخر درست بشه يا نه) بيام جايی کار کنم که کارش به هيچ عنوان نه تخصصيه نه جالب. جايی که نه محيطش رو دوست دارم نه نوع کارهايی که انجام میشه رو. البته تصميمم رو گرفتم. دقيقن يک هفته بعد از شروع کارم، شب بيدار موندم. خوابم نمیبرد. نمیتونستم جلو حس بدم رو بگيرم که چه کار احمقانهای کردم که اومدم جايی کار کنم که دوست ندارم. بعد تصميم گرفتم اگر قراره ۱۱ ماه ديگه اينجا کار کنم، سعی کنم نوع کارم و محيط کارم رو جوری تغيير بدم که دوست دارم. سخت هست ولی خب... چارهای نيست.
و البته من يه مدت بود غر نزده بودم. نمیشد اينطوری که! :))
۳ تا کتاب خريدم: "زندگی سراسر حل مساله است" از "پوپر"، "نشانههای روشنفکری" از "ادوارد سعيد" و "تاريخ عقايد سياسی از افلاطون تا هابرماس" از "سون اريک ليدمان". لطفن يه نفر که وقت اضافه داره، به مدت يک تا دو هفته روزی يک ساعت وقتش رو بده به من که اين ۳ تا کتاب رو بخونم.
پ.ن: میگم اطرافيان اين آقای ليدمان چه زجری میکشيدن ها! فرض کن میخواستن صداش بزنن. بايد میگفتن "سُوِن اريک! بيا!"
پ.ن.۲: کوچولو رفته من رو تنها گذاشته :((
2005/08/28
سالاد فصل رو اصلن دوست نداشتم. معلوم نبود حرف فيلمساز چيه. اون از عادل مشرقیش که عملن هيچ باری نداشت و عملن جزو حاشيهها بود و از يه جايی به بعد با يه صحنهی شتابزده که به نظر من وصلهی ناجور بود، کلن حذف شد(وقتی فيلمساز بنا به روال سابق يه نفر رو با اسم عادل مشرقی نشون میکنه، چرا بايد ببردش به حاشيه). زندگی دختر خوب در نيومده بود. اون با خود حرف زدن اول که انگار به روز میخواست حاليت کنه که اين دختر میخواد خودش رو از اين وضعيت ناهنجار خلاص کنه. بعد هم واکنشهايی نشون داد که با هم نمیخوند، يکدست نبود. اون رازگشايی آخر فيلم هم به شدت بد از کار در اومده بود با انگيزههای باورنکردنی و تعريف دوبارهای از کل ماجرا که همهچيز رو بدتر خراب و آشفته کرد. پرستار همهچيزش تصنعی و اغراقشده بود. اون صحنهی آخر هم که شاهکار بود. فيلمساز به ليلا حاتمی تير خورده که قبلش هم مسموم شده بود گفته بود آبروداری کنه و در عين مردگی ۴ قدم از خونه بياد بيرون تا اون صحنهی آخر گرفته بشه. من که اصلن خوشم نيومد.
خيلی دور، خيلی نزديک هم با اينکه به نسبت قبلی بهتر بود، باز هم بيشتر شبيه يه بيانيهی سادهانگارانهی مذهبی بود که پشت اون تصاوير زيبا از کوير پنهان شده بود. مخصوصن نيمهی دوم فيلم با اون مکالمهی تصنعی پسر دکتر عالم با خانم دکتر و بعد رفتن بیدليل دکتر به معدن قديمی بدون راهنما و بعد اون صحنهی عجيب دوربين فيلمبرداری که از فيلم تولد دو روز قبل پسر دکتر رسيد به فيلم تولدی که با توجه به سن و سال پسر دکتر لااقل ۱۶-۱۵ سالی از گرفتنش گذشته بود و بعد اون ياعلی گفتن اکو شده و صحنهی به شدت تصنعی و کليشهای "دستت رو بده به من"! و اون همه تاکيد به اينکه دکتر نيازمند کمکه نه پسرش! نمیدونم ولی برای من اينها پسزننده بود. انگار کارگردان حس کرده ممکنه من تماشاگر نفهمم جريان چيه و مدام غير مستقيم نشونداده که میخواد من رو به کجا برسونه. ولی در کل بد نبود.
کلن اينها رو نوشتم که بگم از نظر من هيچکدوم فيلمهای بزرگی نبودن اما خيلی دور خيلی نزديک برای يک بار ديدن بد نيست. من منتقد سينمايی نيستم، اين نوشتهها هم فقط احساس شخصی بود. برای خوندن نقد درست و حسابی میتونيد به مجلهی فيلم يآ دنيای تصوير اين ماه مراجعه کنيد(دنيای تصوير تو اين شمارهش با آقای ميرکريمی مصاحبه کرده. خوندنش بعد از ديدن فيلم جالبه)
-سرمقالهی امروز شرق(که تو پست پايين گذاشتمش) رو از دست نديد. تحليل آقای قوچانی بینهايت جالبه.
حلقه مفقوده اصول گرايى
محمد قوچانى
محمود احمدى نژاد رئيس جمهور جديد ايران در نخستين انتخاب هاى خود به روشنى نشان داد كه گرچه پس از پيروزى سه تير مظهر اصول گرايى شناخته مى شود اما در عملگرايى از ديگر سياستمداران حرفه اى كم ندارد: احمدى نژاد در ادبيات سياسى ايران اصول گرايى شناخته مى شود كه از سنت گرايى عبور كرده است. بدين معنا كه اگرچه مى توان وى را در جبهه راست رده بندى كرد اما او و همفكرانش با گذار از محافظه كارى و آميزش آن با انقلابى گرى جناح جديدى را در ساخت سياسى - اجتماعى ايران نمايندگى مى كنند كه تحت عنوان راست راديكال يا راست انقلابى از جناح راست سنتى يا راست محافظه كار متمايز مى شوند. تضاد با هرگونه سرمايه دارى (حتى اشكال تجارى و سنتى آن) مهمترين مرزبندى اين دو جناح سياسى است. همين مرزبندى سبب شد كه نه راست سنتى از نامزدى احمدى نژاد دفاع كند و نه احمدى نژاد نامزد شدن از سوى اين جناح سياسى را بپذيرد. احمدى نژاد تنها نامزدى بود كه دعوتنامه على اكبر ناطق نورى براى حضور در كنگره نامزدهاى شوراى هماهنگى نيروهاى انقلاب اسلامى را نپذيرفت و تا روز آخر بدون حمايت هيچ حزبى و تنها با حمايت گروه آبادگران (شاخه شوراى شهر) به فعاليت هاى انتخاباتى خود ادامه داد و در اين ميان على لاريجانى همچنان نامزد راست سنتى ماند. اما رقابت با لاريجانى چندان براى احمدى نژاد غيرقابل پذيرش نبود كه رقابت با محمدباقر قاليباف ديگر عضو جناح راست انقلابى. قاليباف توانسته بود حمايت بخش اصلى اين جناح را به دست آورد. بزرگترين گروه حامى قاليباف شاخه مجلس گروه آبادگران بود كه در برابر آبادگران شوراى شهر انشعابى زودهنگام را سامان داد و تحت عنوان اصول گرايان تحول خواه از قاليباف حمايت كرد. نكته جالب توجه آن كه جمعيت ايثارگران به عنوان منتهى اليه جناح راست نيز ترجيح داد در انتخابات ۲۷ خرداد حامى محمدباقر قاليباف باشد نه محمود احمدى نژاد كه عضو شوراى مركزى اين حزب بود. در راس حاميان فرمانده سابق پليس ايران افرادى مانند احمد توكلى، الياس نادران، عباس سليمى نمين و بخش موثرى از اعضاى مجلس هفتم به چشم مى خوردند. احمدى نژاد با وجود اين با چراغ هاى خاموش ثبت نام كرد، در تلويزيون ظاهرشد و در روز ۲۷ خرداد نه فقط با اصلاح طلبان كه با محافظه كاران و نيز اصول گرايان رقابت كرد. همه نظرسنجى ها نشان مى داد كه اگر اصول گرايى شانس بالايى براى پيروزى داشته باشد آن محمدباقر قاليباف است كه هم حمايت تشكيلاتى اصول گرايان را پشت سر دارد و هم در ميان نسل جديد از جلوه و نام و نشان فزون ترى برخوردار است. حرفه اى ترين تيم هاى تبليغاتى و مدرن ترين مبارزات انتخاباتى از آن او بود به گونه اى كه حتى برخى از محافظه كاران او را از يكى گرفتن صحنه رقابت هاى انتخاباتى و عرصه انتخاب چهره هاى تبليغاتى برحذر داشتند! قاليباف اما تا شب هاى آخر نمى دانست چه اتفاقى در شرف وقوع است. او كه گمان مى كرد بدنه اجتماعى جناح خود را پشت سر دارد و ترجيح مى داد بدنه اجتماعى جناح مقابل را جلب كند ناگهان دريافت كه نيروهاى پشت سر، پشت او را خالى كرده اند و توده هاى حزب الله به محمود احمدى نژاد راى داده اند. از سوى ديگر محمود احمدى نژاد به همان اندازه كه گمنام مانده بود از تيررس انتقادات اصلاح طلبان هم در امان مانده بود و در نتيجه قاليباف از اصول گرايان رانده و از اصلاح طلبان مانده شد. در اين ميان اتفاقى رخ داد كه هنوز مكتوم مانده است اما روزى تاريخ آن را احتمالاً از زبان محمدباقر قاليباف روايت خواهد كرد. همان اتفاقى كه محسن رضايى آن را زودتر فهميد و شب انتخابات از عرصه رقابت ها كنار رفت. از ابعاد ايدئولوژيك اين تحول پنهان تا هفته گذشته كمتر كسى خبر داشت و عموماً پيش افتادن احمدى نژاد از قاليباف را محصول يك اراده صرفاً تشكيلاتى مى شمردند. اين در حالى است كه جلسه راى اعتماد به كابينه احمدى نژاد ابعاد فكرى و عقيدتى اين جدايى را آشكار ساخت. محمود احمدى نژاد گرچه در انتخابات تنها ماند و بدون اتكا به محافظه كاران و حتى اصول گرايان به پيروزى رسيد اما هنوز خاطره آن تنهايى در ذهن او باقى مانده است. به هنگام معرفى كابينه به مجلس هفتم او ناگزير از ائتلاف با يكى از دو رهبر مجلس بود: از يك سو محمدرضا باهنر كه در انتخابات از على لاريجانى دفاع كرده بود و حتى پس از انتخابات ۲۷ خرداد ترجيح داد سكوت كند تا بر روى فرد بازنده حسابى باز نكند. باهنر تنها پس از انتخابات ۳ تير گفت كه از روز اول به دنبال رياست جمهورى احمدى نژاد بوده است. سخنى كه احتمالاً حتى احمدى نژاد هم آن را باور نكرد و در ديگرسو احمد توكلى كه در انتخابات از محمدباقر قاليباف دفاع كرده بود و پس از انتخابات ۲۷ خرداد بلافاصله بيانيه اى در حمايت از محمود احمدى نژاد صادر كرد و از نظر ايدئولوژيك نيز به نظر مى رسيد پيوند عميق ترى با احمدى نژاد داشته باشد. چرا كه توكلى برخلاف باهنر از جناح راست سنتى بريده و خود در زمره سران اصول گرايان جديد قرار گرفته بود.
با وجود اين باهنر پيروز ائتلاف با احمدى نژاد بود. مهارت باهنر در رايزنى به حدى بود كه احمدى نژاد گمان برد او مى تواند به عنوان رئيس فراكسيون اكثريت مجلس هفتم براى همه كابينه راى اعتماد بگيرد. در نتيجه رئيس جمهور اصولگرا برخلاف ايدئولوژى سياسى خود تركيب اقتصادى كابينه را در اختيار كسانى قرار داد كه تضاد ماهوى با برنامه هاى اقتصادى ۱۶ سال گذشته ندارند و تنها مى توانند شعار فسادزدايى را به عنوان نقطه متمايز خود با برنامه هاى آزادسازى اقتصادى نشان دهند. پديده اى كه توانست رضايت ابراز نشده برخى اصلاح طلبان را فراهم آورد و به همين دليل سران فراكسيون راست نزديك به هاشمى رفسنجانى نيز از كابينه حمايت كردند. نكته جالب توجه آن كه برخى رجال سياسى كابينه نيز از جمله كسانى بودند كه به هاشمى رفسنجانى راى داده بودند يا از نامزدهايى غير از احمدى نژاد (مانند لاريجانى) حمايت مى كردند. اما همه وعده هاى باهنر براى راى متحد فراكسيون اكثريت به كابينه احمدى نژاد تنها در مورد وزراى پيشنهادى خود وى درست از كار درآمد و رقابت دو بزرگ مجلس (باهنر و توكلى) به قربانى شدن چهار وزير نزديك به رئيس جمهور منتهى شد. اما اين همه ماجرا نبود. در اين رقابت درون جناحى و درون پارلمانى نه فقط از تيم اقتصادى كابينه انتقاد شد بلكه تيم سياسى كابينه مورد نقد كسانى قرار گرفت كه به نظر مى رسيد با مفهوم توسعه سياسى و آزادى هاى اساسى نسبتى ندارند. راست سنتى كه همواره اين دو مفهوم را به سكوت و ابهام واگذار كرده بود برخلاف انتظار اصلاح طلبانى كه در فكر جبهه از موتلفه تا نهضت آزادى بودند سخنى درباره آزادى بر زبان نياورد اما راست راديكال (دست كم شاخه پارلمانى آن) با نطق هاى الياس نادران و عماد افروغ چنان رفتار كرد كه به تدريج راستگرا ناميدن آنان بى معنا مى شود و اين احتمالاً همان حلقه مفقوده گردش چند شبه آراى اصولگرايان از محمدباقر قاليباف به محمود احمدى نژاد است. اكنون بايد چهره كامل ترى از اين جريان سياسى را تصور كرد تا مارپيچ هاى غيرمنتظره جامعه سياسى ايران را درك كرد. جريانى كه در سال ۱۳۷۶ با انتشار روزنامه فردا استقلال خود را از راست سنتى اعلام كرد. جريانى كه در همان ايام به دليل رفتار متفاوت خود در هفته نامه كيهان هوايى از موسسه كيهان خارج شد. جريانى كه چندى در قالب جمعيت دفاع از ارزش ها فعال شد اما پس از انتخابات رياست جمهورى ۱۳۷۶ از هم فرو پاشيد. اين جريان سياسى در نشريات و ادبيات خود با وجود همه ديدگاه هاى شبه سوسياليستى در اقتصاد سياسى و مبارزه شديد با هرگونه گرايش هاى ليبراليستى در انديشه و عمل سياسى، سعى كرده است سياست ورزى مدرن را روش كار خود قرار دهد. درست در شرايطى كه محافظه كاران با شكست هاى پى درپى در انتخابات متعدد (۸۰-۱۳۷۶) گمان مى كردند كه سنت هاى اصيل آنان در تضاد با مقوله انتخابات قرار دارد اين گروه استدلال مى كردند كه مى توانند با انتشار مطبوعات و تشكيل احزاب و شركت در انتخابات حريف اصلاح طلب را شكست دهند تنها به شرطى كه راست سنتى در صف جلو قرار نگيرد. به همين دليل بود كه محمد باقر قاليباف گرچه حريف اصلاح طلبان در انتخابات معرفى شد اما ترجيح مى داد ارزش هاى اصولگرايانه را با روش هاى اصلاح طلبانه حاكم سازد. قاليباف البته ترجيح مى داد درباره آزادى هاى سياسى سخنى نگويد و آزادى هاى اجتماعى را جايگزين آن سازد اما همان گونه كه عماد افروغ هفته گذشته در پارلمان گفت اين جريان سياسى چالش آينده را چالش بر سر آزادى مى داند. در ادبيات رسمى اين گروه از اصولگرايان همچون محافظه كاران تاكنون از حقوق شهروندى كمتر سخن به ميان مى آمد اما بسامد واژه هاى رسمى و كليشه اى حكومتى نيز بسيار اندك بود. اكنون افزون بر اين نكته مفاهيمى برخاسته از حقوق اساسى نيز به ادبيات ايشان راه يافته است. چرا كه آنان در فقدان جناح چپ پارلمان دريافته اند كه به خوبى مى توانند اين گفتمان را از آن خود كنند. بدين ترتيب محمود احمدى نژاد كه در انتخابات «استاد چراغ هاى خاموش» شده بود در اولين فعاليت سياسى علنى خود نشان داد كه هنوز همه مارپيچ هاى قدرت را نمى شناسد.
واگذاردن ايدئولوژى به تاكتيك هاى سياسى عملاً رئيس جمهور اصولگرا را وارد رقابت هايى مى كند كه تنها كهنه كارانى مانند محمدرضا باهنر و احمد توكلى به آن آشنايى دارند. در اين صحنه سياست ورزى محمدرضا باهنر توانست از حذف راست سنتى در قدرت جلوگيرى كند و احمد توكلى نيز جايگاه خود را به عنوان يك منتقد دائمى و جدى تثبيت كرد. هر دو سياستمدار قدرت خود را به رئيس جمهور نشان دادند و نظام سياسى نيز از اينكه تصور يكدستى حاكميت به توهمى تبديل شده است خرسند است. اصلاح طلبان اما بيش از پيش با اين واقعيت آشنا مى شوند كه در شرايط كنونى حتى به دلايل ايدئولوژيك امكان ائتلاف با راست سنتى وجود ندارد كه با در اختيار گرفتن دبيرخانه شوراى امنيت ملى، وزارت خارجه، وزارت اقتصاد، وزارت علوم و چند كرسى مهم ديگر شريك اصلى دولت احمدى نژاد است. بديهى است چنين صورت بندى اى به معناى امكان ائتلاف با مخالفان دولت در مجلس نيست چرا كه هر كنش سياسى مشابه به معناى امكان ائتلاف نيست. حتى اگر عمده مخالفان دولت در مجلس (احمد توكلى، عماد افروغ، الياس نادران، حسين فدايى، حسن سبحانى) نزديكى هايى به برخى لايه هاى جناح چپ داشته باشند نبايد باور كرد كه چپ هاى چرخيده به راست (اصلاح طلبان ليبرال) امكان ائتلاف با راست هاى چرخيده به چپ (اصولگرايان راديكال) را دارند. تنها مى توان اميدوار بود كه جريانى سياسى مستقل از اصلاح طلبان و محافظه كاران وجود دارد كه با همه اختلاف هايش با نيرو هاى ليبرال از آزادى هاى سياسى دفاع مى كند. فرضيه اى كه اثبات آن نياز به گذر زمان و پيگيرى اين پروژه از سوى مخالفان كنونى دولت در مجلس دارد. دفاع از آزادى از ناحيه راست بعيد ترين اتفاقى است كه در جريان راى اعتماد مجلس هفتم به دولت احمدى نژاد در كمال ناباورى و در غياب اصلاح طلبان رخ داد. مهم نيست كه نقد هاى بيان شده چند وزير را از وزارت بازداشت، مهم آن است كه اين سخنان از مجلس به ظاهر يكدست هفتم برخاست و از اين پس حتى وزرايى كه در مرز اعتماد مجلس راى آورده اند ناگزير از توجه به نقد و نظارتى هستند كه اين بار از زبان اصولگرايان معتقد به نظام سياسى بيان مى شود. بازيگران اصلاح طلب ممكن است غيبت خويش را از اين عرصه برنتابند اما بى گمان اگر اصولگرايان در دفاع خود از آزادى اصولگرا باقى بمانند و آن را فراتر از سهم خواهى در كابينه دنبال كنند، نتيجه كار به سود جنبش و مفهوم اصلاح طلبى خواهد بود و اين همان حلقه مفقوده اى است كه در تاريخ اصول گرايى و محافظه كارى به يادگار مانده است.
2005/08/25
به جای کارتون ماداگاسکار میگوييم فيلم مصاحبه با جنگزدگان کوزوو.
به جای کارتون Incredibles میگوييم فيلم سخنرانی با آيتالله احمد جنتی(لنگب*).
به جای کارتون شرک ميگوييم فيلم مراسم سيسای عبادی نماز جمعه.
به جای کارتون Toy Story میگوييم فيلم مصاحبه با يک جوان مبتکر لبنانی که موفق به توليد برق از گوشتکوبيده شده است.
خب! حالا من ديشب فيلم ديدارهای مردمی رئيسجمهور منتخب، دکتر احمدینژاد(مخدوشالله تصويره) رو ديدم، خوب؟
* "لنگب" مخفف لا نصيب الگرگ البيابان(نصيب گرگ بيابان نشود) میباشد.
2005/08/22
من کارتون Robots دارم. شما نداری.
امشب فضا به شدت معنوی و روحانی، و مناسب گروه سنی الف میباشد.
2005/08/20
گمونم اين هم از خصوصيات ايرانی باشه که به همه چيز تراژيک و اسفبار و در حد ملودرام نگاه میکنيم، انگار اينطور تاثيرش بيشتره! من غرقشدن رو به معنی اثر گرفتن همهی زوايای زندگی(منظورم از همه، خيلی کليه. از عادتهای غذا خوردن و حرفزدن بگير تا عميقترين مسيرهای فکری) مطرح کردم. باور کنيد از اون هم بالاتر! حتا میتونم بگم گاهی اوقات میشه بدون دست و پا زدن هم غرق شد.
2005/08/19
اينجورياست :>
2005/08/17
-سيستمش جالبه ها! بشينی کلی آهنگ عاشقانهی درجه يک(تام ويتس، باب ديلن، لئونارد کوهن) گوش بدی، بعدش يهو کانال رو عوض کنی به کنسرت P.U.L.S.E و احساس "خوب"ی هم داشته باشی بعدش! واقعن شاعرانهست. من به شما دوست عزيز، تبريک و تهنيت عرض میکنم.
-برای غرق شدن نياز به "جايی برای غرق شدن" نيست. دليل يا انگيزه که داشته باشی همهجا غرق میشی و برای هوا دست و پا میزنی. گاهی فکر میکنم شايد محل غرق شدن هم مهم باشه(لااقل از جنبهی نمادينش :)) ) اما خب، به قول دوپون از اون هم بالاتر! حتا میتونم بگم وقتی غرق شدی لااقل برای خودت ديگه مهم نيست.
اينجورياست!
2005/08/15
بچههای دههی 80جوآن بائز
برگردان: م. آزاد/ مانی صالحی
بچههای دههی 80
ما بچههای دههی هشتادیم، آیا بزرگ نشدهایم؟
ما به لطافت نیلوفریم و از سنگ سختتریم
و دوران بیگناهی ما در جایی از باغ است
ما موسیقی دههی 60 را دوست داریم
ما فکر میکنیم آن دوره، باید خیلی خوب بوده باشد
بچههای گل، ووداستوک و جنگ
توطئههای کثیف، مخفیکاریها و بیشتر از اینها
آه، ولی فریب دادن ما مشکلتر میشود
ما اهمیتی نمیدهیم اگر دیلان به عیسی(ع) گرایش یافته
جیمی هندریکس همچنان مینوازد
ما میدانیم جانیس چاپلین همان گل سرخ بود
و نیز میدانیم که این « رسم روزگار است»( طریقی است که میگذرد)
با همهی خرتوپرتهایی که به بر و بازوانش آویزان میکرد
نترسید
ما بچههای دههی هشتادیم، آیا بزرگ نشدهایم؟
ما به لطافت نیلوفریم و از سنگ سختتریم
و دوران بیگناهی ما در جایی از باغ است
بعضی از ما خواهر و برادریم
که شب هنگام را برای استتار ترجیح میدهیم
یک کت چرمی و یک لنگه گوشوارهی طلا
[با] ولگردی در دیسکوها، شوهای بزرگ، شنواییمان را از دست میدهیم
بالا و پایین رانهایمان را خالکوبی میکنیم
دست به کارهایی میزنیم که پدر و مادرمان خوش ندارند
قرصهای محرک، مخدر، آبی و قرمز و زرد میخوریم
مغزهایمان دارد پوک میشود
ما فکر میکنیم زندگی بیارزش است
تنهایی، دستکم گرفته شده
ما چشم انتظار روزهایی هستیم
که درون مهی بنفش زندگی کنیم
آنجا که رستگاری روح، در راک اندرول است
ما بچههای دههی هشتادیم، آیا بزرگ نشدهایم؟
ما به لطافت نیلوفریم و از سنگ سختتریم
و دوران بیگناهی ما در جایی از باغ است
بعضی از ما شاید از خودشان تعجب نشان دهند
آیا تازگی در چشمهای ما نگاه کردهاید؟
شاید ما وجدان نقابزدهی شمائیم
ما به خوبی آگاهیم و دانائیم
بیزحمت از دروغ گفتن به ما دست بردارید
ما میدانیم افغانستان اشغال نظامی شده
ما میدانیم آمریکا گرفتار تورم است
و با آنکه ما تودهوار حرکت نمیکنیم
ما شمعهایمان را با خاکسترهای شما روشن میکنیم
ما رزمندگان خورشیدیم
پسران زرین و دختران زرین
برای دنیای بهتر
ما بچههای دههی هشتادیم، آیا بزرگ نشدهایم؟
ما به لطافت نیلوفریم و از سنگ سختتریم
و دوران بیگناهی ما در جایی از باغ است
--------------------------------------
We're the children of the eighties haven't we grown
We're tender as a Lotus and we're tougher than a stone.
And the age of our innocence is somewhere in the garden.
We like the music of the sixties
It's The Rolling Stones
The Beatles and The Doors.
Flower children
Woodstock and the war.
Ah
but it's getting harder to deceive us.
And we don't care if Dylan's gone to Jesus
Jimmy Hendrix is playing on.
We know Janis Joplin was the Rose
ah
but all the stuff she put in her arm.
We are not alone.
We're the children of the eighties haven't we grown
. . .
Some of us are the sisters and the brothers
We take a leatherjacket and a single golden earring.
Hang out at Discos
Rock shows
lose our hearing
Take uppers
downers
blues and reds and yellows.
Our brains are turning to jello
We are looking forward to the days when we live inside of a purple haze.
And the salvation of the soul is Rock and Roll
We are the children of the eighties haven't we grown
. . .
Recently have you looked in our eyes
Maybe with your conscience in disguise.
We're well informed and we are wise
please stop telling us lies.
We know Afganistan's invaded and we know El Salvador's dictated
Ah
but our lives have just begun
we are the warriers of the sun.
We're the golden boys and the golden girls
For a better world.
We are the children of the eighties haven't we grown
2005/08/12
بعضی مواقع نمیتونی جلو حسها و فکرهات رو بگيری. بعضی مواقع ترسهات اونقدر هميق هستن که هميشه مثل صدای برگهای درخت پشت پنجره، يا چکهی آب اون شير خراب تو پسزمينهی ذهنت باشن. نمیشنویشون ولی ذهنت رو آشفته میکنن.
نگران ذهن بيچارهام بودم که تو اداره فسيل نشه. خوشبختانه با وجود پروژهی عزيز و اين کار ديگهای که برای خودم تراشيدم اين نگرانيم هم حل شد. فقط میگم که کاش به فکر جيب بيچارهام بودم! :))
اين دورهی "سياهبينی" من هم ظاهرن تمامی نداره. اين که قسمتی از ذهنت مرتب پوچی همهچيز رو بهت يادآوری کنه.
Bocelli گوش میکنم. راحتترين راه گريز از واقعيت...
2005/08/07
- با بابا نشسته بوديم تو هال تا شام آماده بشه. يهو زير پامون شروع کرد لرزيدن. اولش آروم بود، بعد شدتش بيشتر شد. بابا يه نگاهی کرد به من. ديد من هم دارم همونجوری نگاهش میکنم. نيمخيز شد از رو صندلی گفت: زلزلهست ها! من هم گفتم آره زلزلهست. بابا يه خرده نگاهم کرد ديد همونطور مثل سيبزمينی به وضعيت سابقم لم دادم رو مبل راحتی، اون هم برگشت سر جاش. آخر خونسردی :))
- همون چند دقيقهای که با بابا تو هال بوديم، اخبار آقای احمدینژاد رو با بشار اسد نشون میداد. آقای اسد يه کت و شلوار تيرهی خوشدوخت پوشيده بود، و رئيسجمهور منتخب.. .اصولن من و بابا هميشه با هم اختلاف نظر داريم. هی من میگم اين کت و شلوار باباش رو پوشيده بود که اونطور به تنش گريه میکرد، بابا میگه نه خودش نشسته دوخته کت و شلوارش رو، شده مثل کاردستیهای دورهی دبستان آبجی کوچولو که با پارچه درست میکرد. اصولن من و بابا هميشه با هم اختلاف نظر داريم D:
-زيردريايی روس نجات پيدا کرد. به محض اينکه خبر رو خوندم ياد جريان غرق شدن زيردريايی کورسک افتادم و حس بدی که اون موقع داشتم. نمیدونم چرا، اما اينطور به تله افتادن حدود ۱۰۰ نفر آدم زير دريا بد جوری من رو تحتتاثير قرار داد. و بعد، مرگ همهشون. فکر اينکه تو يه تابوت فلزی زير ميليونها تن آب منتظر رسيدن مرگت باشی برام خيلی سنگينه. مرگ و فاجعه هميشه هست، اما اين ... عجيبه.
پ.ن: از نگار و ماندانا واقعن ممنونم. اما من اگر نمیتونستم از پس فيلترينگ اينها بر بيام که اسمم پت نبود که! بيشتر ناراحتی من به خاطر خود اين عمل فيلتر شدنه، نه به خاطر دسترسی نداشتن. من اينکه يه مشت بیسواد منحرف بيان و همينطوری الکی هرچيزی دم دستشون رسيد رو فيلتر کنن و احساس تقدس هم بهشون دست بده که من رو به راه راست هدايت کردن برام سنگينه. اينکه يه مشت آدم بیارزش و پست قدرت محدود کردن من رو دارن اذيتم میکنه.
2005/08/06
اما واقعيت اينه که يه مشت عوضی کوتاهفکر منحرف نشستن دور هم هر غلطی دلشون میخواد میکنن، دست هيچکس همه بهشون نمیرسه.
2005/08/04
-اينطور که من متوجه شدم نگار قراره دنيای ادبيات داستانی مدرن و سنتی رو با هم منفجر کنه! استاد نيلی ما منتظريم.
-داشتم رو پروژه کار میکردم. همزمان آلبوم جديد کلد پلی رو گوش میکردم، اما حواسم زياد بهش نبود. يهدفعه ديدم يکی داره میخونه آرش خيلی دوستت دارم و بيا سردمون بشه و اينا! از اين بگذريم که قيافهی من در اون لحظه چقدر ديدنی بوده(که ي[هويی وسط کلد پلی، اين جواديات در حضور من تلاوت شده) کلی انگشت حيرت و اينا به دندان گزيدم و در نهايت کاشف به عمل اومد(البته هنوز خوب عمل نيومده بود) که اين آهنگ يه خواننده به نام آرشه که من برای آبجی کوچولو گرفته بودم و ريخته بودم رو هارد تا براش بزنم رو cd. فکر کنم موسيقی پاپ ايران داره به دورهی پست مدرنيستی میرسه. عملن چيزی به نام شعر بامعنا حذف شده. فقط تنظيم آهنگها داره حرفهای میشه. احتمالن بعدش هم وارد مرحلهی سوررئال میشه، آخرش هم میشه يه چيزی تو مايههای کارهای اوليهی پينک فلويد(که توش هرقدر صدای عجيب غريب از ساز و سينتیسايزر در آوردن کم بود، صدای حيوانات اهلی و وحشی رو هم اضافه میکردن به آهنگشون :)) ). اين هم يه جور پيشرفته ديگه!
-در راستای جو به شدت فضايی(هر روز تو اداره رو يکی از کامپيوترها با Real Player برنامهی زندهی ناسا رو میبينم. حالا باز بگيد اداره بده! من اين همه میگم خوبه گوش نمیديد که! اگر کارمندهاش هم توش نباشن ديگه عالی میشه) نوشتهی جديد ابراهيم نبوی رو بخونيد. کلی خنديدم:
اخيرا در ايران شورايی به نام شورای عالی فضائی تشکيل شد... پيش بينی می شود که موارد زير مورد توجه قرار گرفته و در مورد آنها تصميماتی گرفته شده باشد:
...
ايجاد فضای اسلامی و اشاعه فرهنگ متعالی در منظومه شمسی از طريق انتخاب نام های مناسب برای سيارات اين منظومه انقلابی - فرهنگی. پيشنهاد می شود از سوی فرهنگستان ادب پارسی اسامی نامناسب قبلی به اين شکل تغيير يابد: ... مشتری (با تغيير کاربری به برادر حبيب الله)، زمين(به جمهوری اسلامی ايران) ... کهکشان راه شيری (کهکشان بزرگراه شهيد حقانی) [:))]
...
۱۳) تلاش برای کشف کرات مناسب و سياره های دور افتاده برای ارسال اصلاح طلبان و مخالفان سياسی به آنجا با موشک های فضانورد و حتی الامکان منفجر کردن موشک پس از پياده شدن آنان از راه دور.
...
۱۶) کشف کرات جديد و انتشار کتب، فيلم، برگزاری نمايشگاهها، جشن ها و کنسرت های موسيقی سنتی و احداث کتابخانه و ايجاد نمايشگاههای بازرگانی و دفاتر تبليغاتی در آن کرات و در پايان، تحقيق و پژوهش در مورد اينکه آيا در آن کرات موجودات انسانی زيست می کنند يا نه.[:))]
اصل مطلب
2005/08/02
هيچی ديگه! به خاطر يک فقره امريه برای سربازی شديم کارمند. البته من فعلن با تمام قوا در حال مقاومت در برابر هرگونه مظاهر کارمندی میباشم. اما ظاهران هنوز شروع نکرده، چرخ زيرآبزنی و حسودی به کار افتاده. اما مهم نيست. حالا که اين کار رو شروع کردم-هرچند که حس میکنم اصلن برام ارضا کننده نيست و چيز جالب يا مفيدی نداره و قطعن بيشتر از ي: سال اينجا کار نمیکنم- تا آخرش جلو میرم، بدون اين که کارمند بشم يا از اين جو کارمنديت تاثير بگيرم.
مودم ADSL رو هم گرفتم. از فردا عصر هم خط روبهراه میشه و به صورت پر سرعت شبکه را منفجر خواهيم نمود، نمودنی!
اين دوست آلمانی ما هم داستان جديدش رو شروعکرده. استاد نيلی! هرکس اين داستان رو تموم نکنه خيلی بچهی بديه. از ما گفتن بود خلاصه.
هرکس کارتون ماداگاسکار را به من برساند، يک وجب از خاک بهشت را برای خود خريده است.
نمیشه اينجا جدی نوشت. چيزهايی نوشته بودم راجع به جريان گنجی، آخرين روزهای خاتمی، تصميم جديد ايران برای از سرگيری غنیسازی، و آخريش هم همين امروز دربارهی کشتهشدن قاضی مقدس، قاضیای که حکم زندان ۱۰ ساله برای گنجی داده بود. اما نمیشه. نمیخوام جو اينجا رو خراب کنم. مطلبهام رو Draft میکنم و بعد هم پاکشون میکنم.
و از همهی اينها که بگذريم کسی میدونه تو ايران میشه کانال ناسا رو گرفت يا نه؟ اين سفر جديد شاتل چلنجر، بعد از حدود ۳ سال از فاجعهی انفجار کلمبيا واقعن هيجانانگيزه.
دهمين سيارهی منظومه ی شمسی هم کشفشده فرموده شدند! واقعن خوندن اين اخبار ميون اينهمه مسخرهبازی سياسی و قتل و خشونت لذتبخشه. ادارهرفتن يه خاصيت خوب داشته. کل سايت ناسا رو زير و رو کردم. فقط حيف که نمیتونم آنلاين NASA TV رو از اونجا ببينم.
فعلن همين!
2005/07/30
2005/07/29
شوخی - ميلان کوندرا
2005/07/26
انگيزه! انگيزه! انگيزه! پروژه هست، کارم از يکی-دو روز ديگه شروع میشه، احتمالن يه پروژه هم با سلمان برمیداريم. و توانم رو تقسيم میکنم، و به همهی کارهام میرسم. همه چيز برمیگرده به انگيزه.
نکته: هيچ چيز غير ممکن نيست(اين رو اون دکتر که اسمش رو يادم رفته تو کتاب سفر به ماه ژولورن میگفت. گمونم برای ۶-۵ ماه از زندگيم تصميم جدی داشتم ميشل آردن بشم. روياهای کودکی! و سرچشمهشون چيه؟ تصادف؟ هوس؟ شخصيت خام و شکل نگرفته؟ روحيه؟). مثلن من تقريبن شروع کردم به فکر کردن به اينکه زندگی کلن چيز خيلی بدی هم نيست(ديدی گفتم غيرممکن نيست!)
پ.ن: مواظب باش اونجا زنبور نزندت! باور کن بامزی بودن ارزش نيش خوردن رو نداره!
پ.پ.ن: هری پاتر رو خوندم تموم شد(۱۵ ساعت تمام، با چشمان سرخ و سری پر از درد). جی.کی عزيز. همانطور که دوست داشتی، حسابی ما را تکاندی! اما تابلو میباشد که اسنيپ يک فقره يو-ترن ديگر نيز خواهد داشت!
پ.پ.پ.ن: ۲ فقره سیدی هم بايد برای استاد فک و فاميل بزنم! فکر کن من مجبورم بين توکاتای باخ و کاپريس ويلنهای پاگانينی يکی رو انتخاب کنم. چه افتضاحی!(طبيعتن اگر روی هر سیدی بيشتر از ۷۰۰-۶۰۰ مگابايت جا میشد مجبور به چنين انتخاب بیمناسبت و البته دردآوری نبودم). در همين راستا(و برای جلوگيری از اضافهشدن پ های بيشتر به پ.ن!) يه قطعه از چايکفسکی پيدا کردم به اسم Automn Song که به طرز غريبی من رو ياد اشترليتز(اون جاسوس روسیتبار تو اون سريال بینظير) و کتاب فريبکار فردريک فورسايت و يه نقاشی که قرنها پيش از يه زن عزادار سياهپوش که تو يه اتاق پشت يه ميز نشسته بود ديدم، میاندازه.
سايهها میدانند
که چه نابستانیست ...
2005/07/22
و البته نبودن گوشی نيز مزيد بر علت میباشد :))
پ.ن: نسخهی انگليسی هری پاتر جديد دستم رسيده. اما حس خوندنش نيست. حدود ۵۰ صفحه ازش خوندم. اين کتابش خيلی عجيبه!
2005/07/18
میگم که من از اين آقای جرج مايکل تقريبن متنفر بودم. از ژستهاش و آهنگهاش و گی بودنش و خلاصه هيچچيزش خوشم نمیاومد. اما اين آهنگ Don't let the sun go down on me که با التون جان خونده(ورژن لايو رو میگم) بینظيره. و همچنين Jesus to a child. واقعن تحت تاثير قرار گرفتم. مرسی موسيو مايکل.
-آشفتگی
"در و ديوار به هم ريخته"ی خونه در حال رنگشده گشتن میباشد. در همين راستا در خانهی عمهی مورد نظر اقامت گزيدهايم و اوقات بسی خوش نمیباشد. فکر کنيد محتويات ۳ تا اتاق خواب به صورت "همينطوری-هر-چی-دستت-اومد-هر-جا-دستت-رسيد-بذار-فقط-سر-راه-نباشه" تو هال و پذيرايی چپونده شده. تا فردا عصر، ۳ تا اتاق رنگ میخوره. بعد طی يک اقدام انقلابی قراره تموم محتويات فعلی هال و پذيرايی-شامل محتويات خودشون و محتويات ۳ تا اتاق- از عصر تا نيمهشب تو اتاقها چپونده بشه. کار هال و پذيرايی تا ۵شنبه عصر تمومه(کارشون تمومه کثثثافت! نفری يه گولله حرومشون میکنن!). بعد ما بايد تا جمعه عصر خونه رو آمادهی زندگی مجدد بکنيم چون شنبه صبح مادربزرگ مربوطه از يو اس ای برمیگرده و اينجا به پرژن ورژن بازار شام تبديل خواهد شد. حالا شما پيدا کنيد پرتقالفروش را(توضيح: اصطلاح پرتقالفروش در اين ماجرا به کسی اطلاق میشود که مانند جنهای خانگی-نگار میدونه من چی میگم- روز و شب به کارهای حمل و نقل سنگين میپردازد!).
نکته: زنگ میزنيد موسسههای کار(نمیدونم اسمشون چيه. همونجاهايی که کارگر میفرستن خونهها) خيلی مواظب باشيد که مودبانه و محتاط صحبت کنيد. اول بپرسيد میتونن لطف کنن و به سرتون منت بذارن و برای نظارت به کارهای تميز کردن خونه(که خود شما قطعن انجام خواهيد داد) تشريف بيارند و منزل محقر شما رو منور کنند و اين صحبتها؟ بعد خيلی با احتياط ساعت کارشون رو بپرسيد(با قيد اينکه خودتون میدونيد کارتون دخالت و فضولی تو کار مردمه و اصولن به شما ربطی نداره). بعد عاجزانه درخواست کنيد چند تا کارگر بفرستن خونهی شما(برای همون نظارت). در غير اينصورت با شما همين رفتاری خواهد شد که با من در حين صحبت تلفنی با مسئول موسسه شد(بخصوص وقتی گفتم برای ساعت ۶ عصر تا ۱۲کارگر میخوام) که چيزی بود تو مايههای ترور شخصيت!
البته اين که بعد از اينکه با اين همه التماس، کارگر-برای نظارت!- اومد خونهتون چطور وادار به کارش کنيد چند تا راهحل هست مثل استفاده از اسلحه-گرم البته، چون خودشون به سردش مجهز هستن- يا اينکه همون اول که رسيد چند نفری بريزيد سرش و يه کتک مفصل بهش بزنيد. برای اطلاعات بيشتر با يه متخصص عمليات تروريستی تماس بگيريد.
-کويت و بورکينافاسوی سفلی!
صبح زود از خونهی عمه رفتم خونه که بالای سر نقاشها باشم. رانندهی تاکسی تلفنی يه پيرمرد شايد حدود ۶۰ ساله بود. کنار دستش يه بطری پلاستيکی بود پر از آب يخ. تعارف کرد به من. بعد شروع کرد تعريف کردن از زمان قديم که همه توی کوزه آب میخوردن و يخچال و اين حرفها نبود. بعد گفت: اما حالا يخچال هست و ... خلاصه کويته!
هيچی! به فاصلهی به اصطلاح "کويت" خودم و آقای راننده فکر میکردم. اين ديگه کارش از شکاف فکری بين نسلها و طبقههای اجتماعی و اين حرفها گذشته و چيزيه در حد دره و چاه عميق! و البته به اين هم فکر میکردم که چند وقت بود اين اصطلاح قديمی "کويته" رو نشنيده بودم. عجيبه!
-ابلهی ديد اشتری به چرا هيچی ديگه بعدش ديگه نديدش به چرا!
میگم که ادبيات انگليسی هم از زمان شکسپير تا الان خيلی پيشرفت کرده ها! روی شيشهی پشت يه پرايد زير عکس يه شتر نوشته بود: Camel see, Not see
2005/07/15
من شخصن حس قویای نسبت به نوشی ندارم. به نظرم يه جای تصويری که از خودش میده میلنگه. اما از طرفی میدونم که ممکنه عقيدهام اشتباه باشه. و اصولن نظرم راجع به کل ماجرا بيشتر يه جور ابراز عقيدهی صرفه تا چيز ديگه، چون هيچوقت با نوشتههای نوشی ارتباط برقرار نکردم. عدهای هم خب برعکس، ارتباط نزديکی با نوشتههای نوشی داشتن. اما نمیدونم اين برخورد فراگير با اين مساله درسته يا نه. اين که وقتی احساسات مثلن حمايت از حقوق زنانمون تحريک بشه بلافاصله موضع بگيريم. اين رو به عنوان مثال گفتم فقط. منظورم خيلی کليه. اين که اصولن تو زندگی چقدر بايد به آرمانها و اعتقاداتمون اجازه بديم خودشون رو تو واکنشهامون به مسائل روزمره بروز بدن. به نظرم بايد احتياط کرد، چون خيلی راحت ممکنه جنبهی تعصب به خودش بگيره و مانع ديدن حقيقت بشه. ظاهرن ما آدمها استعداد زيادی در جايگزين کردن تصاوير دلخواهمون با تصاوير واقعی داريم.
پ.ن: اولين نظر برای اين نوشته فحش بود! لطفن تو نظرخواهی من توهين نکنيد و تحمل يه ابراز عقيدهی ساده رو داشته باشيد. به قول دوپون حتا میتونم بگم قبل از هر اقدامی! تا آْخر متن رو با دقت بخونيد لطفن. تا حالا تو نظرخواهی من جنگ و دعوا نبوده، از اين به بعد هم دوست ندارم باشه. ناسزاها رو پاک میکنم.
توضيح: من نسبت به مسالهی حقوق زنان ديد منفی ندارم. سعی میکنم به مسائل نگاهم انسانی باشه نه جنسيتی. و خيلی هم سعی کردم که اثرات آموختههای جامعهی مردسالار رو تو رفتارم از بين ببرم(موفقيتآميز!). و قصدم مخالفت يا قضاوت در مورد هيچ چيز نيست. بالاتر از اون اصلن بحث نوشتهی من حقوق زنان نبود بیزحمت! من فقط با تعصب و نتايج وحشتناکش(کوری، واژگونی حقايق، از بين رفتن منطق، نقدناپذيری و ...) مخالفم، حالا در هر موردی.
توضيح بر توضيح: توضيح بالا رو برای خوانندههای بیحوصله و عجول(مثل کسی که تو نظرخواهی ناسزا گفته بود) نوشتم، نه به عنوان يه اقدام دفاعی. هيچ دليلی برای دفاع از نوشتههام ندارم. من چيزهايی که بهشون فکر میکنم رو مینويسم، تا فکرم رو با دوستانم تقسيم کنم، همين!
2005/07/13
مرده بودم؟ نهخير! منفجر شده بودم؟ فکرش رو هم نکنيد. چرا نبودم؟ خب حالا که همدستهام به همهچيز اعتراف کردن، دليلی نداره از شما پنهان کنم. همه چيز از mail نگار شروع شد. اصولن يکی از معجزات انسانهای نيلی اينه که با فرستادن يه نامه، با يه جور فنون خاص که رازش بر هيچکس جز خودشون مکشوف نيست میفرستنت اون سر دنيا(و شايد حتا اون دنيا). خلاصه بلافاصله بعد از نامهی نگار، يه برنامهی مسافرت فوری جور شد و اين بود که من اين چند روز نتونستم بنويسم.
عجالتن خبر عدم وفات خودم رو اينجا گذاشتم تا بعد که مفصل بنويسم.
پ.ن: اگر هفتهی آينده هم ديديد ناپديد شدم برای اين خواهد بود که قراره نفاش بياد "در و ديوار به هم ريختهشان، بر سرم میشکند" رو رنگ کنه و ممکنه نتونم دسترسی داشته باشم به کامپيوتر.
فعلن همين ...
2005/07/01
یه پیرمرد قوزی
یه عاشق پشیمون
خسته و پیر و داغون
با چشم تر، هاج و واج
نگاه میکرد به امواج
بهش بگین کاکل زری
دیر اومدی، مُرده پری.
از ايزدبانو
2005/06/30
2005/06/28
پ.ن: میدونستيد اين آدم(آلن تورينگ) علاوه بر اختراع ماشينهای عذابآور(عذابآور اگر بخوای ترجمه کنی) و دادن طرح اولين ماشين محاسب(که در نهايت تبديل به همين کامپيوتری شد که من الان پشتش خشک شدم!)، در زمان جنگ جهانی دوم يکی از رمزشناسهای برجستهی انگلستان بوده که با کمک کمی شانس و کمی نبوغ تونستن به سيستم رمزگذاری آلمان(چه ورماخت، چه لوفت وافه، چه افراد حزب نازی) رخنه کنن و مهمترين منبع اطلاعاتی انگلستان و يکی از عوامل اصلی موفقيت متفقين در جنگ باشن؟ کتاب "حصاری از دروغ" نوشتهی آنتونی کيو براون رو بخونيد تا بفهميد جريان چی بوده. من وقتی اون کتاب رو خوندم برای اولين بار، با وجود نفرتم از جنگ به هر دليل، در مورد جنگ هيجانزده شدم. اين که کمی شعبدهبازی و فکر و نبوغ میتونه کاری بکنه که روباه صحرای آلمانها، مارشال رومل رو تو افريقا زمينگير کنه. واقعن کتاب خوندنیايه. خلاصه اگر مثل من خودتون رو مجبور نکرديد ساعتی ۵ صفحه ترجمه کنيد(اون هم متن سنگين و ثقيل. تازه مثلن از دائرهالمعارف دانشگاه پرينستن گرفتمش. نمیدونم اگر دائرهالمعارف نبود چطور مینوشتنش؟! احتمالن به زبان لاتين عهد عتيق!) حتمن دنبالش باشيد که ضرر نمیکنيد.
پ.پ.ن: آقا من که رسمن کم آوردم. بريد اين سايت sarzamin.org. آلبوم جديد کلد پلی با کيفيت 128 رو سايتشونه. من کشتم خودم رو اين آلبوم جديدشون رو پيدا نکردم. اما رو اين سايته هست. و داونلودش هم راحته.
2005/06/26
-و من کنفرانس مطبوعاتی دادم
وی(يعنی من!) آنگاه در جواب آقای ا.ح.م از خبرگزاری شريف گفت: آقای اميرحسين م! من شماره و آدرس تو و همهی براندازها رو دارم، به جون خودم! بدان و آگاه باش که موتور مغز خودت صدا میده نه من. که اون هم البته به خاطره آفتابه! اگر مو داشتی موتور مغز تو هم بدون صدا کار میکرد. در ضمن يعنی شما ديگه سينگل نيستيد اونوقت؟ تبديل به دردفول شديد؟
-هماهنگ
فکر میکنم که خانهی بیحفاظ هاينريش بل رو شروع کنم، میآم اينجا مینويسم میخوام در انتظار گودو بخونم، آخرش هم قمارباز داستايفسکی رو شروع میکنم. کاملن هماهنگ!
-رستگار شويد
تام ويتس گوش کنيد تا رستگار شويد.
-قلمرو
امروز رفتم سايت مسئولش نبود. بايد يه کامپيوتر رو فرمت کنم و ويندوز و احتمالن لينوکس نصب کنم و پسورد پروتکشن مادربردش رو هم فعال کنم که کسی کارم رو خراب نکنه(مثل اون سری که رو ويندوزی که کل کارم روش بود لينوکس نصب کرده بودن و همه چيز بر باد فنا رفت!). البته با اين جماعتی که من ديدم، قفل و زنجير و برق فشارقوی هم احتمالن به درد میخوره!
-پيام مردمی
مسعود جان من در مورد انجام هرگونه تبادل و گفتمان فرهنگی، اگر منافع ملت رو خدشهدار نکنه و به ارزشها پايبند بمونه، به قول معروف پايهام! وی آنگاه افزود: ارزشهای ملت ما شامل دوری گزيدن از هرگونه رپ و هيپهاپ و استکبار جهانی میباشد. جدا از اين موارد با وبلاگنويس دوست و برادر و رئيسجمهور محترم خطهی وبلاگستان کمال همکاری را خواهيم داشت.
2005/06/23
-فردا هم که انتخاباته. من به اين بد و بدتری که ساختن عقيدهای ندارم. به نظرم خيلی سطحینگريه اگر اينطور فکر کنيم. از اين اصطکاک بين هواداران هاشمی و احمدینژاد هم اصلن خوشم نمیآد. يه سری فاشيست و متعصب هستن که حمايت میکنن و زمانی که آقای احمدینژاد بياد بالا سهمشون رو میگيرن. اما وقتی میبينم کسانی رو که گول شعارهای مردمفريبانهی اين آقا رو خوردن، واقعن متاسف میشم. و تاسفم وقتی بيشتر میشه که میبينم خيلیها از جبههی فکریای که من خودم رو نزديک به اون میبينم، اون بخش از جامعه رو که به احمدینژاد رای دادن و میدن و مسحورش شدن رو به باد سرزنش میگيرن. از اين جملهی "حقشون همينه" هم که زياد خوندم و شنيدم واقعن خوشم نمیآد. به نظرم خيلی بیانصافيه که کسانی رو سرزنش کنيم که به راحتی از احساسات و مشکلات و دردهاشون استفاده شده و هدايت شدن به سمت اين نماد ظاهرن مردمگرايی! شايد ما خودمون مقصريم. میشينيم و حتا پامون رو از طبقه خودمون و خطی که دورمون کشيديم اونطرف نمیذاريم. و انتظار داريم همه روشنفکر و آزادیخواه و اصلاحطلب باشن.
ما فرق اين رو نمیفهميم که ما اصلاحطلبی و اصلاحطلبها رو به عنوان يه اهرم برای رسيدن به آرمانشهر جامعهی مدنی و دموکراسی انتخاب کرديم و حالا هم در ادامهی همون طرز تفکر بدون اعتقاد تمام به هاشمی و با نقدهای فراوون و بدون فراموش کردن گذشتههای بهشدت آزاردهنده، بهش رای میديم. ما اينطور رای میديم، اما اون عدهی زيادی که به احمدینژاد رای دادن و بسيجی و سپاهی نيستن و رایشون هم تو مساجد و حسينيهها خريده نشده، "اميد"شون به احمدینژاده. ما اين رو نمیفهميم.
- فراموش کرده بودم "در انتظار گودو" هم در صف خوندنه! يه بار شروعش کردم اما هم متن فارسی هست هم انگليسی و وقت و حوصله میخواد خوندنش. ترجيح دادم زمانی بخونمش که خوندنش برام لذتبخش باشه.
- دوباره "آبی" پريزنر رو گوش میدم. گاهی تعجب میکنم چطور احساسات و نبوغ يه آدم از ميون اين لايههای ضخيم زمان و زبان و فرهنگ و سن و تجربه و درک و ديدگاه، میتونه اينقدر روی يه انسان ديگه، کسی مثل من، تاثير داشته باشه.
همين!
2005/06/19
اصل: کسی برای نجات دادن ما از آسمان بر زمين نازل نخواهد شد.
اصل: انقلاب نخواهيم کرد.
اصل: ساکت نخواهيم نشست تا افغانستان ويرايش سوم و عراق ويرايش دوم شويم.
از نظر من هرکس اين ۳ اصل را قبول نداشته باشد، يا احمق است، يا سادهلوح، يا ترکيب ناخوشايندی از اين دو. پس وقتش را با خواندن اين جملات هدر ندهد.
-احتياجی به ماشين حساب نيست. حساب کنيد رایهايی را که با اسم لاريجانی و قاليباف و شايد حتا کروبی به صندوق ريخته شد و اين هفته به نام احمدینژاد از صندوق بيرون میآيد. اگر نخواهيم برای ۴ سال، رايحهی رجايی را تحمل کنيم بايد اين هفته به هاشمی رای بدهيم.
-۳ راه بيشتر نداريم. رای به هاشمی، رای به احمدینژاد، تحريم. در مورد گزينهی اول تکليف مشخص است. در مورد تحريم، من مشکلی با تحريم ندارم. اما تعجب میکنم وقتی میبينم کسانی که انتخابات را تحريم کردهاند، اسم خود را اصلاحطلب و چه و چه میگذارند. مساله، ادبيات فارسی است. اصلاحطلب يعنی کسی که به دنبال اصلاح است. واضح است که اگر به دنبال اصلاح باشيم، تا زمانی که راهی برای اصلاح هست، در خانه به انتظار نزول باران رحمت نمینشينيم.
-چرا تحريم کنيم؟ برای نشان دادن مشروعيت نداشتن نظام؟ قبول دارم. میخواهيد نشان دهيد نظام مشروعيت ندارد. ولی به چه کسی؟ اگر میخواهيد به خود نظام اثبات کنيد پايگاه مردمی ندارد، انتخابات مجلس هفتم به روشنی اين قضيهی بارها اثبات شده را بار ديگر اثبات کرد. نظام با اين مشتهای محکمی که بر دهانش میزنيد از ميدان به در نمیرود. اگر برای اثبات به ديگر کشورهاست، ۲ مشکل داريد. اول اينکه ما نفت داريم. کسی دلش برای من و شما نمیسوزد. هر کشوری(درست مثل خود ما، گرچه که در زمينهی سياست خارجی هم طبق روال معمول احمقانه برخورد کنيم) به دنبال منافع خود و مردمش(برخلاف ما) است. دهان همهشان با چراغ سبز تجارت و نفت بسته میشود. حقوق بشر هم فقط به درد کميسيونهای بدون قدرت اجرايی و سمينارها میخورد. اگر هم زمانی تصميم بزرگان به حمله به ايران باشد، مطمئن باشيد اوضاع بهتر نخواهد شد. من تحصيلات به نسبت خوبی دارم. در خانوادهی متوسط بالايی زندگی میکنم. در طول روز، بزرگترين مسائلی که در طول روز با آنها برخورد میکنم، سرعت خط اينترنت و فيلترينگ و روان نبودن ترجمهی کتابی که میخوانم و مسائل مربوط به کارم و دانشگاهم است. فکر میکنم به عنوان آخرين گزينه میتوانم از کشور خارج شوم و جای ديگری زندگی ديگری برای خودم بسازم. اما گمان میکنيد بر سر کسی که به ماهی ۵۰۰۰۰ تومان، رای داده است چه خواهد آمد؟ تمام روشنفکریتان، فکر کردن به تئاتر و کتاب و نبودن فضای باز برای فکر و انديشه است؟ چرا نمیخواهيد بفهميد که در اکثريت نيستيم؟ چرا برای کسانی که به ديگر کانديداها رای دادهاند حقی قائل نيستيم؟ فکر میکنيد اگر من و شما در خانوادهی فعلیمان بزرگ نمیشديم، اگر خانوادهمان جزو بسيجیها و ذوبشدهها بودند، الان چه طرز فکری داشتيم؟ به چه کسی رای داده بوديم؟ کسی که کاملن تشکيلاتی و مکانيکی به احمدینژاد رای داده، چه چيزی کمتر از من و شما دارد؟ میدانيد، گاهی حس میکنم ما لباس روشنفکری و آزادگیمان را اکثر اوقات در کمد آويزان میکنيم و فراموش میکنيم روشنفکر بودن و متفکر بودن، لباس و ژست نيست. اگر فکر میکنيم عقيدهی ما و طرز فکر ما درستتر و سازندهتر است، سعی کنيم گسترشاش دهيم، نه اينکه ساکت بنشينيم تا زمانی که اوضاع از کنترل ما خارج شود، و بعد، ناسزا بگوييم و سکوت کنيم و ديگران را احمق و عامی خطاب کنيم و قهمانان ديروزمان را، کسانی که خود بردوش گرفتهايِم و قهرمان و نماد قرارشان داديم، بکوبيم و تکهتکه کنيم.
-من عقيده دارم حرکتهای راديکال هيچ کس را در ايران به هيچجا نخواهد رساند. چرا با احمدینژاد مخالفيم؟ من مخالفم چون راديکال و احمق و سادهلوح و عوامفريب و قشری است. شما نه احمقيد، نه احتمالن سادهلوح، نه عوامفريب، نه قشری. اما متاسفانه بزرگترين خصوصيت رايحهی رجايی را با خود داريد: از تعادل گذشتهايد.
-برگرديم به اصلاحطلبی. من عقيده دارم اولين شرط قدم گذاشتن در راه اصلاحطلبی اين است که بدانيم چه زمانی راديکال شويم و از راه اصلاح بيرون بياييم. اما بين ۲ گزينهی پيش رو، من راه کنار کشيدن و مقابله را روشن نمیبينم. نتيجهای ندارد. خيلی از طرفداران تحريم هم به روشنی اين مساله را عنوان کردهاند، و حرفشان اين است که "من قبول ندارم، پس رای نمیدهم". اين خودکشی سياسی چه نتيجهای دارد؟ من عقيده دارم در زندگی در هر شرايطی بايد نهايت استفاده را از امکانات و فرصتها کرد. تا حالا شده بخواهيد خود را بکشيد؟ چرا نه؟ شمايی که وقتی گزينهی دلخواهتان را نمیبينيد، به راحتی مینشينيد و راه را ادامه نمیدهيد، چرا در باقی موارد زندگیتان اينطور عمل نمیکنيد؟ از نظر من اين کار شما با خودکشی هيچ تفاوتی ندارد.
-در سايت گويا به دنبال نام بوذری بگرديد، مطلب جالب توجهی دربارهی خاندان رفسنجانی پيدا میکنيد. در سايت بیبیسی به دنبال نام استات اويل بگرديد. در کتابفروشیها به دنبال کتاب "عالیجناب سرخپوش" اکبر گنجی. در آرشيو روزنامهها به دنبال "قتلهای زنجيرهای". وصف خاندان رفسنجانی زياد رفته است. و منی که نه در سياست سررشتهای دارم نه اطلاعاتم از نقلقولهای ديگران بيشتر است، حرفی در اينباره نمیزنم. حرفم اين است که میتوان فراموش نکرد، ولی انتخاب کرد. من نه طرفدار آقای رفسنجانیام، نه فراموش کردهام. اما میتوانم به روشنی تصميمم را بگيرم. من نمیخواهم رئيسجمهور اين کشور احمدینژاد باشد. اين را برای خودم نمیگويم. من فکر کردم. من به اين نتيجه رسيدم برای ايران، بودن رفسنجانی بی ضررتر از بودن احمدینژاد است. من شايد ۴-۳ سال بيشتر در ايران نباشم. اما نسبت به ايران احساس مسئوليت میکنم. من در کارناوالهای طرفداری از رفسنجانی شرکت نمیکنم، طرف ستاد انتخاباتیاش نمیرم، طرفدارش هم نيستم. ولی به روشنی میدانم اين هفته به رفسنجانی رای خواهم داد.
پینوشت: من با آقای احمدینژاد و طرفداران و هممسلکانش هيچ مشکلی ندارم. من فقط از منش و رفتار و فکرش متنفرم، همين.
پینوشت بیربط: "شب، سکوت، کوير" شجريان عجيب گرم است.
2005/06/18
-رای دادن ما درست بود. به همون ميزان سرزنش کردن تحريمیها اشتباهه. بههرحال احترام به عقايد ديگران پايهی دموکراسيه(يا لااقل برداشت من اينه!). دوستان تحريمی حتمن فکر اينجا رو هم کرده بودن که گزينهی خوبمون، هاشمی باشه، و با يه خرده بدشانسی، ۴ سال به قشری عوامفريبی مثل احمدینژاد سواری بديم.
-مشکل اصلی اينه که تو جامعه چيزی به نام دموکراسی بين مردم وجود نداره. تفکرمون خرابه. از پايه مشکل داريم. يه عده وبلاگنويس و نويسنده و متفکر و روشنفکر و آزادیخواه، هر کدوم هزارجور دليل و راه برای شرکتکردن يا نکردن در انتخابات میآريم و کلی فکر میکنيم و سرگردونی میکشيم تا آخرش به اين نتيجه میرسيم که رای میديم يا رای نمیديم. خيال نکنيم قشر غالب جامعه ما ايم. واقعيت رای قاليباف و کروبی و احمدینژاده که سر جمع حدود نصف آرای ريختهشده به صندوقها میشه. واقعيت اينه که کروبی و دکتر خلبان با عوامفريبی مطلق، و احمدینژاد با عوامفريبی + رای تشکيلاتی و مکانيکی يه عده گوش به فرمان و هميشه در صحنه، اومدن بالا. واقعيت اينه که پايگاه روشنفکری و اصولن فکر در ايران، از بين ۳۰ ميليون واجد شرايط رای دادن، همين ۲۰-۱۰ درصده. واقعيت اينه که ما اينجا حرف از دموکراسی و رای و ... میزنيم، ولی ۵۰۰۰۰ تومان در ماه، ۵ ميليون رای میآره و عکس با عينک ری-بن در جامهی خلبانی و عکسهای تکرنگ براق و گريه کردن در محضر آقای نجفی، ۳ ميليون، و طرح بصير سپاه + عوامفريبی و قشریگرايی، ۵ ميليون، و کسانی مثل معين و لاريجانی که برنامهی خاصی دارن و نمايندهی يه طرز تفکر مشخص هستن، رای نمیآرن. اين واقعيت جامعهست. جامعهای که فکر نمیکنه. جامعهای که فکر نکردن توش تشويق میشه(مخصوصن اگر دولت آينده، دولت مستضعف زيادهگو، عوامفريب توخالی، احمدینژاد بزرگ! باشه).
زمان ثابت میکنه که کسانی که رای دادن درست فکر میکنن، يا اونهايی که رای ندادن. اما واقعيت اينه که رایهای ما، با فکر به صندوق ريخته شد، و رای تحريمیها، با يه خرده اغماض، با فکر، به صندوق ريخته نشد. اما پشت رای به قاليباف و کروبی و احمدینژاد، هر چيزی که بود، فکر نبود.
2005/06/16
پ.ن: يه ۱۵ تربيتبدنی رو هم بهش اضافه کنيد.
-امشب همهی اونهايی که اين روزها نوشتن و از تحريم يا شرکت در انتخابات گفتن و دليل آوردن و بحث کردن، احتمالن دوباره میشينن و به تمام اين مدت فکر میکنن، و کارهايی که کردن، و نوشتهها و حرفهاشون. و احتمالن خيلیهاشون از خودشون میپرسن که تصميمشون درست بوده يا نه.
-من فردا رای میدم. نه به معين و رضا خاتمی و تاجزاده و دوستان! من به برنامههای معين و طرز فکری که خودش رو نمايندهاش میدونه رای میدم.
هنوز مطمئن نيستم که تصميمم درست باشه يا نه، اما با توجه به دلايل جانبی(نگرانی از رای آوردن هر کدوم از کانديداهای ديگه، نگرانی از حمله به ايران، نگرانی از يه بحران عميق و دامنهدار و غيرقابل مهار) میتونم تصميمم رو بگيرم. اميدوارم در آينده پشيمون نشم. خيلی مسائل هستن که بالاتر و مهمتر از صرف عمل کردن آقای معين به افکار و شعارهاش به حساب میآن. بايد جامعه رو شناخت. کی میتونه بگه اثرات درازمدت انتخاب کدوم پيروزی جريان سياسی تو انتخابات به نفع مردمه؟ کی میتونه بگه نظر طرفدارهای تحريم درسته، يا معين، يا حتا نظر جالب دکتر سروش برای رای دادن به کروبی به عنوان مترسک(به نظر من اگر عقل داشته باشه، افسرده میشه. بدترين حرفی که میشد راجع بهش زد، اين بود). ولی با تمام اين احوال من رای میدم. اميدوارم دکتر از زير بار سنگين عقايدش و هزينهای که قطعن بابتشون پرداخت میکنه شونه خالی نکنه.
-و من، به دلايل زياد اکثرن شخصی، از نظر سياسی آدم فعالی نيستم. اما اميد زيادی هم به فعالان سياسی! فعلی ندارم. چند نفر از شماهايی که با حرارت و هيجان دکتر معين رو تبليغ میکنيد، موقع مشکلات و وقتی مجلس بهش فشار آورد، وقتی وزيرهاش رای اعتماد نگرفتن، وقتی شورای نگهبان به دولتش فشار آورد، زمانی که صدا و سيما تخريب دولتش رو شروع کرد، و ... در عمل حمايتش میکنيد؟ تحصن میکنيد؟ بيانيه میديد؟ و مخصوصن به مانع بزرگ دولت آقای معين، مجلس هفتم، نشون میديد که منتخب اکثريت مردم، دکتر معينه نه نمايندههای يکی-دو درصدی؟ چند نفرتون انتظاراتتون از دکتر معين رو برآورد کرديد و منطقی بودنشون رو سنجيديد؟ چند نفرتون آمادهايد که اگر زمانی دکتر نتونست به حرفهاش عمل کنه، مثل خاتمی سرش فرياد بکشيد و ازش روبرگردونيد و دنبال يه قهرمان جديد باشيد؟
2005/06/14
-اين برادرمون، حاجی ويتس، اينقدر با احساس اين آهنگها رو تلاوت میکنه که من الان دارم در حين خوندن متون اسلامی، تو ذهنم يه سن بزرگ تئاتر رو تصور میکنم که دکتر آيتی با شلوار چرم و بالاتنهی لخت و يه زنجير سنگين نقرهای به گردنش، گوشهی سمت چپش پشت درام نشسته، علامه جعفری، سمت راست سن، يه گيتار برقی دستش گرفته و ريشش رو نارنجی کرده و عباش رو هم يهوری انداخته رو دوشش و حسابی سرش رو تکون میده و راک بازی در میآره، و البته يکی از اين دايرهها بالای سرشه(بههرحال مرحومه ديگه!)، مکارم هم وسط سن يه عصا گرفته دستش(سر و ته عصا رو با ۲ تا دستش گرفته و عصا رو افقی جلو خودش نگهداشته و تکون میده) و يه کلاه لگنی سياه براق سرش گذاشته(کنار لبهش هم يه شبدر سبز چسبونده) و میخونه Cooking up a filipino box spring hog.
-"بدانيد آن كس كه براى آخرتآفريده شده با دنياپرستى چه كار؟" ترجمهی مکارم شيرازی. هر کسی تونست اين جمله رو معنی کنه و به فارسی سليس برگردونه، بدون معطلی عضو فرهنگستان زبان فارسی میشه، و يه نشان افتخار از دست شخص... مثلن دکتر زرينکوب میگيره.
مىبينند كه مردم دنيا مرگ اجسادشان را بزرگ مىپندارند و بر آنافسوس مىخورند و آنان مرگ دلهاى زندهشان را بزرگتر مىشمارند ...
اين برادرمون، دکتر خلبان تام ويتس شور انقلابی گرفته بودش. زديم کانال ديويد گيلمور. چقدر ... Shine on رو تو کنسرت P.U.L.S.E عالی خونده. در ضمن در راستای پينک فلويد: برای کنسرت Live 8، راجر واترز بعد از حدود ۴-۲۳ سال، دوباره با گيلمور و نيک ميسون و ريچارد رايت برنامه اجرا میکنن. اين هم برکينگ نيوز در ساعات ملکوتی مطالعهی متون. اين هم لينک(اصل از صبحانه) ...
-"بين شتر و نوزادش جدائى نيفكند و شير آن را ندوشد كه به بچهاش زيان وارد شود و در سوار شدن بر شتران عدالت را مراعات كند و نيز مراعات شتر خسته و يا زخمى كه سوارىدادن برايش مشكلاست، بنمايد، آنها را بغدير آب ببرد، و از كنارههاى جاده علفدار بدرون جاده بىگياه منحرف نسازد، و ساعاتى استراحتشان بدهد."
توضيح: اين مورد خاص به دليل کاربرد وسيع در زندگی انسان مدرن و نقش غير قابل انکار شتر و شير شتر و نوزاد شتر(علیالخصوص) در زندگی بشر امروز، در مطالب اين واحد درسی گنجانده شده است.
-مخابرات هم برا خودش يه پا Spammer شده! وقت و بیوقت از شمارهی ۹۸۵۰۰۵+ اساماس تبليغاتی میفرسته. جالبه که مرجع شکايت هم خودشون هستن! نمیفهمم کسی اونجا به فکرش نمیرسه ممکنه من مشترک نخوام اساماس تبليغاتی بگيرم؟ اين اساماسها برای مخابرات سود مالی داره، اما برای من مشترک غير از مزاحمت چی داره؟ يادم باشه فردا زنگ بزنم روابط عمومی مخابرات.
-يک جملهی حماسی، تحت تاثير جو متون اسلامی: و آيا تو نمیدانی که در دنيا چه؟ و حتی از آن نيز خاسر و زخارف! و در آن هنگام، برو!
-Well, it's got to be a chocolate jesus
Make me feel good inside
Got to be a chocolate jesus
Keep me satisfied
-متون را خواهم ترکاند، ترکاندنی!
2005/06/12
انتخابات به شدت نزديکه و فضا کمدی. دولت سبز، دانشجوها رو تو شهرکرد کتک زده. همکار دولت هوای تازه اعلام کرده بايد کانديداهای اصولگرا رو توی مسجد زندانی کنن تا خودشون(مثل بچهی آدم احتمالن) به اجماع برسن(تصور کنيد کنسرو حاصل از اجماع کانديداهای اصولگار با صورت احمدینژاد و ريش لاريجانی و لباسهای قاليباف و مجموعهی لغات رضايی چی میشه!)، فيلم مصاحبهی معين و حجاريان رو تو تلويزيون نه سانسور که دوباره تدوين کردن! خلاصه خوش میگذره حسابی!
هميشه دورههايی تو زندگی پيش میآد که بايد در مورد بعضی از پيشفرضهای ذهنيت تجديد نظر کنی. ولی اين دورهی تجديد نظری که الان میگذرونم، با قبل فرق داره. يعنی فرقش خيلی بيشتر و اساسیتر از بارهای قبله که میفهميدم بايد حقيقتهای جديد رو جمع کنم و بعضی از پيشفرضها و بعضی از الگوريتمهای فکرم رو تغيير بدم.
و سختترين چيزی که سعی دارم به خودم بقبولونم اينه که دستکم تو اين مورد خاص از نزديکشدن نترسم. اما سخته، خيلی سخت ...
ترم درسهای يکواحدی تموم شد و حالا موقع امتحانهای يکواحديه. امروز امتحان آزمايشگاه الکترونيک بود. يه ترانزيستور بی-جیتی و ۵ تا دونه مقاومت باعث شدن يک ساعت تمام عرق بريزم و آخرش هم موج سينوسیای که قرار بود روی اسکوپ ببينم، شبيه قاليچهی پرنده بشه! ظاهرن يه نويز خيلی قوی رو دستگاه من بوده. استاد که همچين چيزی گفت. اون قاليچهی پرنده با هيچ منطق ديگهای قابل توصيف نبود.
چهارشنبه هم که امتحان تربيت۲ با سرافکندگی کامل تموم شد. هر سرويسی که استاد گفت بزن طرف راست زمين زدم راست، اما هر کدوم رو که هم گفت بزن چپ، باز زدم راست. يعنی خودش رفت راست! خلاصه که باد میاومد وگرنه من که خوب سرويس میزنم که!
در مورد اون Kazaa هم، من خيلی امتحان کردم برای راه انداختن نرمافزارهای File Sharing رو شبکه. ۲ تا مشکل هست. يکی پراکسی و يکی بعد از پراکسی. مشکل پراکسی با نرمافزارهای تانلينگ يا اون نرمافزاری که من استفاده میکردم(Socks to http. اکثر نرمافزارهای اشتراک فايل Socks 4 و Socks 5 رو پشتيبانی میکنن اما Http Proxy رو نه! کار اين نرمافزار socks2http اينه که از طريق يه پورت مشخص، يه Socks مجازی ايجاد میکنه که از پراکسی http استفاده میکنه) حل میشه. اما مشکل دوم حادتره! مشکلی به نام مرکز امار. تموم سرورهای kazaa رو بلاک کردن. به اضافهی سرور خيلی از نرمافزارهای File Sharing معروف ديگه رو. خلاصه که خيلیها تو دانشکده امتحان کردن، اما نشده. خودتون رو که معرفی نکرديد، اگر تونستيد راه بندازيد kazaa رو، به ما هم خبر بديد.
از همهی کسانی که نگرانشون کردم معذرت میخوام، به خصوص دوست نيلیام.